امروز میخواهم از درد وطنم بگویم
از بامیان از هزارستان
از بهسود و دایکندی
از درد های افشار
از گنجهای غارت شده
از دلهای شکسته
از خونهای نا حق ریخته
از بودای خاموش
از اشک یتیمان
از آه مادران
از درد پدران
از خانههای سوخته
از گلهای پر پر شده
از رنج مردمش
یا شاید هم از نمایندهای شان
از شکم سیرشان
از خانههای گرم شان
خاک ما خاک پاکی بود همه جا گًل و شادی بود ، خنده و بازی بود
آغوش بودا هم برای مرد مش همیشه باز بود
آسمانش به رنگ آبی بود چهار فصلش پر از شادی بود
این همه پاکی ،شادی، خنده و بازی اینها همه از قدیم بود.
اکنون پاکی و خنده نیست شادی و بازی نیست
یک روز شأید هم یک شب دشمن سأیه شوم خود را
بر این سرزمین افکند آسمانش تیره و تار شد
گلهای ما همه پر پر شد
خاکش همرنگ خون شد
دروازه ی هزراستان به روی همه چیز بسته شد
علم ، دانش ، مکتب ، حتی زیبأیهای دنیا
لبها یمان یخ بست و قلب مان شکست
چشم بودا را کور کردند
دیگر بودا ی بزرگ رنج مردمش را نمیدید
او فقط صدای فریاد ها را میشنید و بس
اما او به خاطر مردم هزراستان محکم به جای خود ایستاده بود
تا مبادا کودکان هزراستان هراسان شود
آنها پدر و مادران ما کشتن و دختران را به بردگی کشیدند
کودکان مان را اسیر فقر کردند ، در جهل و بی سوادی رهأیشان کردند
این دشمنان بودا ی بزرگ را که هزاران سال کنار مردمش بود ، هم دم زمین کردند
کودکان دیگر آغوش باز بودا را نمیبینند و جایش در دل کوه برای همیشه خالیست
مردمان میدانند که چرا خاک زیر پأیش محکم تر از قبل شده
چون بودا ی بزرگ سجده بر خاک کرده و برای مردمش با خاک هم سان شده
امروز مردم به جای بودا میایستند
نکند که مردمش او فراموش کند
هزراستان از مردم خود نمایندهای برای مردم خود انتخاب کرد
چون که میدانیست که درد این مردم را میداند
افسوس و صد افسوس
که نمایندها جاه و جلال را دیده و مردمش را به دسته فراموشی سپرده
این نمایندها برای مردم خود چه کردند؟
مردم خود را به فقر و جهل گذاشتند
در حالی که خودشان در تمام جهان کاخ ساختن و فرزندانشان در ناز و نعمت هستند
مردم در خانه های بی در و پیکر زندگی میکند و شب با شکم گرسنه میخوابند
کجا در این عدالت هست ؟
مادران از ترس سرمای زمستان برگهای درختان را جمع میکند
تا آتشی در زمستان برای کودکان خود روشن کند
نمیدنم از کدامین درد آنها بگویم
از پاهای برهنه یا از شکم های گرسنه شان
یا از رنج یتیم بودن شان
آه
نمیدانم که اینها چگونه شب در جای گرم و نرم میخوابند ؟
چگونه سر سفرهای رنگین می نشینند؟
در حالی که مردمش برای گرم کردن خود برگهای درختان را جمع میکنند
آیا این عدالت هست؟
کودکان بر روی زمین درس میخوانند
بس کنید از خواب غفلت بیدار شوید
چشمهای خمار خود را باز کنید به مردم تان نگاه کنید
به جای دست بیگانگان
آغوش خود را برای مردم خود باز کنید
بترسید
بترسید از اشک یتیمان از آه مادران
شرم کنید که مردمتان وطن خود را رها کرده
به خیابانهای غربت خوابیده اند
تا شأید جای آرام بیابند
نمیدانم چرا بودا با آنکه از سنگ بود دلش پر از مهرو صفا بود
اما اینها انسان هستند ولی دل شان از سنگ ساخته شده که رنج مردم را نمی بینند
ای کاش یک روز فقط یک روز فرزندان اینها خودشان را به جای این کودکان بی پناه حس کنند
ای کاش فقط یک روز
باران حیدری
zaki
بسیارزیبانوشته کردیندراستی که درافغانستان زنده گی کردن دشواراست
safar
afarin baran haidari aziz az neweshtari ke mekoned khili dard nak ast afsos wa sad afsos ke rahi man ra badal kardim