نویسنده: شریف سعیدی
آشنایی و سپاسگزاری
در میدان هوایی ملبورن، جاوید لومان، خان هزاره و سرآمد به استقبال مان آمدند. از داخل میدان هوایی بیرون شدیم و عرض جاده را گذشتیم. هوا بهاری بود. خنکای دوست داشتنی ساعت چهار صبح! از پل هوایی به پارکینگ رسیدیم. ماشین شاسی بلند و شیکی شماره ثبت بخصوصی داشت «خان هزاره» داخل ماشین شدیم بوی ماشین نو میداد. خان هزاره جوان درشت هیکل با ریش و بروت و گردنبند و دستبند و مهربانی و صفایی که به نوربندی اش می افزاید. با خان و سردار و لومان از خوانین هزارهها قصه کردم. واقعا خوشحال شدم که هزارههای استرالیا به جای غلام شاه و غلام عباس و کلبی حسین، خان هزاره و سردار و جاوید نام دارند. اعتماد به نفس، شیک پوشی و وضعیت اقتصادی خوب هزارهها را از همان میدان هوایی درک کردم. با طلوع آفتاب به شهرک دندینونگ رسیدیم. نماد شهر مجسمه یی از خامک دوزی و طرح شرقی است که بر سر چهار راهی نصب شده است. افغانهای مقیم شهر پیش تر از حضور هزارهها در و دیوار شهر را به تصویر شتر آراسته بوده اند اما چند تن از هزارههای شترستیز به دولت نامه مینویسند که ما با دیدن شتر حمله کوچیها و دهشت یک قرن شتر دوانی و شتر چرانی را به یاد میآوریم. لطفا ما را از شر شتر رها کنید و به جای آن مجسمه بودا را نماد شهر بسازید. سر انجام مجسمه نمادین شهر همان می شود. ستونی آبی رنگی از طرحهای خامک دوزی در هزارستان.
شهرک پر از تابلوهایی به زبان پارسی است. شیرینی فروشی کابل، رستوران خراسان، فرش فروشی و… بوی نان داغ، بخار کله پاچه پزی و هوای خوب. سالی که نکوست از بهارش پیداست.
از دو چیز به خود بالیدم. یکی این که هزارههای استرالیا وضع اقتصادی بسیار با شکوهی دارند. تعداد میلونرهای شان از تعداد انگشتان دست و پا بالاتر میرود. عموم مردم کار و بار دارند. از مغازه کوچک، تا پاساژ بزرگ، تا کارمندی در دولت. تعداد زیادی از هزارهها شرکتهای خصوصی دارند. مخصوصا شرکتهای ساختمان سازی. یک تعداد در کنار کارهای دولتی تجارتهای شخصی شان را هم پیش می برند. ماشینهای بارکش یا تاکسی اوبر دارند که به کارگر سپرده اند. یک تعداد به صورت مشترک پول انداز میکنند و دکانی میزنند در حالی که خودشان کار شخصی هم دارند.
دو دیگر اعتماد به نفس و خودباوری شان. آنها بسیار سرشار و غرورمند و دارای اعتماد به نفس عالی اند.
دیدارها
روز دوم را با سکندر عطایی عضو نیروی هوایی ارتش استرالیا گشت و گذار کردیم. صبحانه را در یک رستورانت شیرازی خوردیم. آش شیرازی و کله پاچه. بعد به یک ساحل گرم رفتیم و آدم های خاکی شدیم و تن به آب زدیم. عطایی نگران ما بود که غرق نشویم. از تعداد زیادی از هموطنان غریق رحمت مان در آب های استرالیا قصه های محزونی کرد. شبی مهمان جاوید لومان بودیم و سلام و سنگی هنرپیشه مشهور افغانستان هم در جمع ما بود. جاوید خانه نو و بزرگ دارد. در ساختن خانه های شیک و مدرن دست و ذوق خاص دارد. خانه بزرگ و دلنشین و شب به خاطر ماندنی بود.
یک صبحانه مهمان علی رحیمی استاد تکواندو بودیم. صبحانه شاهانه در گوشه دیگر شهر. در یک منطقه بسیار آرام و شیک با خانههای یک طبقه و بزرگ و محیطی تمیز و زیبا. معمولا ملاقاتها و مهمانیها با بحث و گفتگو در باره اوضاع سیاسی و فرهنگی و آینده مملکت و پناهندگان همراه است و این نوع نشستها علاوه بر حلاوت نان و خرما حلاوت های معنوی بسیار دارد.
ناهاری هم خانه حاجی دانش مهمان بودیم. ویلای بزرگ به اندازه یک خانه فرهنگ دارد. پرچم استرالیا پیش خانه روی ستون میرقصید و بر دیوار خانه تابلوی بزرگی از تصویر شهید وحدمت ملی مزاری شهید لبخند میزند. مهمانی مفصل بود. بخصوص که از آن مهمانی های پاکتدار بود. هم شکم ما سیر شد و هم جیب مان پر. خدا بده برکت!
حاجی دانش را در یک مهمانی دیدم. متواضع و مهربان است. کنار هم نشستیم و از زندگی اش قصه کرد. گفت تا کلاس سوم درس خوانده و بعد به کار تجارت روی آورده است. درس زیاد نخوانده است اما شخصی است دانسته و تجربه دار. مسایل کوچک و بزرگ را به خوبی می فهمد و درک می کند. متواضع، دردمند و اهل خیر و برکت است. از تاجران خسیس نیست(کسی به خود نگیرد ههههه). دست و دل باز است و مخصوصا وقتی پای مسایل حیاتی و مهم پیش بیاید بی دریغ همکاری می کند. زود باشد که حاجی ما میلیاردر گردد و یا شاید همین حالا هست و ما ندانیم.
شب آخر را مهمان ضیا ساحل هنرمند خلاق و توانا بودیم. خانه شیک و سه طبقه. طبقه پایین آن استدیو، طبقه دوم مهمانخانه و طبقه سوم نشیمن. خانه یی با ارزش تقریبی دو میلون دلار. هر گاه سرمایه و فرهنگ و هنر دست به دست هم بدهند چنین خانه یی درست میشود. خانه یی که هم مهمان خانه است و هم استدیو و هم منزل اهل خانه.
سلام سنگی چهره درخشان و خندان هنر ما در عصر اشک و تاریکی. ریش کاملا سفید او نشان میدهد که پشت خندههایش برفهای بزرگی نشسته است و او تلاش میکند برفستان زندگی را با لبخندها ش گرم کند. هنرمند صمیمی و ظاهری بسیار شاد. فرصت نشد مهمان ایشان شویم اما ایشان لطف کردند و پاکتی در جیب مان گذاشتند. راستی که پر شدن جیب از سیر شدن شکم مهم تر است! معلوم است که وضع اقتصادی استرالیایی ها عالی است.
خان شهید زاده یکی از تاجران خوش ذوق مردم ماست. از شهر پرت به ملبورن آمده بود. اهل دل و خوش زبان و دردمند است. ما از رفاقت با ایشان کیف کردیم! برای من و خاوری کیفهای چرمی خیلی خوبی خریدند. الهی که کیفش همیشه کوک باشد!
جاوید لومان عزیز که شبها و روزهای زیاد برای برنامه زحمت ها کشید،برای ما یک کیف با محتوایی از لباسهای رنگارنگ هم خرید. واقعا رفاقت با جاوید کیف محتوادار آور است. یک چیزی شبیه چیزهای اعتیادآور. در رابطه با وضعیت فرهنگی و چالشهای پیش روی آن در استرالیا در پست بعدی خواهم نوشت..
چالشهای کوچک و بزرگ در برابر هزارههای استرالیا
ما برای شرکت در دو برنامه در شهر ملبورن دعوت شده بودیم. کنسرت موسیقی غزلخوان بی بدیل مان ضیا ساحل و شب شعر و شب فرهنگی با صحبت روی موضوعاتی مربوط به زبان مادری و چالش های آن و مسله زبان و فرهنگ
شب موسیقی و
شعر با خوبی برگزار شد. استقبال عالی بود و حضور همه گرم. برنامه شب بعد
هم سیمینار بود با شرکت دکتر شکوهی استاد دانشگاه از استرالیا، جواد خاوری
نویسنده سرشناس افغانستان و اینجانب. دکتر شکوهی در باره اهمیت زبان پارسی و
اهمیت تحول و تغییر در آن سخن گفت و از راه یابی تفکر انتفادی در زبان حرف
زد. سخنان ایشان پر بدک نبود.
استاد خاوری از تغییرات جان و جهان و
آدمی و هویت سخن گفت. از این که انسان همیشه در حال شدن است! ایشان برخورد
با محیط نو را به چهار دسته تقسیم کردند. قبول مطلق، رد مطلق، تردید و
سردرگمی، جامعه پذیری سنجیده شده.
سخنان من هم در باره آموزش زبان
مادری در بیرون از بستر زبان بود. چیزی که ده سالی است با آن سر و کار دارم
و از چالشها و قوتهای آن تا حدودی مطلعم. در پایان هم پرسش و پاسخ بود.
من در سخنان خود به جز از مسله آموزش زبان به چالشهای پیش روی دیگر هم اشاره کردم. یکی از مسایلی که مطرح کردم این بود.
هزارههای ملبورن از نظر اقتصادی خیلی پیشرفت کرده اند. از نظر زندگی جمعی نیز در حال پیش رفت اند. صدها تیم ورزشی در سراسر استرالیا دارند و سالانه مسابقات بزرگ سراسری برگزار میکنند و از بین این ورزشکاران خوب تعدادی نیز به تیمهای ملی راه یافته اند.
تعداد زیادی از نسل نو به مکتب می روند و وارد دانشگاهها میشوند و از این میان تعدادی در موسسات علمی و تحقیقی نیز راه پیدا کرده اند. اینها خبرهای خوشی هستند.
رقابتهای بزرگ
در گذشته رقیبان شغلی یا تحصیلی ما در بین خودمان بودند یا کمی دورتر رفته بگویم رقیبان تحصیلی ما اقوام دیگر بودند که از امکانات تحصیلی بیشتر برخوردار بودند اما حالا نباید به رقابت درون وطنی اکتفا کنیم. هزارههای استرالیا مقیم استرالیا هستند آنها باید با استرالیایی ها و مهاجرین دیگری مثل ایرانیها، هندیها و چینیها رقابت کنند. در ده تا بیست سال پیش رو باید تعداد زیاد محقق و استاد دانشگاه تولید کنند. شرکتهای خورد و کوچک را به شرکتهای بزرگ و بین المللی تبدیل کنند. از مدرسه های دولتی با کیفیت پایین تر به مدرسههای خصوصی با پرداخت هزینههای بالا روی بیاورند. رقابت بر سر مهمانی و یا سیمینار و یا محرم و سفر باید به رقابت های بزرگ تری تبدیل شوند. اما با توجه به وضع موجود هیچ نشانه یی برای رسیدن این اهداف نمی بینیم. اکثر هزارهها بعد از رسیدن به ویلا و ژیلا و مقداری پول در بالشت یا بانگ به فکرهای دیگری کمتر دچار می شوند و این خطرناک است. با همه نا امیدی می توان امیدوار بود زیرا مردم ما بسیار سختکوش و تابو شکنند. باید هدف و جهت داده شوند تا با رقیبان بزرگ برابری کنند.
مشکل کتاب خوانی
ما ملت بی کتابیم. نه کارگران ما نه طلبههای ما نه دانش آموزان و دانشجویان ما اهل کتاب نیستند. متون درسی مان را به زحمت میخوانیم و بیرون از حیطه رشته مان کتاب نمیخوانیم. میزان رمان خوانی و داستان خوانی در بین ما کم است. ما جمعیت هفت تا ده میلیون و با مهاجرین نزدیک به پنج صد هزار در غرب و چند ملیون مهاجر در ایران هنوز بی کتابیم. بهترین رمان و بهترین مجموعه شعر ما به تعداد پانصد نسخه به فروش نمی رسد. بهترین ناشر ما از کمبود خریدار کتاب به ورشکستگی می رود. از هفتاد تا هشتادهزار نفر هزاره در استرالیا اگر یک هزارش کتاب خوان بودند امروز با مشکل فروش رمان و مجموعه شعر مواجه نبودیم. حساب فروش کتاب مفاتیح الجنان و توضیح المسایل به کنار.
ما حتی در رشته های مورد نظر مان کتاب نمیخوانیم. دختری که رقص میکند و موسیقی گوش میکند نه کتابی در باره رقص خوانده و نه جزوه یی در باره موسیقی. از رقص تنها قیر کمر و صدای دلبر دلبرم را دوست دارد. خانمی که غذا میپزد فواید و ویزگیهای مواد خوراکی را نمیداند و در باره انواع غذا و تاثیرات آن کم تر کتاب خوانده است. در سایر رشته ها نیز همینطوریم. موارد استثنا را قبول دارم اما من در باره یک جریان عمومی حرف می زنم. جریان عمومی هزارهها جریان بی کتابی است. جریان کمچه و بیل!
اولین مشکل عمده هزارههای ملبورن کتاب نخوانی آنان است. در بین جمعیت چهل هزار نفری هزارهها در ملبورن نه روزنامه یی وجود دارد نه مجله یی نه کتابخانه یی و نه یک کتاب فروشی قابل قبول. تک و توک اهل قلم و کتاب به چه زحمتی از کابل و تهران کتاب تهیه میکنند و وقتی به ملبورن می رسد دست به دست رسیده گم می شود. این کتاب ربایی به تعداد انگشتان دست چپ است . البته من از ملبورنی ها شکایت نمی کنم و طلب کار هم نیستم می خواهم بگویم ما همه با یک دشمن بزرگ طرفیم و آن دشمن همین بی کتابی مان است.
سر میز رستورانت ها کدام مجله یا روزنامه ندیدم که از کسی جا مانده باشد یا کسی پهلوی بشقاب نان خود گذاشته باشد. در گوشه رستوانت میز کوچکی برای کتاب ندیدم. در پاساژ ها و مغازه ها هم خبری از کتاب نبود. ما اگر مشکل کتاب خوانی را حل نکنیم به ملت کارگر تبدیل می شویم و از نظر فرهنگی گیتونشین های مدرنیم. این حالت را با استرالیا مقایسه کنیم که حتمن در دستشویی و حمام سونای شان کتاب برای خواندن دارند و داخل هواپیما و قطار و اتوبوس کتاب میخوانند.
بی توجهی به کودکان
دومین مشکل خطرناک بی توجهی والدین به آینده فرزندان شان است. بیشترین والدین بی سوادند. خبر ندارند فرزندان شان دارای چه جایگاه در مکتب اند. نمرات شان بالاست یا پایین. برای تقویت شان چه کار باید کرد. بسیاری از والدین هم خیلی جوان اند. در استرالیا هنوز ازدواج زودهنگام رسم است. دختران همین که صنف دوازده را تمام کردند شوهر میگیرند. شوهر که گرفتند به تولید فرزند میپردازند و به کارهای خانه روی میآورند. زن و شوهر جوان وقت زیادی برای تربیت فرزند ندارند. تجربه اش را هم ندارند دانشش را هم ندارند. این است که چرخه بی کتابی و گیتو نشینی فرهنگی میچرخد. بی کتابهای تازه به جمع بی کتابهای کهنه افزوده می شود و تصویر جمعی و هویت بی کتابی جمعی شکل میگیرد..
نبود هابی یا اعتیاد مقدس فردی
غربیها چیزی به نام هابی یا اعتیاد شخصی دارند. این که در کنار شغل و تخصص شان به یک چیز می پردازند. نویسندگی، نوازندگی، ورزش و انواع مهارت و هنر را در کنار شغل شان پیش می برند. معمولا از کودکی پدران و مادران با سواد فرزندان شان را به اعتیاد مقدس شخصی می کشانند. در بین هزاره ها هنوز هابی یا اعتیاد فردی به مهارت و هنر شکل نگرفته است. تنها ورزش به عنوان یک هابی یا اعتیاد مقدس راه خودش را باز کرده است اما آن هم در سطح پایین. ورزش در سطح عالی هزینه هنگفت دارد. فرستادن یک کودک برای یک ساعت تمرین تنیس یک صد دالر هزینه دارد. بسیاری از خانواده ها بودجه نذری ماهانه دارند اما بودجه رشد ذوق شخصی خود یا فرزند خود را ندارند. این طبیعی است زمان لازم است تا شناخت حاصل شود.
چو شمع از پی از علم باید گداخت
که بی علم نتوان خدا را شناخت
در غرب چیزی به نام موسیقی خیابان وجود دارد که یکی از نوابغ موسیقی و برنده جایزه نوبل از همین موسیقی خیابانی به جهان عرضه شد. اما اگر خیرعلی شهرستانی در کنار خیابان داندینونگ بنشیند و دمبوره بزند همه میگویند این آدم دیوانه یا گدا است. این است تفاوت دید ما نسبت به مسایل فرهنگی.
شهرک هزاره
هزاره تاون یا شهرک هزاره یک خوبی دارد و یک بدی. خوبی اش در این است که همه مردم یک دست هم زبان و هم فرهنگ اند و از زندگی جمعی شان لذت می برند. شادی و غم یکجایی دارند. بدی اش این است که در جمع بسته خود زندانی می شوند و از مصاحبت با گروه ها و منطقه های با سطح سواد و دانش و اقتصاد بالاتر دور می شوند. این که همه بچه های هزاره به یک مدرسه بروند خوب است اما خطرش این است که آنها در سطح خود بمانند و از منابعی مثل همکلاسی های که از خانواده های نخبه و دارای سطح دانش بالا میآیند محروم شوند. راز این که چینی ها حاضرند سالانه شصت هزار دلار برای فرزندان شان هزینه کنند تا در مدرسه خصوصی سطح بالا درس بخوانند این است که کودکان شان را از اول در قطار افراد درجه یک جامعه قرار می دهند. همین حالا مشخصه یا آرم هزارهها در ملبورن شناسه کارگران ساختمان است. این خیلی خوب است. اینها در ایران هم بودند. همه برجهای تهران و همه شهرهای ویران شده بعد از جنگ ایران و عراق را ساختند و نامی از آنها گرفته نشد. حق شان داده نشد. کتک خوردند و اخراج شدند. اما در طی ده سال و اندی کار ساختمان در مبلورن با افتخار در صفحه اول روزنامه ها یاد شدند و صاحب ملک و خانه و دارایی شدند و از بسیاری از استرالیایی ها سرمایه دارتر شدند. این خانه های قصر مانند که هزاره های ملبورن در آنها زندگی می کنند شاید برای خیلی از استرالیایی ها رویاهای دست نیافتی باشد. بسیاری از استرالیایی ها خانه شخصی ندارند و حتی تعدادی هم هستند که پرداخت کرایه خانه برای شان مشکل است. اما مشکل در این است که ما مردم خانه های شیک و بیرون آرایش کرده اما درونی تهی داشته باشیم. ملتی که از کتاب دوری می کند درون تهی است. شهرک بی کتاب شهرک نیست گیتو است. شهرک بی هابی و بی عمق دانش و گستردگی سطح دید وصله ناجوری است به پیشانی یک کشور مدرن. من به همت هزاره های ملبورن باور دارم. باید به آنها وقت داد. به آنها خط و مشی داد مطمینا خودشان راه خودشان را می روند. لازم نیست من از خارج برای شان نسخه بنویسم. مطمینا در بین خود آنها نطفههای این حرف ها هست. تنها وقت میخواهد که آنها حرکت کنند و این نطفهها نزج بگیرند.
تکیه بر جیب تاجران نکنید!
از تاجران و همه آنانی که برای کار فرهنگی از جیب شان مایه می گذارند باید تشکر کرد. آفرین شان باد. مردم و خورده تاجران استرالیا بیشترین همدلی را با هزارههای افغانستان داشته اند. بیشترین کمکهای نقدی به جنبش روشنایی از این کشور رفته است. تعداد زیادی از مجروحین با پول این عزیزان درمان شده اند. همیشه در حوادث و اتفاقات غیر طبیعی و ظالمانه که از طرف دولت و طالبان بر مردم ما رفته است مردم و سرمایه داران هزاره از استرالیا پیش قدم شده اند. در مراسم سالگرد شهید مزاری و محرم و سفر و کربلا نیز این مردم سهم عمده داشته اند. احساساتی نشوید که از سفر حج و کربلا می نویسم. همه ما و شما مسافرت می کنیم. هر جا که دوست داریم مسافرت می کنیم. بانکوک، دبی، شرق، غرب و… اجازه بدهید آن ها هم به سفرهای شان بروند. ما نمی توانیم مسله مذهب را یک شبه حل کنیم و این درخت کهن ریشه را ناگهان از بیخ و بن برکنیم. ما به مذهب مداراگر و اهل مروت نیازمندیم. ما باید تمرکز کنیم روی مبارزه با افراط گرایی دینی. فرق است بین آن که به سفر انتحاری می رود و بین آن که به زیارت خانه دوست!
اما کارهای فرهنگی را نمی توان به امید جیب تاجران پیش برد. آنها آنقدر بودجه ندارند که مسله بزرگی به نام فرهنگ را تامین کنند. اما در هر کشور بودجه های هنگفتی برای کارهای فرهنگی است. وزارت فرهنگ، شوراهای فرهنگی ملی، بخشهای فرهنگی احزاب سیاسی، اتحادیههای نویسندگان و هنرمندان، مراکز بورس فرهنگی، کتابخانههای کشور و ده ها نهاد و سازمان دیگر بودجه های ملیونی و ملیاردی برای کارهای فرهنگی دارند. آنها با دست و دل باز حاضرند برای برگزاری شب شعر و شب داستان و برنامه نمایش و تیاتر و … هزینه پرداخت کنند. این مراکز بودجه های ثابت و همیشگی برای کارهای فرهنگی دارند. بهتر است به جای چشم دوختن به جیب تنگ یا گشاد تاجران به مراکز مهم دولتی و کشوری وصل شد و کارهای فرهنگی دوامدار انجام داد.
صله یا پاکت برای شاعران
دوران شکوفایی شعر فارسی دورانی است که سلاطین ادب دوست دهان شاعران را پر از سکه زر میکردند. یا در برابر هر بیتی که می خواندند یک سکه طلا هدیه می کردند. بسیاری از شاعران دربار خدم و حشم داشتند و برای خود سلطان های قلمرو قلم بودند. هدیه دادن به شاعران یک رسم دیرینه است و باید حفظ شود. وضعیت شاعران حالا بسیار متفاوت است. دولت به شاعران کمکی نمی کنند. هیچ نهاد حامی شاعران و نویسندگان وجود ندارد. شاعران زندگی شان با شغل های دیگر تامین می کنند. از کارگری در رستورانت تا ترجمانی معلمی، رانندگی و… اینان چراغ شعر را با روغن جان روشن نگه می دارند. باید به اینها صله داده شود. صله نه برای فرمایش شعر و خواستن شعر در مدح این و آن بله صله به عنوان تقدیر از سروده های که خود شاعران خواسته اند و نوشته اند.
در غرب نیز ما با مشکل شغل مواجهیم. کم تر شاعر و نویسنده داریم که شغلی غیر از کار شعر و نویسندگی نداشته باشد. همه مشغول کار و زندگی اجباری در غرب اند. یک شاعر اگر یک هفته از کارش رخصتی بگیرد و برود به یک شب شعر لااقل بیست و پنج درصد از فاکتورهایش نپرداخته می ماند.
بنا براین در برگزاری یک برنامه فرهنگی همه مایه می گذارند. تاجر و شاعر باهم. من در باره وضعیت کلی شعر و اقتصاد سخن می گویم مسله شخصی خودم را نمی گویم. به حمد الله شخص خودم آدم خوش شانسی هستم و شغل شریف و درامد کافی دارم و یک هفته تعطیلی هم هیچ مشکلی برای من نیست. اما وضعیت کلی را با استثناها نباید یکی گرفت. پس پاکت شاعران را بزرگتر و محتوای آن را زیاد تر کنید. همانطور که گفته آمد مردم برای شرکت در یک کنسرت تکت می خرند اما برای شرکت در شب شعر حاضر نیستند مجموعه شعر شاعر را بخرند. همه شان صف می گیرند که شاعر مجموعه شعرش را امضا کرده مفت تقدیم شان کند. تشکر از مهمان نوازی!
گفته می شود کنسرتهای خوب در ملبورن با ظرفیت یک هزار و شش صد نفر و قیمت تکت حد اقل صد دالر برگزار می شود. با یک حساب سر انگشتی مجموعه درآمد چند ساعته کنسرت می شود یک صد و شصت هزار دلار. پنجاه هزارش را هزینه در نظر بگیرید صدهزار دالر برای برگزار کننده می ماند. به هنرمندان هم چیزکی ولو کوچک می رسد. نمی دانم می رسد یا نمی رسد ولی قاعدتا باید برسد. خوب در این مورد تحقیق نکرده ام اینها را از راویان آثار و ناقلان اخبار در ملبورن شنیده ام. خدا کند راست باشد. چشم حسود قیچ!
عده یی با شعر پاکتی مخالفت کرده بودند اما من سر مخالفت با هدیه و مهربانی در برابر ادب و هنر را ندارم. در کشورهای مدرن امروز صله ها و کمک ها بی نهایت زیاد و گسترده و متنوع است. از تامین بودجه برای کار کردن روی یک رمان یا یک مجموعه شعر تا بورس سفر برای ایده گرفتن تا بورس مسکن برای ایجاد فضای آرام و… اما ما در تمام بیست سال اقامت در غرب یک پاکت دریافت کردیم و از چهار طرف ملامت گرفتیم و مهم تر از همه امام موسی ظفر ما را به غارت سهم امام متهم کرد!!! در حالی که ما پیامبریم و ایشان امام. می بینید چه روزگاری رسیده مقام امام بالاتر از پیامبر شده است!!!
ارتباط ضعیف با جامعه میزبان
یک مشکل دیگر هزاره ها نجوشیدن آنها با محیط است. بعد از نیم قرن زندگی در ایران هنوز نتوانسته اند با ایرانی ها دوست و هم فکر باشند. در مسجد برای خود در کار برای خود و در مدرسه برای خود هستند. مهاجر باید خودش پیشگام شود. زحمت بکشد تلاش کند و خسته نشود و خودش را به نیکی معرفی کند. اگر در ایران مشکلی از جامعه میزبان وجود دارد در غرب این مشکل کمتر است. می توان با میزبانان اخت شد. داد و گرفت کرد. ازدواج کرد. هم حزب شد. هم شرکت شد. هم پیمان شد. به جای همسر یابی از کوبته یا تهران و یا کابل باید به ازدواج کردن با ساکنان استرالیا فکر کرد. اگر یک هزار هزاره با یک هزار استرالیایی ازدواج کند مسلما وضعیت شان هم در داخل و هم در خارج متفاوت تر می شود. ازدواج کردن با یک حقوق دان یا وکیل یا سیاست مدار می تواند به وضعیت حقوقی و سیاسی ما تاثیر مثبت بگذارد. البته اگر باهم جنگ و جدل نکنند! نمی بیند اشرف غنی و حمد الله محب چقدر در خارج پیشرفت کرده اند! حالا در داخل پیشرفت میکنند!!
باید با جامعه میزبان دوست شد. باید کودکان را از سنین کوچک با هم سن و سالان شان دوست ساخت. رفت و آمد کرد و یکی شد. می دانم همه اینها سخت و دشوار است اما محال نیست. زمان بر است اما نا ممکن نیست. سیاست باز و آزادی بسیار خوبی که در استرالیا حاکم است زمینه خوبی برای جامعه پذیری شدن مردم ماست. من نگران آنم که این فضاها اندک اندک تنگ و محدودتر شود و ما برای همیشه داخل گروه های بیرون از دایره اصلی باقی بمانیم.
همه آنچه نوشتم برداشت های من از وضعیت بود. طبیعتا این نمی تواند تصویر کاملی از وضعیت هزاره های استرالیا باشد. امیدوارم مردم ما نسبت به آینده شان فکور و برنامه دار و عمیق برخورد کنند و بتوانند در آینده استرالیا نقش مهم ترین بازی کنند.
پایانه و تقدیر
محبتها و مهربانی های مردم ما در استرالیا بیشتر از آن است که لیست شود. مطمین هستم هرچقدر سعی در نام بردن از افراد و نهادها بکنم بازهم فراموشی فرا می رسد. اینجا لیست ناقص قبلی را تکمیل تر میکنم. یاد آور می شوم که مجله آرمان در استرالیا ادامه حیات می دهد. این مجله به ابتکار جاوید قاسم لومان در تیراژ دو صد نسخه نشر می شد و حالا با همت دیگر یاران نشر می شود الهی صفحاتش رنگین تر مطالبش سنگین تر بادا
تشکر ویژه از عبدل نجفی با مهمانی مفصل و شان دارش. در آن جمع با تعداد زیادی از دوستان آشنا شدم. همه شان گرم جوش و مهربان بودند. بوی نان گرم و سخنانی که به جان و دل می نشست هنوز در مشام است!
دوست دیرین و عزیزم کربلایی عظیم احمدی و جمعی از قومای المیتو نیز لطف ها کردند و مهمان نوازی ها الهی که خدواند شما را ده مهمانی در دنیا و صد مهمانی در آخرت هدیه بدهد.
یاد یاران
فرهاد زاهدی شاعر، کاریکاتوریست و هنرمند عزیز که با کاریکاتوری مقبول ما را نواختند.
دیدن بشیر بخیتاری خاطرات شهر نمک و خورشید قم را زنده کرد و روزهای مقاومت در بامیان را.
خیرعلی شهرستانی روز آخر حضور مان در ملبورن را دمبوره باران کرد. دمبوره را شیرین و اصیل می نوازد. اصیل شهرستانی و اصیل هزارگی. آدم خوش طبع و ظریف است. دستش درد نکند گلویش درد نکند زبانش بند نیفتد.
تقی خان هزاره هنرمند عزیز و جوان که بسیار مختصر دیدمش اما کارهای هنری اش قابل قدر است. خدا روزشه بیاره که تو ره ببینم دوباره
حسین داله هنرمند جوان را نیز دیدم. یار جوان و گل را دیدم ندیده بودم.
جمعی از شاعران عزیز که از شهرهای دور استرالیا آمده بودند و لحظات نابی را رقم زدند. الیاس علوی هنرمند بی بدیل و شاعر ارجمند، طاهر سروش شاعر خوب، جناب روشنی، جناب فصیحی، جناب راوی، جناب خلیل زاد و بسیار یاران دیگر که اگر از قید قلم هذا مانده باشند سلام تقدیم است!!
دیدار نیک و سفر مبارکی بود. تکرار کنید که قند مکرر است!
عکس از آصف محبی و رضا اندیشه
عباس ابراهيمى
سلام و ادب
در اروپا زندگى میکنم.آنقدر مشغول کارهاى اینجا شده ام که دیر میشود که آخرین بار یک متن بزرگ فارسى را خوانده بودم. امروز از خواندن متن بزرگ و پر محتواى که حاوى معلومات پر ارزش در درباره هزاره هاى مهاجر نوشته اید لذت بردم. من شما را نمیشناسم اما شما نویسنده بزرگى هستید همین یکى از تاثیرات بى کتابى هست.
تشکر از نویسندگى شما !
پ.ن: اگر میشود میخواهم درباره هزاره هاى اروپا هم بنویسى