نویسنده: حمید “چراغ”
شب جمعه بود. شب پر از کشمکش های زیاد برای ستاره یگانه دختر سلمان. او هرگز پدرش را ندیده بود. پدرش سلمان روزی که یونیفرم اردوی ملی افغانستان را بر تن نموده و تفنگش را به شانه اش بلند کرده و رفت، آخرین خداحافظی اش با صفورا خانم اش بود. بعد از آن صبحی مه آلود، که گونه های ستاره را در داخل گهواره بوسه نمود، دیگر هیچ وقتی نتوانست ذره ذره قد کشیدن و بزرگ شدن ستاره را ببیند. نتوانست شاهد تولد پسرش شفیع باشد. و نتوانست برای بار دیگر صفورا را در بغل بگیرد و لب هایش را غرق بوسه های آبدار اش کند. از سلمان تنها خون سرخ که روی سنگ های اطراف سنگر جنگ را رنگ نموده بود و چند قطعه عکس و نامهای که از جبههای مقاومت برای صفورا فرستاده بود، به یادگار و ماندگار مانده بود.
صفورا در ان سمت اتاق نشیمن، الماری را باز نموده بود و داشت رخت خواب ها را پایین نموده و پهن میکرد. شفیع هم در گوشهای اتاق نشسته در دنیای کودکی خویش غرق بود. ستاره کتاب که پر از قصه ها و تصویر های شیرین کودکانه بود را در اختیارش گذاشته بود. شفیع با اشتیاق صفحات آن را ورق می زد. به خنده های دلنشین بز چینی و چوچه هایش که در مقابل بودای بامیان در حال رقصیدن بودند نگاه می کرد. به چهره چین افتاده و دندان های تیز و بزرگ گرگ می دید و پشت سر کتاب که تصویر خالق قصه بزک چینی، با چهرهای خندان، بروت های سیاه و بلند و لنگی سیاه و سفیدی که دور سرش پیچانده بود و به زیبایی ظاهری آن مرد افزوده بود و در مقابل میکروفون استوار ایستاده بود، نگاه می کرد و با چهار انگشتش آن را لمس میکرد و لبخند های از جنس عشق و زیبایی به ستاره تقدیم میکرد. و اما؛ ستاره موهای ابریشمی و شب گونه اش را بر روی بازوان سفید اش رها نموده بود، طوریکه رقصان از شمالک باد، که از کلکین داخل خانه میرسید پذیرایی میکرد. او نزدیک تر به دیوار بر روی زانو هایش نشسته و آهنگ های جدید سرخوش را نیز از طریق موبایلش، پخش کرده بود. جعبه ی را نیز پیش رویش باز نموده و داخل آن را زیرو رو میکرد. او همان جعبهای بود که مادرش نامه های سلمان و تصاویری از سلمان را در ان نگهداری میکرد.
ستاره یک پاکت نامه را از آن بیرون کرد. پشت پاکت را خواند، که با خط ضخیم نوشته شده بود: ” حرف های نا گفته.” با خواندن پشت پاکت کنجکاو شد. سراسیمه نامهای اصلی را از آن بیرون نمود و شروع کرد به خواندن. با خواندن قسمت از آن نامه، اشک های مدهوشانه ستاره از چشم های بادامی اش سرچشمه گرفته و از بالای گونه های پهن و گندمی اش جاری شد. لحظهای مثل مجسمه ساکت شده و بعد مقدار از آب دهنش را قورت داد. دوباره شروع کرد به خواندن نامهای پدرش، که برای صفورا نوشته بود. آن شاید همان حرف های ناگفته سلمان برای صفورا بود، که برای اولین بار جرقهای در دل ستاره ایجاد نمود و بعد از خواندن آن عروسک های یش را در پشت کوه فراموشی از خاطر اش محو نموده و وارد دنیای دیگری شود. بعد از خواندن آن نامه یک بار دیگر از نو تولد شد.
سلمان در آن نامه نوشته بود: “سلام صفورایم. مرا ببخش که بعد از ۱۲ سال به این طرف نتوانستم ببینمت. روزی که ستاره را داخل گهواره بوسیدم و بیرون شدم، ۱ سال از عمرش گذشته بود. آن وقت خیلی زیبا بود. اصلا دلم نمی شد لب هایم را از کومه های نرم اش جدا کنم. شبی خواب دیدم. خواب دیدم پسر مان هم به دنیا آمده است. مطمئنم نام او را شفیع می مانی تا وقتی بزرگ شد شفیع گونه برای حق مردم بجنگد. به هر صورت امیدوارم هر سه تان خوب باشید.
میدانی صفورایم؟ تو باید بدانی. من این راه را انتخاب نموده ام و باید تا آخر آن بروم. اینجا خیلی جایی بدی است. هر روز چندین عسکر پیش چشم هایم گلوله می خورد. من خود می بینم وقتی مرمی به سرش می خورد و از طرف دیگر سرش بیرون میشود و اما او هنوز لبخند می زند. می دانی صفورا؟ سنگ های اطرف سنگر جنگ، سرخ سرخ شده است. هر طرف بوی خون میدهد. اینجا نفس کشیدن خیلی سخت است. هر بار که گلوله نفیر کنان از بالای سرم می گذرد، تو به یادم میآیی. دختر مان ستاره پیش چشم هایم میآید و بابا گفته صدا میزند. دلم برای شفیع تنگ میشود. خیلی متاسفم که تا هنوز ندیدمش. او را از طرف من ببوس. هر شب خواب های وحشتناک می بینم. خواب می بینم مرده ام. تو، ستاره و شفیع را می بینم که در کنار پیکر مردهای من زار گریه می کنید. می دانی صفورا؟ امروز یا هم فردا من نیز به دنبال عسکر فتاحی خواهم رفت که پیکرش لبخند می زد و افتخار می کرد که در راه عدالت و آزادی جام شهادت را نوشیده است. اما ازت خواهش میکنم که هیچ وقت برایم گریه نکنی. این مرگ طعم شیرین دارد و نصیب هر کسی نمی شود. صفورا! امکان دارد دیگر هیچ وقتی پیش تان به کابل برنگردم. خبر ها را می شنوی که هر روز هزاران نفر از افراد دولتی خون شان می ریزد و سگ ها پیکر شان را تکه و پاره میکنند. هفته های پیش شاهد بودم که خیلی از سربازان دولتی از تشنگی و گرسنگی، در جای شان خشک می زد. ممکن است سربازان راه عدالت و آزادی در گوشه و کنار کشور شکست بخورند. ممکن ما هم بزودی شکست بخوریم. چون؛ دو هفته است مواد غذایی، آب و مهمات جنگی برای مان نرسیده است. آخرین بار می خواهم این را برایت بگویم، که ممکن غنی وطن را به دست همان وحشی ها رها کند و نظام جمهوریت سقوط کند. می ترسم وقتی نظام سقوط کرد، دختران از حق تحصیل و آزادی های انسانی شان محروم شوند. در مکاتب و دانشگاه ها به روی آنان بسته خواهد شد.
صفورا، میترسم. طالبان بعد از تصرف کابل، دست به قتل عام بزنند. میترسم… فاجعه مزار دوباره تکرار شود. میدانی که دور قبلی بعد از تسلط بر مزار فقط در یک هفته هشت هزار نفر را در خانه، روی سرک، داخل دکان، سر کار، پشت کراچی میوه فروشی و همه جا. تو بهتر میدانی صفورا که چگونه مردم را کشتند. خدا کسی را حتی با چنین کابوسی امتحان نکند. آه… یکی از هم سنگرانم از مزار است. میگفت: “آنروز ها شهر بوی تعفن میداد. بوی گوشت گندیده تمام شهر را غیر قابل تنفس کرده بود. اجساد تکه پاره شده و پوسیده از ده روز قبل روی سرک ها افتاده بودند. سگ های شهر از بس گوشت و خون خورده بودند، به آدم های زنده هم حمله میکردند.” میدانی صفورا وقتی این فجایع را بازگو میکرد، چشمانش سرخ شده بود. میگفت: “سلمان، این… این یک نسل کشی به تمام معنا است.”
صفورا، میترسم. ازین وحشی ها میترسم. من نمی خواهم ستاره بی سرنوشت باشد. از تو می خواهم او را طوری بزرگ کنی که مدام به خود ببالد که به کشوری بنام افغانستان تعلق دارد. جمله ی “جان ستاین بک”، نویسنده آمریکایی را که در کتاب 《بگذار نفس بکشم》 خوانده بودی یادت هست؟ ” هیچ چیزی برای یک جوان بیش تر از تعلق داشتن به سرزمین آبایی اش معنا خلق نمیکند. مهم این است که این حس در جوانان پرورش داده شود و مالک بودن بر سرزمین، به عنوان بزرگترین مسئولیت برای شان مطرح شود. ملتی که جوانانش از این حس تهی باشد، برای نابودی خود لحظه شماری میکند.”
عشقم! اگر چنین اتفاق افتاد، دست ستاره و شفیع را گرفته از افغانستان بیرون شو. جایی که برایش فرصت وجود داشته باشد و بهتر رشد کند. روزی که ستاره رئیس جمهور افغانستان شود، بدان من به همه آرزو های خود رسیده ام. امیدوارم او را طوری بزرگ کنی که بتواند دختر زمین باشد. کسی که با صدایش، ندای آزادی، عدالت و برابری را به گوش مردم رنج دیده این سرزمین دود و باروت برساند و صدایش آرامش بخش قلب های تک تک مادران و پدران که در فراق از دست دادن فرزندان شان اشک می ریزند باشد و الگویی از شهامت و دلیری برای تمام زن های دنیا.
عزیزم! مواظب خودت و ستاره و شفیع باش. خیلی دوستت دارم. از راه دور می بوسمت.”
ستاره نامه را تا اخر به دقت خواند. اشک هایش جاری بود. نمی توانست جلویش را بگیرد. لحظه یی به فکر بسیار عمیق فرو رفت. به یک فکر بسیار عمیق. مدام از خود سوال می کرد که پدرش کیست؟ لحظه یی بعد با شروع اهنگ عسکر بچه ها، با آواز بغض آلود زمزمه می نمود: ” باران باران دوباره پس می اید
در سبزه ای این خاک نفس می آید” زمزمه هایش به گوش مادرش رسید و توجه اش را به طرف خود جلب کرد. 《ستاره! عزیز مادر برای امشب کافی است. مبایل ات را خاموش کن و بیا بخواب.》
آما اینگار نشنید. مدام از چشم هایش باران میبارید. درون او غوغا برپا شده بود. هی بی تابی می کرد.
نامه را کنار گذاشت و پاکت دیگری را از جعبه برداشت و چند قطعه عکس از آن بیرون کرد. عکس های پدرش بود. عکس های که از جبهه گرفته و برای صفورا فرستاده بود. مردی با موهای فرفری، چشم های آبی رنگ. زیر گوش ها، زیر کله و قسمتی از صورتش را مو های سیاه پوشانیده بود و لباس عسکری بر تن داشت. ستاره با آنکه سن زیادی نداشت اما؛ از آنجائیکه علاقه زیاد به نوشتن داشت، خواست در مورد پدرش بیشتر بداند و آن را بنویسد تا هر کسی با خواندن داستانش بداند بر سر عسکر افغانستانی چه گذشته است.
ستاره با سر آستینش، اشک هایش را پاک کرد. یک نفس عمیق کشید و مادرش را صدا زد.
– مادر جان!
– عزیز مادر!
– من می خواهم در مورد بابا بدانم.
صفورا لحظهای را به سمت ستاره خیره شد. چشمش به نامه افتاد که از داخل پاکت اش بیرون شده و در کنار ستاره افتاده بود. دانست که حتمن نامه پدرش را خوانده است. اینگار پاهایش سست شد. به روی زمین نشست. خود را آهسته تا نزدیک ستاره کشید. دست خود را به سرش برد و بوسهای از از پیشانی اش برداشت.
《درست است عزیز مادر. امشب در مورد بابایت برایت می گویم.》
ستاره دفتر چه و قلم اش را برداشت. و همین که مادرش به صحبت شروع کرد، ستاره هم نوک قلم اش را بروی ورق گذاشت و شروع کرد به نوشتن.
“دخترم! پدر تو یک قهرمان بود. یک قهرمان واقعی. سربازی که مشکلات زیادی را متحمل شد. از خانواده اش دور ماند و تا آخرین قطره خون برای حفاظت از سرزمین خویش، خودش را فدا کرد.
من و پدرت اولین بار در صحن دانشگاه کابل همدیگر را دیدیم. او دانشجوی علوم سیاسی بود. و من ادبیات می خواندم. یک روز داشتم در راه رو دانشگاه قدم میزدم و به آغاز یک داستان فکر میکردم، که نا خواسته پایم به یک خشت برخورد کرد و به زمین افتادم. پای راستم را شدید درد گرفت. کسی آنجا نبود. به یک بارگی پدرت را دیدم که از دور به طرف من می آمد و مصروف خواندن مجلهیی، چیزی بود. صدایش کردم: “برادر کمکم کن لطفا! پای راستم افگار شد و نمی توانم حرکت کنم.” او با عجله آمد و مرا از جایم بلند کرد. تا شفاخانه برد و دوباره تا خانهی خودم رساند. با اولین برخورد پدرت، که بامن داست دانستم، او یک مرد متفاوت تر از همه مرد ها است. بعد از آن روز هر باری که در دانشگاه روبرو میشدیم، لحظهای می ایستادیم و حرف میزدیم. به مرور زمان صمیمی شدیم و عاشق همدیگر. پدرت برایم پیشنهاد ازداج داد. من هم بدون حرفی و شرط و شروطی به پیشنهاد پدرت بلی گفتم. با پشت سر گذشتاندن مشکلات زیادی از جمله مخالفت های فامیل، با هم عروسی کردیم. از خانواده جدا شدیم. در دشت برچی یک خانه کوچکی را کرایه کردیم. او مجبور شد از محیط دانشگاه فاصله بگیرد و در یک کارخانهای کارتن سازی کار کند. اما؛ هیچ وقتی به من اجازه نداد تا از درس هایم فاصله بگیرم. یک روز داشتیم صبحانه می خوردیم. برایم گفت: صفورا! من می خواهم به جمع اردوی ملی بپیوندم. شوک شدم و لقمه از دستم پرید بالای دسترخوان. اما او تصمیم خود را گرفته بود. می دانستم، که نتوانست از راه قلم و سیاست کاری برای این سرزمین انجام دهد، اما؛ با پیوستن به اردوی ملی یگانه راهی بود که هم میتوانست خدمت کند و هم مصارف خانه و دانشگاه من را تامین کند. او به اردوی ملی پیوست. در سال اول، ماه یک بار به دیدن مان می آمد. آخرین باری که به دیدن مان آمده بود، تو یک و نیم ساله بودی. ۱۲ سال شد که از رفتنش گذشت، اما؛ نیامد. نمی دانستم، زنده است یا شهید شده. سیر است گرسنه. بزرگ شدنت را ندید. در روز تولد برادرت شفیع هم نبود. من نام مورد علاقه بابایت را بالای او گذاشتم.
بعد از رفتن بابایت من سند لیسانس خود را از دانشگاه کابل در ریشته ادبیات دریافت نمودم. بعد از آن به تدریس شروع کردم. روز جمعه بود. در یکی از روزهای سال ۲۰۲۱ میلادی. سال پر جنجالی بود. سالی که از هر طرف بوی خون میداد. خبر رسید که قندهار سقوط کرد. جاده های کابل خلوت می شد. در خانه نشسته بودم که یکی به در زد. دروازه را باز کردم. پشت در یک مرد بیگانه را دیدم. در دستش همان نامهای بود، که تو خواندی. پاکت را به من داد و با عجله رفت.
کابل روز به روز خلوت تر میشد. هیچ چیزی مثل گذشته نبود. هر شب که به خبر (۶) از طلوع نیوز گوش میدادم، از سقوط یک به یک ولایت های افغانستان می شنیدم. روزی برایم یک زنگ آمد. جواب دادم. یک مرد بود. نمی دانم که بود. شاید هم همان بود که پاکت نامه را آورده بود. با صدای لرزان گفت:《 متاسفانه سلمان در درگیری میان گروه جنرال مراد در قندز به شهادت رسید.》با شنیدن این جمله، دست و پاهایم سست شد. نقش زمین شدم.
وقتی بیدار شدم، روی بستر شفاخانه بودم. کنارم زن همسایه بود. پرسیدم من کجایم؟ جوابی نشنیدم. انگار نشنید. شاید شنید ولی؛ جواب نداد. چشمانم را کامل باز کردم. صدای هق هق او را می شنیدم. داشت گریه می کرد. پرسیدم: چه شده خواهر؟
در حال که اشک از چشم هایش جاری بود، با صدای لرزان گفت: 《خواهر! مردک فرار کرد. 》
– خواهر که فرار کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟
– خواهر غنی فرار کرد. روی سرک ها ره طالبا گرفته.
آن روز دقیق ۱۵ هم ماه آگست بود. به یاد نامه بابایت افتادم. همان طوری که پیش بینی نموده بود، اتفاق افتاد. او شهید شد. از او تنها لکه های سرخ خون بر روی سنگ های سنگر و همان نامه و چند قطعه عکس با لباس عسکری به یادگار ماند.
من طوری که بابایت گفته بود، دست تو و برادرت را گرفته، آوردم در شهر کویته، پاکستان. هیچ کسی را نداشتم. می ترسیدم نتوانم خواست های پدرت را انجام دهم. با آنکه هیچ کسی را نداشتم، تک و تنها بزرگت کردم. اکنون وظیفه توست دخترم. باید آرزو های پدرت را برآورده کنی.
آه! دخترم. پدر تو یک قهرمان واقعی بود. او برای دفاع از این خاک که حاکمان خائن در آن جا گرفته بودند، سرش را فدا کرد. او خیلی دشواری های زیادی را کشیده بود. می خواست تو بزرگ شوی. از میان انبوه از مشکلات رشد کنی و چون ستارهای در میان تاریکی ها بدرخشی. او می خواست تو طوری بزرگ شوی که شایستگی ریاست جمهوری آینده افغانستان را داشته باشی.》
صفورا در همین جا مکث کرد و ساکت شد. بانک خروس از هویلی همسایهای پهلوی شان برخواست. ستاره با استفاده از مهارت های که از مادرش آموخته بود، داستان را تا آخر نوشت. نوشت تا روزی دنیا با خواندنش بفهمد، بر افغانستان چه گذشته است.