نویسنده: صبورالله سیاسنگ
“کـنار مـاهـتابی” تازه ترین گـزینه صــد غـزل و چـهـارده دوبیتی هـادی مـیران، ســـرودپرداز و نویســنده آواره افغـانسـتان در ســویدن اسـت. کـتاب در پشـتی چـهـارم پس از زندگـینامــه فـشـــرده، با این گـفـته پایان مـییابد: “مـن و شعـر از هـم فـاصله داریم
اگـر در مـیان غـزلپردازان امـروز افغـانسـتان چـهـار تن کـوچکـترین فـاصله با شعـر نداشـته باشـند، دو نامـی کـه در نیمـه نخسـت خـواهـند رخـشـید، شـریف سـعـیدی و هـادی مـیران اند. اینکـه از نگـاه دریافـت و پرداز مـیان این دو چـه دوریهـا یا نزدیکـیهـایی دیده مـیشـود، سخـن دیگـر اسـت. هـر یک به راهـی مـیرود: سعــیدی با دمـیدن روان خـود به جـان واژه هـا و برون کشـیدن چندین لایه کار و آوا و معــنا از آنهـا، و مــیران با راه اندازی زبان تازه، پرداخـت تازه تر و نمـایش تازه ترینهـا از پدیده هـای پیـش چشـم و دم دسـت
مـیران را مـیتوان شـاعـر بیسـت و چـهـار سـاعتهـای بی پایان دانسـت. انگـار هـمـان کـیمـیا بته کـه مـیگـویند به هـر چـه بزنی زر سـرخ مـیگـرداند، دسـت او افـتاده و به تنه هـر دریافـتی کـه مـیزند، غـزلی درمـی آورد. البته، نیروی فـواران فـراوان سـرایی، در کـنار سـودمـند بودن، مـیتواند زیانبار هـم باشـد
سـراینده “کـنار مـاهـتابی” افـزون بر آن شـور کـیمـیایی، سـرمـایه هـنگـفـتی دارد: چیرگـی بر زبان. او با هـمـین دارایی بیش بهـا، به آرایش و پیرایش گـفـته هـایش مـیرســد و مثلاً ناگهـان مـیگـوید:
هـوا تلخ اسـت از باران فــــراهـم مـیشـوی یا نه؟
در این گندم گذر، گلهـای شـرشـم مـیشـوی یا نه؟
هــنوزم در بیابــان مـینویســــــم چـشـمهـــایت را
گلـوی تشـنه را یک چشـمـه زمزم مـیشـوی یا نه؟
برایت ارتــد کســــم، از لبم نام تــو آویـــــــــزان
دو روز بیشـتر، تصـــویر مـریم مـیشـوی یا نه؟
غـمـی مـانند کـوچی سـوخت بهســود خـیالـم را
عـــزیزم! نقـطــه پاین این غـــم مـیشـوی یا نه؟
فـضـای خــانه هـمسـایه حتا پر شـــد از نامـت
ســــخـن آخر بگـو ناهـید، آدم مـیشـــوی یا نه؟
در ده مصـراع بالا دسـتکم پانزده پدیده و روند _هـمـه اندیشــه برانگـیز_ نمـایانده شـده و با چنان شـتاب کـه تا بخـواهـی به یکـی بیشـتر بپیچی، دو سـه تای دیگـر مـانند چـراغهـای کـنار جـاده هـنگـام رانندگـی در بزرگـراه این غـزل، هـمچسـپان از چشـمـت مـیگـریزند
مـیران خــواننده را با خـود نمـیبرد، بلکـه مصــراع مصــراع او را با خــود مـیسـراید، و اگـر هـمـینگـونه بپیمـاید در پابرگ هـر کـتابش مـیتواند بلندتر از بیژن نجـدی فـریاد زند: “یوزپلنگهـایی کـه با مـن دویده اند
مـیگـویند برخی از سـرایندگـان در یکـی دو مصـراع شـاعـر اند و در سـه چـهـار مصـراع دیگـر مبصـر! زیرا آنهـا با واگشـایی و کالبد شگـافـی تصویر یا ترفندی کـه گمـان مـیبرند دیگـران مفهـومش را سـی سـال سـیاه درنخـواهـند یافـت، هی مـیپردازند به شـیرفهـم کـردن خـواننده و خسـتن خـویشـتن
در نشـیده هـای مـیران، درسـت وارونه چشـم انداز بالا، رنگ و پیرنگ بسـیاری از تصویرهـا رندانه و شـتابنده کـنار هـم چیده شـده اند. برای بهـره بردن از آنهـا، با هـمـه درنگ ناپذیریهـای ناگـزیر باید درنگ کـرد، ورنه بایسـتی پیاده شـد، واپس برگشـت و آنهـا را دو باره خـواند. پرداخت زیرین یکـی از نمـونه هـاسـت
این مـن کـه در مـن مـیشـود تکثیر هـر شـب
با تو تمـام کفـشـهـایت را دویده
با تو نوشـته آب، بابا، سـیب، باران
از جنگل تقویم برگ تشـنه چــیده
عکـس ترا عـریان کشـیده بر تن تو
از واتیکان یک شـال و پیراهـن خریده
حالا بگـو چیزی کـه یک هلـمـند آشـوب
از مــــزرع خـشخاش چشـمـانت وزیـده
شـمـاری از کارهـای تازه مـیران از ریشه دگـرگـون اند و به مـوسـیقی هـندی مـیمـانند: جـاری و بی تکـرار؛ پرده هـا و پاره هـا یکـی پی دیگـر مـی آیند و مـیگـذرند. یا باید گـام به گـام شـاعـر رفـت و دانسـت او چـه مـیگـوید یا شـاید پیوسـته تکـه هـایی را از دسـت داد
برترین ویژگـی “کـنار مـاهـتابی” بازنمـایاندن دید شـاعـرانه هـمـین روزگـار خـوب و بد خـود مـان اسـت. این گـزینه را برگ برگ کـنی و واپس گـرد آوری، از جغرافـیا و تاریخ اینجـا و امـروز فـراتر و فـروتر نمـیرود. به ســخـن دیگـر، مـیران با هـر سـنجه “اپدیت” اســت و گـاه به گـونه یی کـه اگـر در پای سـروده هـایش تاریخ نگذارد، باز هـم دانسـتنش دشـوار نخـواهـد بود
غـزل “گـزارش” کـه واگـویه روشـن سـورریالیزم و ژورنالیزم پیاده شـده در عـروض اسـت، با هـر خـواننده درونمـرزی و برونمـرزی آگـاه از رخـدادهـای درون افغـانسـتان به سـادگـی سخـن مـیگـوید
گـزارش داده چشـمـان ترا آهـوی رم کـرده
لبت را قهـوه آلـوده در تریاک، دم کـرده
گـزارشگـر نوشـته: چـرخبال نامـرادیهـا
دو خـشـت از ارتفـاع سـنگـر حسـن تو کم کـرده
گـزارش بار دیگـر التهـاب چشـمـهـایت را
به قتل و غـارت جـان گـروگـان مـتهــم کـرده
گـزارشگـر نوشـته با دخالتهـای بیگـانه
تروریزم از جنوب گـیسـویت قـامـت علـم کـرده
سـرم را در جنوب گـیسـویت در خـواب مـیبینم
به فـرمـان شـمـا مثل سـر اجـمـــل قلـم کـرده
این شعـر با هـمـه افـروزه هـای رمـانتیکـش به “فلـم مسـتند” مـیمـاند، زیرا فـاکـت_ورزانه فـراهـم شـده و نیازی نیسـت در پایانش نوشـت: سـیزدهـم اپریل ۲۰۰۷. از زیباییهـای خیره کـننده این پارچـه عاشقـانه، شـاعـرانه سـاختن یکـی از داغـترین و خـونینترین رویدادهـای هفـته نخسـت مـاه اپریل ۲۰۰۷ در مـرز قندهـار و هـیرمـند اسـت
“فـرجـام” کـه نه تنهـا از “گـزارش” کم نمـی آورد، بل گسـترنده تر و رخـشـنده تر از آن پخـش مـیشـود، دنباله هـمـین زنجیره تواند بود
دل مـن ربع کم نه شـد به وقت “بی بی سی” لندن
تو مثل یک خبر پیچیده ای در قـامـت آنتن
گـزارش مـینمـایم گـرچـه مـتن این خبر تلخ اسـت
پس از این آشـنایی با شـمـا تعطیل شـد رسـمـن
به اطلاع تو امشـب مـیرسـانم دختر روسـپی
ترا بیرون کشـــیدم از تنم مـانند پیراهـن
خــریت یا عبادت بود، هـر چـه بود آخر شـد
نمـیخـوانی پس از این نامـه هـای شعله ور از مـن
در آن مدت کـه صحراگـرد چشـمـان شـمـا بودم
پرســــتیدم ترا با گـرمـیی ایمـــــان بن لادن
گل صد برگ در دسـتم به دنبال تو سـرگـردان
دویدم کـوه و کـوتل را، طناب مـرگ در گـردن
برو حالا سـر هـر چــارراهـی، تابلـویی کـن
کـه تا شـبهـای تلخ مـرد جذامـی شـود روشـن
دو مصـراع آغـاز وانمـایاندن هـنری دلهـره سـی سـاله هـزاران هـزاران باشـنده افغـانسـتان در سـاعت ۸:۴۵ شـب برای شـنیدن رادیو بی بی سـی (لندن) اسـت. گـفـتن اینکـه “دل مـن ربع کم نه شـد” و “تو مثل یک خبر پیچیده ای در قـامـت آنتن”، هـوش خـواننده را یکـباره گـروگـان مـیگـیرد. چنین پیشـایند (مطلـع) گـیرا، پژواک کمـتر از زنگ سـاعت بیگ بین ندارد
خـواننده میخـواهـد “گـزارش” را دنبال کـند و گـوینده به نرمـی مـی افزاید: “مـتن این خبر تلخ اسـت”. سـپس با زبان تازه از داسـتان دلدادگـی و درد پایان یافـتن آن یاد مـیکـند
آنچـه “فـرجـام” را امـروزی مـیسـازد پرهـیخـتن از کلیشه هـای زمـانفـرسـود گذشـتگـان اسـت: دیگـر پیوند آشـنایی مـا گسسـته، زیرا هـر چـه مـیکـردم، کـرنش ابلهـانه یا نیایـش عـاشــقانه، پایان یافـته اسـت. در روزگـاری کـه بیابانگـرد چشـمـهـای [آهـوانه] ات بودم، ترا به گـرمـای ایمـان اسـامـه بن لادن مـیپرسـتیدم، با آنکـه خم و پیچـهـای مـرگباری در پیش داشـتم، با گل سـرخ دنبالت سـرگـردان بودم. اینک از تو بریدم. برو هـر چـه مـیخـواهـی بکـن
“فـرجـام” با دو مصـراع بلند فـرجـام مـیپذیرد. واژه فـرانسـوی “تابلـو” را به فـارسـی فعـل سـاخـتن و آنگـاه صیغه امـر بخـشـیدن، فـرازای آفـرینشگـرانه برخـورد با زبان و واژه آفـرینی را به تمـاشـا مـینهـد
“تابلـویی کـردن” از زبان مـیران در روال خطر کـردنهـای هـنجـارآفـرین بیدل و مثلاً چگـونگـی برخـوردش با واژه “بهــزاد” مـی آید: “نی نقش چین، نه حسـن فـرنگ آفـریدن اسـت/ بهــزادی تو دسـت ز دنیا کشـیدن اسـت
آنچـه “فـرجـام” را یکـی دو جـا داغـان مـیسـازد، ناهـمخـوانی در کاربرد ضمـیرهـای “تو” و “شـمـا” اسـت. این نارسـایی کـه به گمـان زیاد از وفـادار مـاندن به ترازوی عـروض برمـیخیزد، رخسـاره چند غـزل دیگـر را هـم به درشـتی خراشـیده اسـت
برخی سـروده هـا در دو مصـراع پسـین مـانند سـیبهـایی کـه از پخـتگـی زیاد از درخـت بیفـتند، و آنچـنان غـافلگـیرانه کـه گـویی به زمـین نارسـیده مـیترکـند و هـوا را رنگ و بو باران مـیسـازند، غـزل مـیشـوند
به او کی مـیرسـم؟ از فـالگـیر کوچـه مـیپرسـم
برایم مـینویســد: در خـطــر پیچــیده این جـاده
یا
رفـتی ولی هـنوزم از پرتو حضــورت
مـاه برهـنه دارد احسـاس شـرمسـاری
یا
شـبی در صحن خـونین پلچـرخی چشـمـانت
بدون هـیچ تکلیفـی طناب دار بالا کـن
یا
فلســطین قشـنگ مـن! مـنم حمـاس چشـمـانت
کـه در مـن شعله هـای انتحاری مـیکـنی روشـن
زیباترین ویژگـی “کـنار مـاهـتابی” پرداختن به ننگـین_برگهـای تاریخ افغـانسـتان و رنگـین سـاختن هـنرمـندانه آنهـاسـت. این شگـرد تازه با نام هـادی مـیران در نقش نخسـتین و یگـانه سـرودپردازی کـه از بد بهـینه سـاخته اسـت، گـره مـیخـورد
از بیرون چنان مـینمـاید کـه هـادی مـیران این اندرز سـهـراب سـپهـری را با دل و جـان پذیرفـته اسـت: “چشـمـهـا را باید شسـت/ جور دیگـر باید دید”؛ مگـر از درون، سـراینده “کـنار مـاهـتابی” گـاه پیروزمـندانه تر از سـپهـری چـهـره مـینمـاید
هـمگــذاری مـیران و سـپهـــری در نگـاه نخسـت ابروهـای بسـیاری را بالا خـواهـد برد. هـنگـامـی کـه دیده شـود پردازهـای سـپهـری از چـه ابزار و واژه هـای “قشـنگ” رنگ پذیرفـته و او را به صمـیمـیت بودایی فـراسـو رسـانده، و هـادی مـیران چـه زشـتهـا و درشـتهـا را جـان بخـشـیده و شعـریت داده؛ “کنتراست” (ناهـمسـازی هـمسـازانه) آن دو تن آشکاره تر به چشـم مـیخـورد
سـهـراب سـپهـری در بهـترین خطر کـردنهـایش با واژه هـای غیر شـاعـرانه، از این مصـراعهـای خـوشــنما فـراتر نمـیرود: “و آنوقت حکایت کـن از بمـهـایی کـه مـن خـواب بودم و افـتاد/ حکایت کـن از گـونه هـایی کـه مـن خـواب بودم و تر شـد/ بگـو چند مـرغـابی از روی دریا پریدند/ در آن گـیر و داری کـه چـرخ زرهپوش از روی رویای کـودک گذر داشـت.” (به باغ هـمسفـران/ هشـت کـتاب
و هـادی مـیران با گـذر از چـه ســنگلاخهـا و با چـه ابزارهـا و خطرکـردنهـای ظاهـراً غـزل ناشـونده غـزل مـی آفـریند
زیباترین ویژگـی “کـنار مـاهـتابی” پرداختن به ننگـین_برگهـای تاریخ افغـانسـتان و رنگـین سـاختن هـنرمـندانه آنهـاسـت. این شگـرد تازه با نام هـادی مـیران در نقش نخسـتین و یگـانه سـرودپردازی کـه از بد بهـینه سـاخته اسـت، گـره مـیخـورد
از بیرون چنان مـینمـاید کـه هـادی مـیران این اندرز سـهـراب سـپهـری را با دل و جـان پذیرفـته اسـت: “چشـمـهـا را باید شسـت/ جور دیگـر باید دید”؛ مگـر از درون، سـراینده “کـنار مـاهـتابی” گـاه پیروزمـندانه تر از سـپهـری چـهـره مـینمـاید
هـمگــذاری مـیران و سـپهـــری در نگـاه نخسـت ابروهـای بسـیاری را بالا خـواهـد برد. هـنگـامـی کـه دیده شـود پردازهـای سـپهـری از چـه ابزار و واژه هـای “قشـنگ” رنگ پذیرفـته و او را به صمـیمـیت بودایی فـراسـو رسـانده، و هـادی مـیران چـه زشـتهـا و درشـتهـا را جـان بخـشـیده و شعـریت داده؛ “کنتراست” (ناهـمسـازی هـمسـازانه) آن دو تن آشکاره تر به چشـم مـیخـورد
سـهـراب سـپهـری در بهـترین خطر کـردنهـایش با واژه هـای غیر شـاعـرانه، از این مصـراعهـای خـوشــنما فـراتر نمـیرود: “و آنوقت حکایت کـن از بمـهـایی کـه مـن خـواب بودم و افـتاد/ حکایت کـن از گـونه هـایی کـه مـن خـواب بودم و تر شـد/ بگـو چند مـرغـابی از روی دریا پریدند/ در آن گـیر و داری کـه چـرخ زرهپوش از روی رویای کـودک گذر داشـت.” (به باغ هـمسفـران/ هشـت کـتاب
و هـادی مـیران با گـذر از چـه ســنگلاخهـا و با چـه ابزارهـا و خطرکـردنهـای ظاهـراً غـزل ناشـونده غـزل مـی آفـریند
اگـر چـه نسبت بی آب و رنگـی با سحر داری
تو عـاشــق نیسـتی، پیوند با مــــلا عمـر داری
تو عـاشــق نیسـتی از پلکـهـایت دشـنه مـیریزد
دل سـیافـی و چشـمـان در خـون شعله ور داری
مـــرا تا دشـت لیلی مـیبری، امـا به خــون مــن
تو از مــــلا نیازی هــــم گلـوی تشـنه تر داری
دل و دسـتت جهـادی، چشـم و ابرو طالب و ملحد
برای مـرگ مـن هــر روز یک طرح دگـر داری
مـرا از مـن به غـارت برده ای در خـواب و بیداری
گـروگـان تو ام، از مـرگ سـرخ مـن خبر داری؟
برگهـایی از “کـنار مـاهـتابی” را مـیتوان “ناهـیدنامـه” خـواند. این نگـین گـذاریهـا تا جــایی یادآور “آیدا”هـای شـاملـو، “گـفـتگـوهـای مـن و نازی” از حسـین پناهـی و “مـریم”_سـراییهـای شـریف سعــیدی اند و فـروزانترین بخـش سـروده هـای مـیران را مـیسـازند
هـادی مـیران چشـمداشـت خـواننده را از سـروده هـای امـروزش بالا برده اسـت تا آنجـا کـه گـاه سـنجه هـای ارجناک هـمـان پـنداشـت، چند غـزل خـودش را به تاوان مـینشـاند. فــردا یکـی نه یکـی خـواهـد پرسـید: کسـی کـه در ۲۰۰۶ چکامـه هـایی چـون “فـلســطین قشـنگ مـن” و “کـنار مـرز چشـمـانت” را سـروده اسـت، چـرا باید در ۲۰۰۸ به سـرودن “خانم ببخـشـی”، “عشق وحشـی” یا “خطر در مـن” دسـت یازد؟
گـرچـه از گـوشه و کـنار غـزلهـای پرسش انگـیز مـیران نیز مصـراعهـای زیبا و نو زیاد مـیبارند، ولی زیبایی و تازگـی جلـوه هـای شعـر اند نه جوهـرهــای آن
کـنار مـرز چشـمـانت
کـنار مـرز چشـمـانت دلـم افـتاده، دیوانه
مـرا قـاچاق آورده، بگـو تا رد شـوم یا نه
هـوایت مـرز بلغـار و دل مـن آرزو دارد
به برلین قشـنگ چشـم زیبای تو کاشـانه
فدای رقص تابسـتان چشـمـانت کـه در باران
تعــارف مـیکـند بال پــریدن را به پروانه
لبت با انتشـار بوسـه هـای سبز در جنگل
غـم و اندوه آهـوی دلـم را مـیکشـد شـانه
نمـیدانم کدامـین دسـت مـوهـای قشـنگت را
برای دسـت و پایم بافـته زنجیر و زولانه
خـطــــر در مـن
گل پیراهـنت را بیمـه کـن با یک خطر در مـن
سکـوت شهـر را آشفـته کـن با یک سفـر در مـن
ورق گـردان دو بلخ از نوبهـار چشـمـهـایت را
کـه یک زرتشـت باور مـیگشـاید بال و پر در مـن
خـــراسـان مـیوزد از بســتر شعـــرت به رگهـــایم
کـه جـاری مـیشـوی یک شهـر گـوهـرشـادتر در مـن
فـــروغــی مثل فـرخـــــزاد از چـشـــم تو مـیتابد
شـب آشــفـته پرویز مـیگـردد سحــــر در مـن
ترا مـی آفـرینم کلک نقش افـروز بهــــــزادم
کـه تا چشـمـان تو باشـد سـرخط خبر در مـن
بیا ناهـید! گـوهــــــر شـاد تقــــــویم خیالاتم
خراسـان کـن جنوب خاطرم را با گذر در مـن
“کـنار مـاهـتابی”چندین چـامـه ناب دیگـر و گـاه با هـوای زبانی و زمـانی دیگـر دارد. از آن مـیان، “نیت کـردم” با پرداز سچـه و انداز سـاده اش یاد صــوفـی غــلام نبی عـشــقـری را زنده مـیسـازد
نیت کـردم
نیت کـردم ترا ای مـــاه روشـن خــــانه مـی آرم
ترا بیرون ز چـنگ مـــردم بیگـانه مـی آرم
در آن ویرانه مـیدانم کـه سـهـمـت شـام تاریک اسـت
ترا در شهـر رویایی از آن ویرانه مـی آرم
ترا در شهـر رویایی، ترا در شهـر دریایی
ترا در بالهـای رنگـی پروانه مـی آرم
برای دسـته مـویت کـه مثل مـن پریشـان اسـت
مـن از شهـر فـرنگ آیینه و هـم شـانه مـی آرم
دل مـن شــانه غـمـهـای سـنگـین تو گـردیده
برایت از جهـان یک دل، دل دیوانه مـی آرم
گـاه سـرایشگـر “کـنار مـاهـتابی” یادآور دو نمـاینده خـشـن سـرودهـای تباهـی (نصـرت رحمـانی) و ترانه هـای ویرانی (کارو دردریان) مـیشـود، البته با آمـیزه زبان گـزنده و سـوزنده دیروز و امـروز. مثنوی “یخ” دلسـردی را رسـانده به جـایی کـه واژه “روسـپی” خـواسـته یا نخـواسـته پنج بار رخ مـینمـاید. در هـمچــو جو ابرآلـود، افــزون بر ته و بالای درونمـایه، نازکای قـافـیه هـم آزرده گـزند میگـردد
لعنت به این دلبسـتگـیهـای مزخرف/ دلبسـتگـیهـایی کـه مـی مـیرند در برف/ دلبسـتگـیهـایی کـه مـیمـیرند در آب/ مـیریزد از پلک شـمـا مـانند یک خـواب/ دلبسـتگـیهـایی کـه مثل کفـشهـایت/ تعویض مـیگـردند هـر نوبت به پایت/ لعنت به این شـیرین کـه در مـن ریشه دارد/ لعنت به فـرهـادی کـه زخم تیشه دارد/ اصلن هـمـان فـرهـاد هـم یک تکـه خـــر بود/ وقتی کـه شـیرین سـنگ یا کـه سـنگتر بود/ شـیرین! یعنی مثل قول تو معلق/ فـرهـاد! یعنی مثل مـن خرفهـم و احمق!/ حالا کـه گل را مـیدهـی در آب روسـپی/ گل مـیکـنی در پرده هـای خـواب روسـپی/ گل مـیکـنی در بوسـه هـای سـرد مـردم/ گم مـیشـوی در مزرع بیمـار گندم/ آیینه مـیگـردی ولی یکبار مصـرف/ آیینه امـا روبروی یک مزخرف
از مـیان یکصد غـزل “کـنار مـاهـتابی”، کمـابیش پانزده پارچـه “حضور ناتمـام تو”، “دعــا”، “دوسـتی”، “وصیت”، “با تو”، “جـاده هـای خسـته”، “مـن از تو قـرضـــدارم”، “راهـبه” “بیتو”، “پرواز”، “لبخـند زمـان”، “بانوی نجـات”، “پیغـمبر آواره”، “باور کـن” و “انار سـرخ” در وزنهـا و آهـنگهـای دگـرگـونه، از چشـم انداز سـوژه و واژه، انگـار “ریسایکل” (بازسـراییهـا) و برگـرفـته هـای هـمدیگـر با اندک دگـروارگـی بیرونی باشـند
نیز در هـمـینهـا، گـاه زمـینه و رشـته تصویرهـا در دو مصـراع هـمپیوند یا از هـم پاشـیده و ناپدید اند یا به اندازه یی دشـواریاب و تلگـرافـی کـه نمـیخـواهـند با خـواننده پل دوسـتی برقـرار سـازند؛ مـانند
سکـوت تلخ دیوار مـرا یک تابلـو بشکـن
دو گلدان سفـالی و نهـال ارغوان با مـن
یا
رد مـیشـوی با رعد و برق ناگهـانی
از نخ نخ پلکـت کبوتر مـیتکانی
ولخرجی در کاربرد واژه “یک” بار بار در “کـنار مـاهـتابی” پیداســت. با آنکـه سـاخـتارهـای یک چشـمـه زمزم، دو سطر از حال یک ولگـرد، یک پرده بیناتر، یک روز نه یک روز و چندین نمـونه دیگـر نیکـو جـا افـتاده اند، دسـت و دل باز بودن هـادی مـیران هـنگام رویکــرد به یگـانه_نمـای “یک”، میرود تا شـمـاری از سـروده هـایش را آهـسـته آهـسـته آسـیب رسـاند
مبادا بسـامد سـرشـار از پاره هـایی چـون یک خــراسـان مبتلای تو، یک چـوبه دار، یک خــراسـان برگ تر، یک خطر، یک تابلـو، یک شـیعه، یک مصـر، و …. هـمـانند فـانوسـهـای دریایی، از دوردسـتهـا نمـایه پیشـبینی شـونده در گـزینه هـای آینده او گـردند
نیمـه بیشـتر دوبیتیهـا در برگهـای پسـین “کـنار مـاهـتابی” ماننده غـزلهـا خـوشـبافـت و روزگارگرا اند. مـیران در اینجـا هـم به پدیده هـای پیش چشـم و دم دسـت پابندی نشـان داده اسـت
تمـام سـال از تو مـینویسـم
ترا در برگ شـبو مـینویسـم
کسـی را در خیابان صـدایت
هـنـوزم مثل سـادو مـینویسـم
به روی شـیشـه عکـسـت را کشـیدم
گل پیچک شـــــدم، دورش تنـیدم
دلـم مــلا مـمــد جـان شـــد، امـا
مـزار چـشـمـهـایت را ندیدم
نادرسـتیهـای تایپی نیز یگـان یگـان، به ویــژه در واژگـان پایانیافـته با “ه، ی، ای و یی”، آب و هـوای چـند سـروده را ستمگـرانه ناگـوار میسـازند
در پایان، با وام گـرفـتن از این دو مصــراع “صـدایت در رگ گـیتار مجـنونم کـه مـیپیچد/ تو جـاری مـیشـوی یک دشـت، اما خیلی لیلاتر” میتوان افــزود: سـروده هـای مـیران نیز زلالتر جاری خواهـند شـد چندین دشـت و لیکـن خـیلی لیلی تر
شــناســه کتاب
عــنوان : در کنار مـاهـتابی
ســراینده : هــادی مـیران
پشـتی : رضـا ســاحـل
چـاپ : کابل/ افغانسـتان
ســال : ۲۰۰۹
شـمارگان : ۱۰۰۰