حمید “چراغ”
درد ها آنقدر زیاد اند و آزارم می دهند، همین که قلم ام را بر می دارم و می خواهم ازین همه درد بنویسم، دستانم می لرزد و نمی دانم از کدام یک بنویسم و این متن غم انگیز را با کدام کلمات روی کاغذ پیاده کنم. قلم را محکم بر روی کاغذ می فشارم و با پیشانی بر روی کاغذ به سجده می افتم. اشک هایم شروع می کند به باریدن. از هر طرف فریاد ها را می شنوم. آری فریاد و بلوای درد ها را که از من می خواهند آنها را بنویسم. گلویم را بغض می گیرد. هیچ گوش شنوایی نیست که شنونده این همه فریاد باشد. از سینه ی پر از اندوه و غم آه می کشم. آخر از کی گله کنم. این فرشته ها گناهی نداشتند که از خانه ها و کاشانه های اصلی خویش در سرزمین درد و غربت آواره و بیچاره گشته و برگ های وجود شان را تکه تکه نمودند. چه سخت است وقتی دیگر آهنگ عشقِ بلبل و قناری را نمی توان در سرزمین پدری شنید.
آه دل شاد! تو که گناهی نداشتی. تو که عین فرشته ها بودی. تو که جز لبخند بر لب های خشکیده و سرد این مردم دردمند هدیه نکردی. تو که جرمی نداشتی. آری؛ همه تو را دوست داشتند. دل شادِ که در دیار زیبا و سرسبز و از میان مردم فرهنگ دوست جاغوری زیبا رشد نمود و مدام با نوای دل انگیز دمبوره و صدای رسای خویش در قلب این مردم تخم محبت و دوستی، عشق و صمیمیت کاشت. کسی که تا توانست جهت حفظ و زنده نگهداشتن هویت و فرهنگ خویش تلاش نمود و تا توانست مسولیت خود را به درستی ادا نمود.
اما؛ چه بنویسم از موجودات خونخوار و وحشی که پرنده ی را نمی گذارند در آسمان سرزمین عشق به پرواز آید و خوش صدایی کند. مدام باعث جاری شدن اشک از چشمان مردم مظلوم و بیچاره این دیار می شوند و از خون سرخ و بی گناه شان سنگ فرش های خیابان ها را رنگین می سازند.
دل شاد! تو جاودانه ای. تو الگویی از عشق و استواری برای نسل جدیدی.