صدیقه کاظمی از داستان نویسان نسل جوان مهاجرت به حساب میآید. وی متولد ۱۳۶۰ در مشهد است و هنوز هم به همینجا روزگار میگذراند.
کاظمی از سال ۱۳۷۷ داستان نویسی را با شرکت در جلسات نقد و بررسی داستان دفتر مجله در دری آغاز کرده است و تا کنون، مجموعه داستانهای “جنین آفتاب” و “هذیانهای پراکنده در باد” را به چاپ رسانده است.
این هفته داستان “چرخ فلک” از صدیقه کاظمی در جلسه نقد داستان در دری، بررسی گردید. چرخ فلک از داستانهای اخیر کاظمی است.
خلاصه نقد:
این داستان، بعد از یک توقف یک ساله نوشته شدهاست و نشان میدهد که توقف برای هیچ نویسنده ای سزاوار نیست. چون این داستان نشان میدهد که جریان داستان نویسی کاظمی کمی تا قسمتی خط نزولی را طی کرده است و صد البته که فراز و فرود، در جریان کاری هر نویسنده و هنرمندی طبیعی است.
داستان، نسبتا با زبان و طرح منسجمی شکل پیدا کرده است.
شخصیتپردازی کمی ضعیف است.
عنصر عشق در این داستان، کمرنگ و غیر قابل باور است و اگر این عنصر را از داستان برداریم؛ درونمایه داستان کممایه میگردد.
شخصیت این داستانَ؛ نگاه نوستالوژیکی به گذشته خودش دارد.
چرخ فلک
ربابه نشسته بود روبروی پنجره و موهای دخترش را شانه می زد و چشمش به پنجره بزرگ و آفتابگیر اتاق بود . نگاهش از حیاط خاکی و شاخه های درخت سیب که حاشیه پنجره را قاب گرفته بودند گذشت ، حواسش به چرخ فلکی بود که از قد کوتاه دیوار سرک کشیده بود .
ربابه از مادرش که نشسته بود کنار سطل تسبیح و از پشت عینک ته استکانی اش ، دانه های سیاه تسبیح را شمرده و با وسواس جل می کرد پرسید « در این کوچه قبلا یک درخت توت پیر نبود؟ »
پیر زن سرش را بلند کرد و عرق زیر چشم های ورم کرده اش را پاک کرد و گفت « یک درخت توت پیر جلوی در خانه ی آقا رحیم بود که چرخ فلک اش را به آن می بست وآن را نشان کرده بود تا راه خانه اش را گم نکند »
ربابه به دخترش که با دانه های تسبیح ، شکل یک قلب کشیده بود . گفت « درست بنشین این قدر تکان نخور»
دختر آخ و اوف کنان کِش مویش را از بند دستش در آورد و گفت « خرگوشی ببند »
ربابه اخمی در چهره اش نمایان شد و گفت « با یک کِش نمی شود »
دختر شکل قلبی را که درست کرده بود بر هم زد و شکل یک دایره کشید . ربابه از پنجره اتاق به در نیمه باز حیاط چشم دوخت.
جلوی در حیاط را آب پاشی کرده بود و در را نیمه باز گذاشته بود تا برود جارو را بیاورد که پسر آقا رحیم دزدکی سرش را داخل حیاط کرده بود و با شیطنت لبخند زده بود و گفته بود« ربابه دلم برایت کبابه »
ربابه جیغ زنان و جارو به دست تا کوچه دنبالش دویده بود و او را میان سر و صدای و هیاهوی بچه های کوچه گم کرده بود که چشمش به آقا رحیم افتاده بود و خواسته بود چیزی بگوید که آقارحیم گفته بود « دخترم می خواهی سوار چرخ فلک شوی ؟ »
برق خوشحالی در چشم های ربابه درخشیده بود و سوار شده بود و از آن بالا توت های نرسیده درخت را دیده بود ، پسر آقا رحیم که پشت درخت قایم شده بود و به طرفش زبان درازی می کرد . وقتی از چرخ فلک پیاده شده بود یادش رفته بود جارویش را کجا گذاشته و گمش کرده بود .
ربابه نگاهی به دور تا دور اتاق کرد . به اتاق کوچک دوازده متری با دیوارهای کهنه و رنگ و رو رفته و پرده ها و پشتی های گلدوزی شده ی رنگا رنگ و روی باری خامک دوزی …
دخترک گفت « زود باش برویم »
ربابه به سمت چمدانش رفت و از میان روسری هایش ، روسریِ رنگ سال را پوشید و دخترش را دید که جلوی آینه ایستاده و با موهایش ور می رود . کیف چرمی سیاهش را برداشت و آینه را از داخلش در آورد و موهایش را که روی پیشانی اش موج براشته بود زیر روسری گل دارش قایم کرد و به دخترش گفت « راه بیفت »
دختر کفش هایش را پوشید و دوان دوان به سمت حیاط رفت . عجله ای در حرکات ربابه نبود و خونسرد کفش های سیاه پاشنه بلندش را که تازه خریده بود پوشید . هنوز جای زخم روی قوزک پایش درد می کرد، دوباره آنها را از پایش در آورد و جوراب رنگ پا پوشید . مادرش را دید که زل زده به سوراخ سوزن و تلاش می کند آن را نخ کند . ربابه برگشت و به آرامی نخ و سوزن را از مادرش گرفت و آن را نخ کرد .
پیرزن گفت « کجا می روید؟»
ربابه سراسیمه شد و خواست بگوید « زود …» که دخترش دوان دوان پرید میان کلامش و گفت « پارک»
ربابه به دانه های سیاه تسبیح روی خانه که گِرد و دایره وار به شکل چرخ فلک در آمده بود لبخند زد و دست دخترش را گرفت و به راه افتاد . باد، از در نیمه باز حیاط وزید و گل های روسری ربابه را لرزاند . ربابه در کهنه وقدیمی حیاط را با صدای ناله زنگ داری پشت سرش بست وقدم به کوچه ی خلوت گذاشت و چشمش به چرخ فلک پوسیده و زهوار در رفته ی آقا رحیم بود که بعد از مرگش به مرور زمان ، زیر برف و باران زنگ زده و رنگ و رو رفته به ستون برق زنجیر شده بود. به آرامی از کنارش گذشت .