دکتر حفیظ شریعتی(سحر)
گلشاه و نیکبخت، کتاب، کتابچه و قلم مشترک داشتند. از مکتب که به خانه برمیگشتند، زود زود غذا میخوردند و از دیوار مشترکشان میپریدند و در پشت بام خانههایشان که دیوار مشترک داشتند، درس میخواندند. مدیر مکتب وعده شده بود که برایشان کتاب تهیه کند.
گلشاه رفته بود که از مدیر بپرسد که کتابها کی میرسند و نیکبخت بیرون دروازه منتظر مانده بود که گلشاه بیاید و با هم به خانه بروند. مدیر گفته بود که کتاب نداریم، معلم نداریم و پول هم نداریم و بعد صورتش را برگردانده بود که گلشاه اشکهایش را نبیند. گلشاه هم گریسته بود. صدای هقهق گریه گلشاه در میان صدای بلند انفجار گم شده بود و فقط گفته بود: «یا خدا! نیکبخت» و بعد همه جا لرزیده بود و همه در میان خاک و دود گم شده بودند.
گلشاه، دویده بود و بیرون دروازه مکتب فقط یک جلد کتاب دیده بود که رویش نوشته شده بود: «این کتاب مال نیکبخت و گلشاه است، کسی حق دعوا ندارد». او همه جا دویده بود، نیکبخت را صدا زده بود، فریاد کشیده بود، از مردم پرسیده بود؛ اما کسی از نیکبخت خبر نداشته بود.
وقتی همه به خانه برگشته بودند، گلشاه بالای تپه رفته بود و کتاب را با خود برده بود. خاکِ مزار نیکبخت را کنار زده بود و کتاب را زیر خاک کرده بود و گفته بود: «بخوان! فردا امتحان جغرافیا داریم».