امروز با افتخار، خودم را بجای دختری از جنس فولاد و از نسل شیرین، که رویاهای بلندی در سر دارد و برای اهدافش می جنگد، قرار داده می نویسم. من دختری هستم از دیار گمنام، از جنس فولاد و الماس و از نسل شیرین. دختری که اهداف و رویا های بلندی در سر دارد تا کشورش را آباد کند. من ده ساله بودم که پدر و مادرم را طی یک انفجار پیش مسجد، از دست دادم. در جاده های پر از وحشت شهر، یتیم شدم. باید اهداف رویا های بزرگی را که در سر داشتم به واقعیت تبدیل می کردم. به این باور بودم روزی بتوانم کشورم را از چنگ ظالمان نجات دهم. بعد از پدر و مادرم کسی را نداشتم که مصارف مکتبام را پرداخت میکرد. صبح وقت، در یک دستم کتاب و در دست دیگرم پلاستیک که در آن رنگ و بورس بوت بود، میگذاشتم و پارچهی کهنهیی زیر بغلم محکم میگرفتم و به طرف سرک های بیر و بار حرکت می کردم. جایی برایم پیدا میکردم و منتظیر کسی مینشستم و سعی میکردم که مصارف مکتبام را با رنگ کردن یکتا کفش کهنهی مردی یا زنی به دست آورم. هر کسی از کنارم میگذشت، قسمی با من برخورد می کرد که انسان با حیوان آن طور رفتار نمیکند. یکی می گفت: تو را چه به درس خواندن؟ ولی من با وجود آن همه زخم زبان و نگاههای تحقیرآمیز آشنا و بیگانه، اول نمرهی عمومی در مکتب خود بودم. همهی استادان به وجودی دخترِ شجاع و کوشای چون من افتخار میکردند. هرشب خواب های بد و وحشتناک می دیدم. سگ های وحشی بالایم حمله ور می شدند. میخواستند مرا بدرند، که از خواب میپریدم. میدیدم که تمام وجودم زیر عرق شده است. دوباره باترس میخوابیدم. تا صبح درست خوابم نمیبرد. صبح که میشد، با یک حس قشنگ رویایی به طرف قبر پدر و مادرم میرفتم. برای شان میگفتم: «دختر تان روزی قهرمان میشود. داستان شما را مینویسد. آرزوهای تان را تحقق میدهد. او هرروز با اشتیاق وصف ناپزیر مینویسد.» صدایی و پاسخی از کسی نمیشنیدم. مجبور میشدم، دفترچهی یادداشتم را از دستکولم بیرون میکردم و به تصویری که روز گذشته، معلم نگارش ما در کلاس نویسندگی برای همه داده بود، لحظهیی به آن نگاه میکردم. دختری را میدیدم که در کنار جاده تک و تنها نشسته بود. کتابی در دستش و رنگ و بورس بوت در اطرافش پهن و مصروف درس خواندن بود. با خودم میگفتم: عکاس چگونه عکس مرا بدون اجازهی من گرفته است؟ می دانستم داستان زندگی من به آن تصویر شباهت زیاد داشت؛ اما آن تصویر من نبودم. آری، من نبودم. شاید هم من بودم. چه میدانم؟ شاید کسی هم نام من در یک گوشهی دنیا که کسی نمیدانست، داشت با تصویرش به من میفهماند که به کارم و به زندگییم عشق بورزم. کار کنم و بخوانم. آری، بخوانم و بنویسم. برای خودم، برای مادر و پدرم بنویسم. برای همنوعم بنویسم. بنویسم که تصویرم و سایهام من را بخواند.
نویسنده: “حمید چراغ”