“کابوس این ویرانه ها از دیروز تا حالا بدجوری تعقیبم می کند؛ آرامم نمی گذارد.” اسد بودا
«۱»
چندی است که نمیتوانم از کابوس فاجعههای گذشته خویشتن را برهانم. امروز وقتی وارد انترنت میشوم افشار در من جان میگیرد. کاش میتوانستم همچون حیوانات خوشبخت و بیزمان در بهشتِ فراموشی زندگی کنم، اما نمیشود، برگی از ورقهای سرخ و فاجعهبار تاریخ جدا میشود و در پیش پایم میافتد با خود میگویم: «آه! من انسانم و به یاد میآورم» که یکی از بازماندگانِ فاجعههایم. مدتها پیش یادداشتی کوتاهی تحت عنوان «نسلکشی و منظره» در «ساعت ۱۳» نوشتم و گفتم منظرهها اخلاقیتر از ما عمل میکنند و معمولا فاجعههای انسانی را به خاطر دارند. امروز وقتی زخم افشار در روانم آشوب و توفان بر پای میدارد، در انترنت به دنبال منظرهای از افشار میگردم، تا گمشدگانِ و فراموششدگان تاریخ را در آن جستجو نمایم. به تصاویری از افشار بر میخورم؛ تصاویری سخت دلخراش که حکایت از آن دارد پس از سالها تجربهای فاجعه ما هنوز در ظلمتِ شبهای نسیان فرهنگی اسیریم. رهبران ما به دلیل اینکه رهبرند افشار را از یاد بردهاند و روشنفکران ما به دلیل روشنفکر بودن شان و ما که نه رهبریم و نه روشنفکر به خاطر غرق شدن در ابتذال روزمره گی افشار را از یاد بردهایم. اما افشار که نمیتوانم هنگام نوشتن آن بلند و کشیده جیغ نکشم «افـشـــــــــــار!»، هنوز خودش را به خاطر دارد. افشار هیچگاه خودش را فراموش نمی کند. کاش «فیض محمدکاتب» میبود تا خودش را به میخ کلمات به صلیب می کشید و افشا را روایت میکرد، اما او نیست. وقتی او نیست، این تنها خود افشار است که باید خاطرهاش جاودان نگه دارد، و قربانیانی را که در آن جان دادند. افشار همه ادعاهای فریبآلود را تکذیب میکند. درست آن مدرسه علمیه شیخ آصف که چون کاخ فرعون در برابر ویرانههای افشار سر به آسمان میساید تا حرص و ولع عالمان دینیِ بیدین و بیهدف و بیفرهنگ و بیخردِ ما را برانگیزد، توسط افشار تکذیب میگردد. افشار خوب به خاطر دارد که این مدرسه به قیمتِ ویرانی او ساخته شده است و این شهر با فتوای او ویران شد. کاش میتوانستم برای افشار شعر بگویم، کاش میتوانستم زبان این ویرانهها را ترجمه کنم، کاش من هم یکی از قربانیان بودم که در آغوش مهربان افشار جان دادند، کاش میتوانستم افشار شوم، ویرانهای که خود را به خاطر دارد و فاجعهها را، اما افشار را به ما نیازی نیست، افشار حقیقت کامل و کمال حقیقت است، افشار خود را به خاطر دارد. افشار هیچگاه خودش را فرامو ش نخواهد کرد. بهتر است من سخن نگویم. اگر تو ای دوست، ای مخاطب ریاکار، گذرت به افشار افتاد و یا این تصویر را میبینی به ویرانهها نگاه کن، به دیوارهایی که سنگِ گور قربانیان گمنام هستند، آری فقط یک لحظه تامل کن و به این تصویر نگاهی بیانداز که بر افشار چه گذشته است و چگونه یک شهر مرگ و یک افشار قربانی تاریخ افغانستان را به سخره میگیرد و من و تو را که ریاکارانه سکوت کردهایم. «أَفَلا تُبصِرون!»
«۲»
میخواهم افشار را روایت کنم، اما اشتباه میکنم، «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ». چشم ما کور تر آز آن است که افشار را روایت کنیم و تخیل ما حقیر تر از آن است که افشار در آن بگنجد، ما به مرض «آلزایمرفرهنگی» گرفتاریم که قادر نیستیم گذشته را به یاد آوریم. یک «فیض محمد کاتب» شجاعت و بصیرت و از خود گذشتگی لازم است تا افشار را، این زخم تاریخ را روایت کنیم. دلم نمیشود از افشار بگویم و از فیض محمد کاتب که فاجعهای مجسم و تجسم فاجعهها است سخن نگویم. همانگونه که افشار زخم دوران «جهاد» است، کاتب بخشی از زخم جنگهای خونبار زمان عبدالرحمن بود و همانگونه که افشار هنوز خود را به خاطر دارد، کاتب نمیتوانست این «زخمهویتی» را فراموش کند. کاتب کلام شد، خاطره شد و سالها پیش افشار شد. روایت او یک دغدغهای شخصی و پشت میزی نیست، گفت و گویی است میان او و بیشمار قربانیان. صدای او صدای جانخراش یک خاطرهنویس زخمخوردهای است که خاطرهی «اشرار هزاره»ای را روایت میکند که «به امر حضرتِ والا از ضربِ گلوله تفنگ کشته شدند»؛ او مینویسد و مینالد تا شاید کسانی را که «دختران و خواهران» وی را «در بغل آرزو کشیده و از بوسه و کنارش شکفته خاطرگردیده» در دادگاه تاریخ محاکمه نماید. کاتب واقعهنگار فاجعهها و نسل کشیها است. او مثل امروزیها روشنفکر عاری از هر عیب و نقص نیست، او به قول خودش «قلیل الاستطاعه و کثیرالخطا» است. درست به دلیل کثیرالخطاء بودنش است که در لحظهای خطر درخشان شده و خودش را در فاجعهها نیست می کند تا لوحِ گور قربانیان گمنام باشد. کاتب از آن دسته کسانی است که با خون مینویسد، خون بیش آنکه به شکل کلمه روی کاغذ حک شود، لغزنده است، در رگهای کاغذ جاری میشود و در خیابان تاریخ جریان میباید. خون چشمهای جوشان حقیقت و «خِرَدِ سُرخ» است که ما را به اسرار عالمِ اشراق و ملکوت و به عمق سرشت و سرنوشتِ تلخ بشر آگاه میسازد. کاتب خون دلش را نوشت که خون قربانیان بود؛ در اوراق کتابهایش خون قربانیان موج میزند، خون یاغیان محکوم و غارتشدگانی که با وضوء خون حقیقت را به عبادت نشستند. او بیش از دههزار صفحه خون و فاجعه نوشت. این همه خون دل خوردن، قساوت میخواهد.
«۳»
خون میجوشد، خون جاری میشود، فرقی نمیکند در قلب و زبان و قلم کاتب باشد، یا در ویرانههای افشار. خون، حقیقتِ حقیقت است، خون جوهر هر حقیقتی است. اما ما با افشار این حقیقتِ حقیقت فاصلهای بسیار داریم. ما آن قدر شجاع نیستیم که همچون کاتب در لحظههای خطر درخشان شویم و با خون بنویسم، تنها کسی میتواند از افشار بگوید که با «افشار یکی شده» است: قربانیان را میگویم. آنهایی را که در آغوش مهربان افشار نیست شدند، خون شدند، حقیقت شدند و حتی حقیقیتر از حقیقت اکنون به زبان ویرانهها سخن میگویند. اگر میخواهی زبان افشار را بفهمی به این منظره نگاه کن. تاریخ در آن تکرار میشود. دشمنان انسان تماشاکنان و شکار افگنان به دنبال قربانی میگردد. به تو میگویم ای انسان، ای دوست، ای همخون، ای خواهر، ای برادر! لختی درنگ کن و به این ویرانهها بیاندیش! از این ویرانهها صدای قربانیان به گوش میرسد و این منظره همان «صحرای قیامت است» که کتابهای آسمانی چون عهد عتیق و عهد جدید و قرآن از آن سخن گفتهاند. از میان این ویرانهها جیغ و فریاد «روزِ جزا» به گوش میرسد. بر روی این دیوارها قربانیان با خون نوشته اند:«انسانیت مرده است و تا ابد مرده خواهد ماند». آی مردم! «آی انسانها که در ساحل نشسته شاد و خندانید» اینجا افشار است و در این خانهها کسانی میزیستند که مثل ما انسان بودند و جان و حیثیتِ شان را دوست میداشتند. این قبرستانِ و این مکان که افق تا افق خرابه صف کشیده، گورستانِ فراموش شدگان تاریخ است، خراب آبادی که اخلاق و انسانیت در آن بر باد رفت. این صداها برای ما و شما که در بهشتِ فراموشی حیوانی به سر میبریم گنگ و مبهم و نا آشنا است. دور شوید از چشمانِ افشار! چشمانِ گناهکار شما ارزش دیدن این ویرانههای مقدس را که ذره ذره آن نشانهای عالم ملکوت است، ندارند و گوشهای بیاشتهای تان نمیتواند صدای برترین حقیقت را که از میان این ویرانهها به گوش میرسند، بشنوند. بگذارید، افشار در سکوتِ خویش خاطرهای قربانیانش را نگه دارد. بگذارید افشار سکوتِ مطلق و همچنان صحرای قیامت تاریخ ما باشد. بگذارید افشار سرشتِ سرنوشتِ تلخ مرا روایت کند که با جیل و تیغ و برچه و دار رقم خورده است. بگذارید افشار فطرتِ پاکِ انسان را تکذیب نموده و به دنائتِ فطری و گناهکاری ذاتی او شهادت دهد. بگذارید افشار همیشه خونین مصلوب بر تاریخ و سرگذشتِ این دیار لبخند زند. بگذارید افشار برای همیشه افشار باقی بماند. «خدایا! تو چگونه این سکوتِ مطلق افشا را تحمل میکنی و در عین حال خودت را «قادر»، «عالم» و «عادل» مطلق میدانی؟» مگر میشود از ویرانه افشار آگاه بود و توانایی گرفتن انتقام افشار را داشت، اما در خلسه سکوتِ آسمانی به خاموشی فرو رفت و عدالت را اجرا نکرد؟ مگر میشود یک شهر قربانی و جنایت صورت گیرد اما آتشِ عذابت قاتلان را در کام خود نبلعد؟ در این صورت آیا تو با قاتلان همدست نخواهی بود؟ خدایا! به عظمتِ و جلال الهی و شکوه خداییات سوگند به ما قربانیان پاسخ ده که مردم بیگناه افشار «به کدامین گناه کشته شدند! به کدامین گناه؟»