رضا محمدی
نویسنده و شاعر افغان در لندن
نماهای طولانی شاعرانه، به بازی کشاندن طبیعت بکر، نمایش بدن، چنان که بدن است با تنانگی محض اندام، استفاده زیاد از نور طبیعی آفتاب که گاهی در خطهایی مشبک و بیشتر در جابهجایی نمادین اشیا از سیب به زن، از زن به انار، از انار به گیسو، آرامشی مراقبهگرانه از میان درختان سر به فلک کشیده و سرسبز، در ختانی که حالا در هیات بازیگران نمایشی سماعگونه، جامه بدل کردهاند، خاصه وقتی دوربین از بالا دارد این صحنهها را نشان میدهد، دیالوگهای کوتاه و البته کم، مکثهای مرتب و تأکید کردنهایی آگاهانه، ریتم آرام و موقر، که هیچ چیز را به شتاب اجرا نمیکند، سادگی، طراوات و زندگی با کولیان و مهاجران، شعر بلندی است در قالب فیلمی سینمایی “سیب، انار، آبی”، که که رازی محبی فیلمساز جوان آفغان، اخیرا آن را ساخته است.
شاعرانگی، تازگیها به مهمترین خصیصه سینمای مدرن و حرفهای افغانستان تبدیل شده است. ظرفیتی که همواره در دل این سینما بوده و گویی تازه خویش را باز یافته است. صدیق برمک، عتیق رحیمی، همایون مروت، رویا سادات و تقریبا همه کسانی که در این سالها فیلمی جدی ساخته اند، فصل اشتراکشان شاعرانگی بوده است.
شاعرانگی غنیمتی که سینمای افغانستان از همه میراث بزرگ سینمای شوروی به دست آورد. تارکوفسکی، رزو چخیدزه، تیمور بابلوآنی و بالاخره، سرجیی پاراجانف، گویی این ها همه در سینمای ما حضور دارند.
شاید بی علت نباشد که بزرگترین سینماگر شاعرانه ایران، سهراب شهید ثالث که اتفاقا او نیز در چپ شدید بودن با روسها شریک بود. از همه جای دنیا عاشق افغانستان بود. چندین بار به افغانستان آمد و آخرین فیلمش را، که البته هیچ وقت هم تمام نشد، در افغانستان ساخت.
همانندی عجیب فیلم خاکستر و خاک از عتیق با پدر یک سرباز از چخیذره یا ایوان مخوف از آیزنشتاین باسیبی از بهشت مروت و همانندی رنگ انار از پاراجانف با فیلمهای رویا سادات و رازی محبی همه شواهد این ادعا است.
نقاش، نویسنده و فیلمساز
رازی محبی، نقاش، نویسنده و فیلمسازی است که با ارائه کارهای فراوان هنری و جدیت و فوران خلاقیت در جامعه افغانستان، خودش را اثبات کرد. سالها پیش رازی، در تهران یک استاد نقاشی بود که به جوانان جویای هنر، نقاشی درس میداد.
فیلم رازی محبی، صفحهای پررنگ از دفتر تازهای است که در سینمای افغانستان گشوده شده است — سینمایی که شاعرانگی و نمادگرایی و جهان وطنی به آن چهرهای برجسته داده است و هر روز میرود که مثل باقی هنرهای تازه در افغانستان تازه بدرخشد و بدرخشد و شکی نیست که به جهان خود را به زودی اثبات خواهد کرد.
من رازی را از کلاسهای نقاشیاش میشناختم و از شاگردانش که از نقاشی به شعر روی میآوردند. نقاشی رازی گویی پیوندی تفکیکناپذیر با شعر داشت. وقتی هم داشت شعر یا اثری ادبی را نقد میکرد، فکر میکردی دارد تابلویی نقاشی را تحلیل میکند.
یک روز فیلمسازی ایرانی از رازی خواست، نقش شاعری را در فیلمش بازی کند. شاید این نقش یا شاید رشتههای دیگری در رازی بود که هویت او را در سینما از نو تازه کرد. رازی در مدرسه معروف فیلمسازی باغ فردوس، سینما خواند. بعد چندین فیلم مستند ساخت. فیلم هایش در تلویزیون ایران، در انگلیس و در فرانسه به نمایش در آمدند.
سرنوشت رازی اما در افغانستان گل کرد — جایی که بهترین فیلمسازان دنیا هر روز در آن جا میآمدند و رازی را هر کدام از سر کشف میکردند. صدیق برمک در فیلم درخشان اسامه، از رازی به عنوان دستیار استفاده کرد. بعد از این رازی این فرصت را یافت که به ترتیب با فیلمسازان درجه یکی چون مرضیه مشکینی در فیلم دزدان کوچک، عتیق رحیمی در فیلم خاکستر و خاک و کارگردان بزرگ ژاپنی، اوزاوا در فیلم “من صلح را دوست دارم” دستیاری کند.
سالهای بعد رازی، پیشنهادهای زیادی برای دستیاری داشت. شانسی که به ندرت جویندگان سینما نصیبشان میشود. دو کارگردان بزرک سینما فرانسه کریستوف دو پون فیلی در فیلم بلند سینماییستاره سرباز و برمک اکرم در فیلم بچه کابلی، هر دو رازی را به عنوان دستیار با خود داشتند.
شاعرانگی
دیگر نوبتش رسیده بود که رازی خودش برای خودش کار کند. در کشوری که یافتن تهیه کننده، کاری خارقالعاده است. رازی شروع کرد به ساختن فیلمهای مستند و کوتاه، فیلمهای رازی از همان اول شکل خودشان را داشتند. همه فیلمسازانی که رازی با آنها کار کرده بودند، یک ویژگی مشترک داشتند: همه حد مشترک سینمایشان شاعرانگی بود.
فیلم به معنای کلاسیک داستانی خطی را دنیال نمیکند. ردیفی از استعارهها است که روایت میکنند. موجوداتی که هر کدام در این روایت نقش شخصیتی را ایفا میکنند. درخت، سنگ، آتش، رنگ، انار، آینه و حیوانات، هر کدام مثل بازیگر نمایشی دوار به صحنه میآیند، حرف میزنند و حرف نمیزنند. همه این موجودات واقعا وجود دارند و دارای طنیناند و لازم نیست برای وجودشان توضیحی داده شود. ابداع شدهاند که به پیشبرد روایت کمک کنند.
تاثیر شاعرانگی بر کسی که اصلا یک نقاش شاعرانگی بود، خیلی بیشتر از چیزی بود که تصور میشد. فیلمهای کوتاه رازی از فستیوالی به فستیوالی راه مییافتند، لوکارنو، برلین، پوسان و … از میان همه اینها، تنها فیلمهای “بادبادک” و “زندان در آیینه” و “زن، زندگی، تریاک”، فیلمهایی بودند که دیدگاه شاعرانه-پست مدرن رازی را نشان میدادند. زندگی رازی را راهی ایتالیا کرد. سرزمین سینمای موج نو واقع گرایی، این تلقی بود که رازی از ایتالیا داشت. سرزمینی که شاهی تبعیدی از افغانستان آن را “دوگانه افغانستان” خوانده بود.
رازی در ایتالیا دوباره شروع کرد به فیلم آموختن و فیلم درس دادن و فیلم ساختن. نمیدانم رازی در ایتالیا چقدر فیلم دیگر ساخت یا نساخت، اما بالاخره امسال رازی محبی اولین فیلم بلند سینماییاش را ساخت و ارائه کرد – فیلمی که شناسنامه موجی تازه در سینمای افغانستان است: فیلم “سیب، انار، آبی”.
فیلم با نمایی کاملا صنعتی از یک کارگاه ریختهگری یا جایی مشابه آن شروع میشود. مردی با موهای بلند که در رو به رویش زنی ترکهای با مردی معاشقه میکند. ابتدا فیلم از همان نوع فیلمهای ضربدری با تقابلهای گل درشت به نظر میرسد. بعد تر می فهمیم آن زن همسر مرد ریختهگر است و مرد ریختهگر اصلا نقاشی مهاجر است.
هر چه از فیلم میگذرد گرههایی از فیلم باز میشود و گرههای دیگر بر آن افزوده میشود و دانسته میشود که نه، این فیلم از جنس فیلمهای معمول نیست. مرد و زن، هر دو گمشدگان و جویندگان هویتی غریباند. مرد برای جستجو، راهی صحرا و جنگل میشود، خانه متروکی پر از مهاجرین و کولیان، جایی است که قطعههای ناقص جدول این چهره را باز مینمایاند.
فیلم به معنای کلاسیک داستانی خطی را دنیال نمیکند. ردیفی از استعارهها است که روایت میکنند. موجوداتی که هر کدام در این روایت نقش شخصیتی را ایفا میکنند. درخت، سنگ، آتش، رنگ، انار، آینه و حیوانات، هر کدام مثل بازیگر نمایشی دوار به صحنه میآیند، حرف میزنند و حرف نمیزنند. همه این موجودات واقعا وجود دارند و دارای طنیناند و لازم نیست برای وجودشان توضیحی داده شود. ابداع شدهاند که به پیشبرد روایت کمک کنند.
زنانی در چارمیخ
صحنه هایی تنها دست به دست شدن سیبی، تنها چرخ زدن اندامی و از هم زاده شدن زنانی در چارمیخ، مردانی از نژادهای گوناگون و پاشیدن بیخاصیت رنگها روایتگر فیلماند. بعد از آینه زنی چادریپوش زاده میشود و از چادری زنی که اصلا افغان نیست.
ماجرا به شکلی سمبلیک از چارچوب یک کشور خاص خارج میشود. زن به هیات حوایی همه جاییاش بر میگردد و مرد به سرگردانی آدمی پس از هبوط. این مهم نیست که زن رومانیایی است یا ایتالیایی یا افغان. مرد ایرانی است یا اروپایی یا هر کجایی. مهم ذات اندوهگین انسان است .
انسان که در جنسیت زن به کالایی بدل میشود که پس از تمام شدن اقامتش مجبور است تنش را معامله کند، برای زندگیاش مجبور است از روحش بگذرد. حتی روحیاتش نیز کم کم مستحیل میشوند. عادت میکند که بین تنها فرقی نگذارد – چرا که برای همه آن ها تنها به یک شکل کاربرد دارد.
زن اناری است که مچاله شده و دانههایش را پراکندهاند. سیبی است که مسبب هبوط شده – سیبی دندان زده که مستوجب نفرین و مستحق تقدیر لعنت است. مرد کالایی دیگر است از جنسی دیگر. تبعیدی هیچ و پوچ، سرگردان لقمهای نان و سنگینی وظیفه و تداوم دهنده رنج از نسلی به نسلی. مرد محکوم است به حمل بار امانتی به بر دوش کشیدن فرزندی و فرو خوردن دردهایش و بالاخره سکوت.
تفسیر شعر شاملو
فیلم سیب، انار، آبی قصهای را با خود نمیگرداند. هزار و یک شبی است مثل داستانهای ایتالو کالوینو، به خصوص داستان “اگر شبی از شبهای زمستان مسافری” و عجیب نیست که این فیلم در کشور ایتالیا ساخته شده باشد.
این فیلم دیالوگهای اندکی که دارد به ایتالیایی باشد و آن را آوازهای درویشانه فارسی، معنی کند و شکل بدهد. همه فیلم به نحوی مفسر شعری است از شاملو که در ابتدای فیلم به جای پیش درآمد، آمده است:
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن…
و بعد انگار باقی فیلم ادامه همین شعر است که درخت با جنگل سخن بگوید و علف با صحرا و ستاره با کهکشان و این گونه باقی فیلم با ریتم و لحن و روایتی شاعرانه و سمبلیک دنبال میشود.
فیلم رازی محبی صفحهای پررنگ از دفتر تازهای است که در سینمای افغانستان گشوده شده است، سینمایی که شاعرانگی و نمادگرایی و جهان وطنی به آن چهرهای برجسته داده است و هر روز میرود که مثل باقی هنرهای تازه در افغانستان تازه بدرخشد و بدرخشد و شکی نیست که به جهان خود را به زودی اثبات خواهد کرد.
شاید فیلم خالی از امکان ایراد گرفتن هم نباشد. تدوین فیلم یا در حقیقت تدوین این همه رنگ و مفهوم و چه بسا تطبیق دادن با آنچه کارگردان در ذهن داشته است.خیلی می توانست بهتر باشد.
مثلا شروع فیلم فرم دایره مانند فیلم را ناقص می کند. به این می توان نارسایی موسیقی متن، به خصوص در توالی های گیج کننده سماع ها را نیز اضافه کرد.حکومت مطلق موسیقی ایرانی در فیلم این تداعی را می رساند که گویی صوفی گری و جستجوی عرفانی مقید به ایران است.حال آنکه مشخص است،موسیقی عرفانی و خانقاهی در دیگر کشور ها، به شمول خود افغانستان که کشور فیلمساز ماست رونق و قدرت و وسعت بیشتری دارد
منبع: بی بی سی