روزگاری درشهر بندری پاترا درکشور یونان بودم، آخرین ایستگاه پناهجویان افغانستانی، گوشه از شهر درنیزاری قرار داشت که با خیمه های پلاستیکی خودساز صورت یک ده کوچک را به خود گرفته بود واین ده رفته رفته توسط رسانه ها به کابل کوچک تبدیل شد زیرا از گل ولایش گرفته تا خانه ها وبرقی وهمه چیزش به کابل می ماند وازسوی دیگر انسانهایش نیز همان انسانهایی بودند که ازکابل واطراف آن آمده بود. انسانهای مظلوم وبدون هیچ گونه حقوق ومزایای زندگی. وقتی ازخواب برمیخواستم تنها امیدم دریا بود زیرا درآن طرف دریا تنها آرزو وفردای خیالاتی ام منتظر بود تا روزی آغوشش را به رویم بازکند وبا نوازشش تمام درد ها ورنج های چندین ساله ام را به باد دهد. اول دریا،
بعد کامیون های باربری هردو در تعادل همدیگر، وسایل رسیدن به هدف بود. مخفی ساختن در زیر کامیون ورسیدن به کشتی، خواب ها ی وآرزو های هرمسافر دیار درد، در پاترا بود.
آرزو های ما سوار بر کشتی های بود که ازبندر گاه آنجا به طرف ایتالیا حرکت میکردند. هرکشتی میتوانست بهترین شانس برای ما باشد و به بال بخت مراد ما منتهی گردد. اما هرگز این رویای خود بافته و خود ساخته به حقیقت مبدل نشد و هر روز مثل یک آدم مئوظف باید سراغ گشودن گره شانس خود بطرف کشتی ها و یا کامیون هایی که ممکن بود تقدیر و سرنوشت؛ مارا سوار بر آن کند می رفتم و در عین زمان احساسهای عجیب و غریبی اعتماد بنفس و هم چنین غرور وشخصیت انسانی را از درونم خالی میساخت و سئوال های بی پاسخی را بتکرار در ذهنم خلق.
سوالهایی که حتی بودن مارا نیز تحت تاثیر قرار میداد. ناگهان درذهن خود میگفتم که واقعا ما چگونه موجوداتی هستیم؟ اگرانسانیم چراازحقوق انسانی بر خوردارنیستیم؟ مگرچه تفاوتهای فزیکی بادیگر انسانها داریم؟ اگر داریم کدامست؟ اگر نداریم برای چه همیشه زباله های کارخانه ای انسان سازی شده بدور ریخته میشویم.
واقعا همه ای این بد بختی های که ما کشیدیم و داریم میکشیم همه و همه به مثابه ای دور ریختن ما از جامعه ای انسانی نیست؟. همه ای ناکارامدیها با ما عجین گشته است و یا به شکلی با این مصیبت ها گره خورده ایم که رها شدنش دست حضرت فیل است.
خیلی از این چرا ها، در ذهنم خانه میکرد علی الخصوص زمانیکه طرز نگاه مردم را نسبت بخود میدیدم نگاه های شان انگار خنجری فولادینی بود که مغز احساسم را میشکافت بر داشت های منفی ازاین سر یال ناتمام آوارگی هویدا بودو همه ای این مسایل داشت مرا ازدرون متلاشی میکرد و مرا به روزهای سخت زندگی پیوند میزدو همه ای خود باوری های من داشت نابود می شدو زمزمه های غمباری، در درونم ترانه میگشت و چمنزار چشمانم نمناک.
با خود به تفکر مینیشستم و میگفتم که این سرنوشت نکبت بار کی از سر ما رخت بر میچیند؟
نمیدانم که واقعا نسل کنونی ما در طول زندگیش با چه مصائیبهای تکان دهنده ای دست و پنجه نرم کرده است که هریک خود صد من کتاب است. نسلی که هیچ گاهی نه خوشی با خود داشتیم نه به دیگران ایجاد کردیم. یک نسل سرگردان و حیران بدست باد حوادث زمان سپرده شده ایم
گاهی به کوه میخوریم و گاهی به دریا سقوط می کنیم و خوراک دلچسپ برای ماهیها میشویم. در بستر زمان دست آورد ما جز کوله باری از پریشانی چیزی دیگری نبوده است و از زمانیکه من بیادم هست با پاهای خسته ام همیشه در سفر نا خواسته ی پس کوچه های غربت، طی طریق نمودم.
ازخو می پرسم، آیا مافقط برای مسافرت خلق شده ایم؟ ایا این جاده پایان نا پذیر است؟ اگر پا یانی در کار هست کی؟
چرا ما این قدرازچشم روزگار دورافتاده ایم؟ آیادر دفترسرنوشت ماهیچگونه خوشی و آرامی درج نگشته است؟ آیا ما انسان متفاوتی هستیم؟ مگر دستان ما چه کرده است که جز دست بند پلیس کسی دیگری اورا نمی فشارد آیا مگر چشمان ما ؛ لیاقت دیدن صحنه های خوشی زندگی را ندارد؟
چراهمیشه آسمان چشمان ما ابری و بارانی است؟ مگر لبان ما سزاوار تبسم نیست؟ آیا تماشا کردن .و لذت بردن از دنیای طبیعی از آن انسانهای دیار ما، نیست؟ چرا ما بعلل های گوناگون درپشت میله های زندانها گذرعمرمیکنیم؟
مگر ما چه عمل شنیع را مرتکیب شده ایم که دیگران از بالای کاخها نظاره گر بد بختی های ما باشد با این همه رنج و محنت بازهم در چشمان آنها، جزبوته های خار چیزی دیگری جلوه نمیکنیم واین همه نادیده انگاشتن بشر، به همدیگر نیست؟
در این لحظه مرا بیاد سخنان {ساراماگو} می اندازد که میگفت انسان ها میتواند سخت کور هم باشد ویا خودرابکور زدگی بزند و چشم بصیرت خودرا خاموش نماید.
می بینم که عملا چنین روزگاری سررسیده است سلولهای عاطفی انسان ها کهنه و فرسوده گشته دیگر کسی همدیگررا نمی بیند و نمی خواهد بی بیند و لهذا بیش از همه زمانها ی امروز ، تنهائی انسانها را محسوس است و این است که نسل ما در چنین عصر و زمانی قرار دارد بی هیچ بی پناه ویلان و سرگردان است..
یک رسالت تاریخی که نسل ما باید آن را انجام دهد انتقال این رنجها دردها و مصیبتها در سینه ای تاریخ فرداهای ما برای نسل آینده ای ما ست که امیدوارم دوستان گوشه ای ازین چرا ها و باید هارا به آینده گان منتقل نماید تا باشد که ره گشائی آنان قرار گیرد.
نویسنده: علی پناهی شهر آتن