نویسنده: عزیز رویش
باز هم ۲۲ دلو است. بازخوانی چند مفهوم:
حادثه، فاجعه، خیانت، انتقام، نفرت، کینه، خشونت، خون، فریاد، فرار، اسارت، تجاوز، … و آلودگی!
و من، وقتی به افشار میرسم، میمانم که چه بگویم….
دیشب، خالقداد، ناله میکرد: شیون افشار ما، امشب تماشاکردنی است / شورش اشک شما، امشب تماشاکردنی است.
و من با وسوسههای او، میروم افشار، نه برای اینکه ببینم از افشار چه برجا مانده است، بلکه برای اینکه در این تماشای تماشاکردنی این «شهر شهید» و این «یک شهر سکوت» شرکت کنم. میبینم آدمها همچون حلقههای زنجیر به هم وصل میشوند و با این پیوند، لحظههای تاریخ به هم بخیه میخورند: گویی از این بخیهها انتظار داریم لبهای دوررفتهی زخم افشار به هم نزدیک شود تا اندکی از خون آن بند بیاید؛ چون همه میدانند که «از زخم افشار هنوز خون میچکد»!
***
جنگ باد و آتش و خاک است در بُستان ما
آه، این آب و هوا، امشب تماشاکردنی است!
از همه جا باد و هوا میآیند تا به افشار تکیه کنند و در افشار آرام گیرند. خاک افشار با باد به هوا رفته بود و اینک این خاک با باد و هوا به افشار بر میگردد. هر دخمهای آرامگاه این خاک میشود.
***
با خود میاندیشم که آیا افشار به راستی یک حادثه بود؟
شاید! اما نه آن حادثهای که هر حادثهای را بتوان با آن همسنگ خواند. تاریخ پر از حادثه است، اما هر حادثهای نتوانسته است در تاریخ جا بگیرد و در تاریخ ماندگار شود. عاشورا در زمینی به نام کربلا یک «حادثه» بود، اما هیچ حادثهای، هرچند در کمیتی بزرگتر و هولناکتر از آن، نتوانست با آن در تاریخ شانه بزند.
میگویند در مزار و بامیان و یکاولنگ نیز حوادثی شدیدتر از افشار روی داد، چرا از آن یاد نمیکنند؟ میگویند که افشار را بهانهای برای ابراز کینههای خود در برابر فلان قوم و فلان گروه ساخته اند. میگویند چرا از افشار اینهمه یاد میکنید و نمیگذارید که افشار برود و از خاطرههای مردم پاک شود تا فصلی برای زندگی و زیستن تازهتر فراهم شود؟
سخن راستی است. اما گویا فراموش میکنند که افشار تنها یک «حادثه» نبود، چیزی فراتر از حادثه بود. افشار را «متن تاریخ ستمدیدگان» لقب داده اند تا بگویند که تاریخ انسان را در بستری که مورد ستم قرار گرفته است، میشود – و باید – در افشار مطالعه کرد.
انسان افشار متفاوتتر از انسانهای دیگر نبود. خون افشاریان نیز رنگینتر و تیرهتر از خون دیگر قربانیان نبود. گرد و خاک و ناله و آه افشاریان نیز با موارد مشابه خود در تاریخ تفاوتی نداشت…. اما با اینهم، افشار، سنگ بنا و محک همه چیز دیگر شد…. باید دید و پرسید که چرا؟
***
داکتر عبدالرحمن، در جریان «حادثهی افشار» و بعد از آن، از ستونهای اصلی دستگاه امنیت شورای نظار و دولت اسلامی آقای ربانی بود. وی در صحبتی با یکی از رهبران ارشد حزب وحدت، فقط چند ماهی بعد از «حادثهی افشار»، گفته بود: «شبی که تصمیم نهایی گرفته شد که بر افشار حمله شود، حس میکردم با مادرم زنا میکنم»!
مارشال فهیم، که در زمان «حادثهی افشار» ریاست امنیت شورای نظار را داشت، چند ماه بعد از سقوط طالبان آمد در مسجد امام خمینی در دشت برچی سخنرانی کرد. سخنانی صاف و ساده، از همانهایی که گاهی بیتعارف از افرادی همچون او شنیده میشود. گفت: همیشه وقتی میخواهم به غرب کابل بیایم، برای موتروانها میگویم که از مسیر افشار و سیلو نروند. چون نمیتوانم از آن ویرانهها عبور کنم، چون همهی آنجاها به فرمان ما به خاک یکسان شدند!
این سوال برای هر کسی بعد از افشار مطرح بود که چرا شورای نظار با تسخیر افشار از منطقهی سیلو فراتر نیامد، هر چند میدانست که دیگر در هیچ نقطهای، حد اقل در همان شب و روزها، مقاومتی باقی نمانده است؟ … میگفتند مسعود شخصاً دستور داد که پیشروی متوقف شود، چرا که آنچه در افشار روی داد، او را به سختی تکان داد و فکر میکرد که این فاجعه در قلعهی شاده و برچی، جبرانناپذیر میشود!
آیتالله سید ابوالحسن فاضل، فقط چند روزی بعد از افشار روی منبری در مسجد امام خمینی نشسته و به مناسبت یکی از روزهای رمضان سخن میگفت. او با لحن خاص خودش از افشار یاد کرد و با روضهای گریهآلود گفت: به خدا سوگند که این زخم مرحم نمیپذیرد مگر به انتقام، مگر به انتقام!
افشار تا سه شباروز بعد از ۲۲ دلو در محاصرهی کامل به سر برد و هیچ کسی حق ورود یا خروج از افشار را نداشت. در آن سه شباروز در افشار چه گذشت، تنها خدا گواه بود و قربانیان افشار. بعد از آن سه شباروز، افشار، جایگاه زیست حد اقل چهار هزار خانوار، ساکت و خاموش شد. … چند روز بعدتر از آن، فلمسازی فرانسوی آمد و از قربانیان افشار در جماعتخانهی اسماعیلیه در تایمنی و یکی دو مسجد دیگر خبر گرفت. فلم او در تلویزیون ملی فرانسه، جهان را تکان داد. آنجا بود که زنان و مردان آمدند و گوشهای از آنچه را در افشار گذشته بود، افشا کردند: تجاوز، سر بریدن، سرپوستکردن، اطفال را با برچه به دیوار نصب کردن، چشمان مردمان را با برچه کشیدن….
یک سال بعد، وقتی در یک توافق قرار شد افشار تخلیه شود و مجال بازگشت ساکنان افشار فراهم شود، آنچه نمایان شد، زخم افشار را دوباره باز کرد. در افشار هیچ خانهای نمانده بود که بگویند اسمش خانه است. چاهها پر از اجساد، استخوانهای شکسته در هر گوشهای افتاده، دخمهها پر از جانباختگانی که روی هم انباشته شده بودند، … و روی دیواری با خون قربانی گُلی رسم شده و در کنار آن نوشته شده بود: این یادگار گل آغاست، بخند!
***
و بابه مزاری، … دو روز بعد از «حادثهی افشار» آمد و در مسجد جامعهالاسلام در پل سوخته سخنرانی کرد. سخنان بابه در آن روز ابری و غبارآلود، زنگارشکن بود، هم برای خود او و هم برای مردمی که در برابرش نشسته بودند. از مخاطبان خود خواست صد نفر بدهند تا او برود و افشار را آزاد کند، پنجاه نفر بدهند که او برود و افشار را آزاد کند، ده نفر… و به اینجا که رسید انفجار کرد و کوهآسا، فروریخت و گریست! همانگونه که در برابر آن جلوهی معروف «خدا»، در برابر خواست حضرت موسی و قومش، آن کوه دیگر فرو ریخته بود!
پس از افشار، بابه ساکتتر و سنگینتر از قبل شده بود. وقتی سخن از افشار میرفت چهرهاش در هم کشیده میشد. دوست نداشت در حضور او کسی از افشار زیاد سخن بگوید. درونش غمی خانه کرده بود که زردابهی آن با اسم و خاطرهی افشار عجین بود. وقتی در سخنش به افشار میرسید لحنش ناخواسته دگرگون میشد و در صدایش هیبتی تلخ و خوفناک خانه میکرد. این را همه میدانستند. حتی وقتی در مراسم اعدام خاینین افشار از سه باوری یاد کرد که با این «حادثه» تغییر کرده بود، باز هم لحنی غیرعادی داشت. دو سال بعد، وقتی در پنجم جدی، در مراسم تجلیل از شهدای ۲۳ سنبله سخن گفت، درونمایهی تمام درد و درکش افشار بود. آنجا از «غند»هایی یاد کرد که بهای افشار بودند و از نامههایی یاد کرد که بیگانهها را به پیوند میداد و یکی را عمو و دیگری را برادرزاده میکرد و یا میان افراد تبریکی تبادله میشد و افشار «فتحالمبین» لقب میگرفت و یا از توافقاتی یاد کرد که «حقوق» کسانی را به بهای افشار و افشارها ضمانت میکرد….
***
افشار غرب کابل را هویتی دیگر بخشید. در چشم همه، اشعهای از دخمههای خونآلود افشار خانه کرده بود. همه میتپیدند و گویی همه حس میکردند که دستانی فراون در افشار آلوده است. هیچ کسی نبود که خود را در برابر افشار کوتاه نبیند.
بعد از افشار، در غرب کابل دیگر کسی تنها به سیاف و مسعود و همپیمانان شیعی و غیرشیعی آنان نمیاندیشید، بلکه به شلاقی میاندیشید که هر شب و روز بر وجدان و آگاهی و عبرتش فرود میآمد. در افشار خیانت شد، اما پس از آن نیز خیانت دوام کرد. افشار آغاز و انجام خیانت نبود، اما آنچه در افشار روی داد، قضاوتها را از بیرون به درونها انتقال داد. آدمهای پس از افشار، گویی گناهکارانی بودند که برای ایستادن در صف محشر، انتظار میکشیدند و هر کسی حسابگیر خودش بود.
***
افشار محصول خواست یک فرد نبود تا از «سیاف» یا «مسعود» یا «انوری» و «هادی» و کسی دیگر سخن گفته شود و کینهی «تاریخ ستمدیدگان» در حد نگاه به افراد فرو کاسته شود. گویی کسانی که دست روی دست مسعود گذاشتند و یا بر عبای سید فاضل و انوری و هادی بوسه زدند و یا زیر ریش سیاف خزیدند یا افشار را در کنار مزار و بامیان و یکاولنگ و شمالی ردیف کردند، … همه از درک همین نکته غفلت کرده اند؛ درست همانگونه که کسانی دیگر، در تخطئهی این رویکردها، افشار را در حد فرد و مکان و حادثه فرو کاسته اند.
باز هم سخن سارتر ذهنم را به خود میکشد: دستهای آلوده!
گویی در افشار، «دستهای آلوده» اند که نقش بازی میکنند: نه یکی و دو تا، بلکه صدها و هزاران تا. سوال افشار نیز سوال همین دستهای آلوده است. یکی تا عمق آلودگی رفته و چرکینتر از دیگران است، و یکی حاشیهنشین آلودگی بوده و آلودگی را به شهادت گرفته است و یکی به آلودگی رضایت داده است و همنشین آلودگی شده است.
من روز «حادثهی افشار» در ظرف چهار ساعت، دو بار با موتر شهید قایمی آمدم تا پل خشک دشت برچی. کار من تبلیغ «حادثه»ای بود که داشت اتفاق میافتاد و درخواست از مردمی که پشت جبههی افشار بودند تا به کمک افشار بروند. در هر دو بار، کمتر کسانی حاضر شدند که حد اقل از کنارههای دیوار حرکت کنند و بیایند و بشنوند یا بپرسند که در افشار چه میگذرد. همه به افشار نگاه میکردند که در هر انفجار، لحظه به لحظه ذوب میشد و با گرد و خاک به هوا میرفت، اما حتی یکی پیدا نشد که حرکت کند و برود افشار…
چه اتفاق افتاده بود و کدامین خوره، درون مردم را بلعیده بود که به چنین حالتی گرفتار شده بودند؟ … در آن لحظه، هیچ کس نمیدانست.
آن روزی که بابه از نداشتن ده نفر میگریست، باز هم این سوال تکرار میشد که غرب کابل را چه چیزی بلعیده است که چنین به نفس افتاده است.
***
افشار شکست، اما دستهای آلوده از زیر آستین بدر آمدند. مردم، همچون آب، آرام و بیخاصیت و بیبو، مانده بودند که به کدامین سمت جهت داده میشوند. روزهای روز در طول یک و دو ماه قبل از افشار «جهت» داده شده بودند تا رسیده بودند به اینجا که افشار برای آنان، جنگ مزاری بود و پاداش خودخواهیهای او، نه کینه و انفجاری که داشت عبرت تاریخ را رقم میزد. رهبران حزب وحدت و حرکت اسلامی، در یک نسبت غیر قابل تصور، در این مدت، آگاهانه و دستوری یا ناآگاهانه و غیردستوری، درون غرب کابل را تهی کرده بودند تا اینکه امروز کسی نمیدانست افشار را چگونه نگاه کند.
بابه مزاری تنها از خاطرهی عباس پایدار یاد کرد که در آن روز سه بار حرکت کرده بود تا برود و از مردمش در افشار حمایت کند، اما سیدهادی مانعش شده و گفته بود: در افشار جنگ با شیعهها نیست، جنگ با مزاری است!… اما همه میدانند – و همه میدانستند – که تا رسیدن به افشار، تنها سید هادی نبود که چنین میگفت. دهها و صدهای دیگر هم بودند که با وجهه و مقام بزرگ مذهبی همین پیام را در گوش مردم، در خفا و علن، زمزمه میکردند.
***
در افشار خون افشاریان ریخت و بعد از افشار، اشک مزاری. این خون و اشک، زنگارها را نه تنها از قلب انسانها، بلکه از گوشه گوشهی غرب کابل نیز زدود. پس افشار تنها یک «حادثه» نبود، آمیزش خون و اشک بود که زنگارها را پاک کرد و دلها را صیقل زد و چشمها را برق انداخت و در درونها رخنهای دیگر کرد.
اکنون نگوییم که در افشار چند عدد رأس بریده شدند یا چند باب خانه فرو ریختند، بلکه بگوییم که در افشار چه اتفاق افتاد که نقطهای عطف و چرخشی بزرگ در تاریخ بود.
افشار دردی سنگین داشت. زخم افشار از جای بد سر باز کرده بود. سوزش این زخم نیز جانکاه بود. افشار سیاست را تغییر داد و دید و منطق سیاسی را نیز دگرگون کرد. افشار باور مذهبی مردم را متحول ساخت. افشار معیاری شد که حتی جمهوری اسلامی ایران با خطهای درشت ولایت فقیه خود نتوانست بر آن غلبه کند. افشار همه چیز را درنوردید و همه چیز را بازسازی و بازتعریف کرد.
***
اندکی بعد از افشار، خاینان افشار اعدام شدند. درست سه ماه بعد از افشار، در ۲۲ ثور ۱۳۷۲، دقیقاً رأس ساعت چهار صبح، عملیات انتقام افشار بر بزرگترین پایگاههای نظامی شورای نظار و همپیمانان آن در دارالامان و ریاست پنج و لوای سه شروع شد و در کمتر از نیم روز همه جا تصفیه شد. این جنگ، خشم شورای نظار را با بلند کردن هواپیماهای بمبافکن آن بر فراز شهر کابل، برانگیخت، خشمی که تا سقوط مقاومت غرب کابل فرو نخوابید. اما غرب کابل نیز، قبس افشار را در هر دل و هر سینهای خانه داده بود. شورای نظار و همپیمانانش، به سختی کوشیدند که از زخم افشار عبور کنند و درد افشار را از ذهن مردم غرب کابل پاک کنند، اما این کار نه تنها انجام نشد، بلکه با گذشت هر روز، سنگینتر و ناشدنیتر شد.
***
امروز همه از افشار میگریزند. قاتل و قربانی، هر دو به یکسان از افشار وحشت میکنند. سیاستمداران اسم افشار را کابوس شبهای خود میبینند. از افشار شعر میگویند، برای افشار در خلوت نوحه میخوانند، فاجعهی افشار را در لبان خود زمزمه میکنند، اما معلوم است که از افشار هراس دارند.
این هراس باید از میان برود و افشار باید به سوالی برای اندیشیدن نسبت به تاریخ و هویت انسان این ملک تبدیل شود. تا این جرأت حاصل نشود، گرههای زیادی دیگر در این وسط باقی خواهد ماند. فرار از افشار، پاسخ سوال افشار نیست. کتمان افشار نیز چارهی درد افشار نیست. فروکاستن افشار در حد یک حادثه و مشابهساختن آن با حادثههای مماثل نیز کارساز نیست. افشار چیزی دیگر است و برای حرکت و درد و هیجان و ناآرامکردن همه، جوهرهی تعریفناپذیری دارد که باید به آن وقوف پیدا کرد.
***
خوب است یاد بگیریم که با افشار سخن بگوییم و از افشار سخن بشنویم. این نوعی مکاشفهی خود ما در خود ماست. افشار بحث حقوق و حرمت انسان است، همانگونه که پیچیدگیهای ناشناختهی انسان را نیز برملا میسازد. وقتی با خون انسان بر روی دیوار یادگار نوشتند، نشان دادند که انسان میتواند تا آن حد نیز قابل کشیدن باشد. افشار را به درستی یک «متن» گفتند. این متن صامت است و همچون «قرآن» با خواندن ما، گویا میشود. خوب است یاد بگیریم که افشار را بخوانیم و به تکرار بخوانیم تا مگر چیزی را که در درون آن پنهان مانده است اندکی بیشتر درک کنیم.
<iframe width=”420″ height=”315″ src=”https://www.youtube.com/embed/HAh6crs2Y2g” frameborder=”0″ allowfullscreen></iframe>
منبع: جمهوری سکوت