[follow_me] (یادواره ای از احسان فروتن)
نویسنده: خادم فایز
بی ترید تاریخ معاصر افغانستان تاریخ غارت، تاریخ خون و تاریخ قتل عام ها است. افغانستان معاصر در عینی ترین تصویر تاریخ سرزمینی است که حاکمیت در آن بر پایه های ستم بر ستمدیدگان بناء شده است و ستمدیدگان در منظومه حکومت های بدوی افغانی موجوداتی بوده اند که همواره هستی و کرامت انسانی آنها به قلمرو بی چون و چرای حاکمان تقلیل داده شده است. آنچه اما در تدوام کاروان حکومت های بدوی افغانی همیشه و مدام پا برجا بوده است استبداد، گردن کلفتی، بی قانونی، انسان ستیزی و بی عدالتی بوده است. حاکمان فاتح در این سرزمین از سر ستمدیدگان کلهمنارها ساخته است. خون ستم دیده همیشه مباح و انسان ستمدیده مدام مورد تطاول و چپاول قرار گرفته است. به بیان دیگر هستی ستمدیده در قلمرو حاکمان افغانی حیات برهنه بوده است عاری از هر نوع حقوق و کرامت انسانی: حیاتی که همواره قربانی تاخت و تاز حاکمیت فاتحان بوده است.
چند نسل آوارگی
آوارگی تاریخی هزاره ها را نیز می توان در متن تاریخ معاصر افغان به سنجش گرفت. تاریخ معاصر افغانستان در سویه دیگرش تاریخ کوچ های اجباری، تاریخ هزاره ستیزی و تاریخ آواره سازی هزاره نیز بوده است. افغانستان معاصر از بدو تأسس با خون پایهگذاری شد و نخستین بار جوی در این سرزمین با خون هزاران انسان به حرکت در آمد. احمد شاه ابدالی با ستم بر بدنه بزرگ جامعه هزاره حاکم شد. اخلاف احمد شاه نیز درست راهی را پیمود که به دست سلف پایهگذاری شده بود.
امیر عبدالرحمان جمعیت کثیری از هزاره ها را قتل عام کرد، سرزمین هزاره ها غصب نمود، دختران هزاره را به کنیزی درآورد و پسران هزاره را در بازار های دهلی، سمرقند و بخارا حراج کرد. با گذشت زمان ستم بر هزاره نه تنها متوقف نگردید بلکه ژنوسایدِ هزاره در دوران حاکیمت طالبان به مانیفست عمارات اسلامی افغانستان تبدل شد. ملا عمر درست به پیروی از اخلاف خود هزاره کشی را صبغه دینی و وجه مذهبی بخشید. در حاکمیت طالبان هزاران هزاره ی بیگناه صرفاً به جرم هویتی که آنها بر دوش می کشند به قتل رسیدند. با این همه، کاروان های ترور و گروگان گیری هزاره هنوز هم پا برجا است و انسان هزاره هر لحظه به رغم شعار های میان تهی دولتها و دیگر نهادهای حقوق بشری با دهشت، ترور و گروگان گیری رو به رو است.
احسان فروتن؛ تجسم تاریخی چند نسل آوارگی
احسان الله فروتن یکی از کسانی بود که آوارگیِ مدامِ هزارهها را با پوست و روح لمس کرد. کودکی های احسان و من مصادف بود با جنگ ها. جنگ ادامه داشت و ما سپیده دم را با امید به آینده آغاز می کردیم. هوای قریه ما صاف و شب های آن پُر از ستاره بود. سالخوردگان قریه ی ما صافتر از هوای قریه و بی آلایشتر ستاره هایی بودند که در ظلمت شب های قریه پدیدار می شد. مادر قنبر کسی که هنوز هم زنده است زنی بود سختکوش و مقاوم. سختکوشی او به پیکار قهرمان شکست ناپذیری می ماند که معنای انسان و مفهوم زندگی را صرفاً در فتح بر سرنوشت و عصیان در برابر تقدیر جست و جو می کند. باشی ترکان، مردی بود با قامت اندک خمیده، چشمان بادامی و موهای سپید. او شب های طولانی زمستانی را با روایت های تاریخی پُر می کرد. شیرین و آرام و شمرده شمرده قصه می کرد و ما را که کودکی بیش نبودیم به میدان جنگ های تاریخی می برد: او به یک معنا روای تاریخ دوران کودکی ما بود و برودت زمان را برای ما به تصویر می کشید. من و احسان زندگی را همه روزه در کنار هم آغاز می کردیم. هر روز به استثنای روز های جمعه با هم مکتب می رفتیم. غروب وقتی از مکتب باز می گشتیم در یک سر راهی که نارسیده به خانه های گلین مان بود از همدیگر جدا می شدیم. آن روزگار هرگز پی نبردم که زندگی شاید همان سه راهی است که من، احسان و وحید را از همدیگر جدا می کرد. اما اینک پس سه دهه زیست تجربی در کره خاکی این حقیقت تلخ تاریخیترین تجربه عینی من در زندگی بوده است و به تجربه دریافته ام که زندگی درست همانند همان سه راهی است که ما در غروب های غم انگیزِ جاغوری از همدیگر جدا می کرد. جبر تاریخ و ببریت حاکمان چرخ جانکاه روزگار ما شد و در فرجام پس از چرخانیدنهای استخوان خراش هر یکی را در سه راهه جدایی تنهای تنها رها کرد: من با خانواده به پاکستان فرار کردم. مکتب را با هزاران خون دل تمام کردم. پس از ختام مکتب وارد دانشگاه شدم و جامعه شناسی خواندم. وحید دل به دریا زد و برای زنده ماندن مسافر دریا شد. اما سفر وحید همانند سفر کارگران دریای ویکتور هوگو سفر بی پایان و سفر مرگ بود. وحید رفت اما هیچگاهی برنگشت. او در یک فرجام تراژیک پس از آنکه از زیر ساطور ملا عمر جان به سلامت برده بود در آب های بندر عباس غرق شد. چشمان بادامی وحید همراه با آن جوانی تکدانه اش خوراک ماهیان گرسنه دریا شد. از وحید امروز هیچ نشانه ای به جا نمانده به جزء سنگ قبری که خانواده اش به یاد او در یکی از حومه های بندر عباس نشانی کرده است. احسان فروتن هم در دوران حاکمیت طالبان از ما جدا شد. او با خانواده اش استرالیا رفت. در آنجا درس خواند و روزی شنیدم که این یگانه دوست فصول کودکی ام پیلوت شده است. بی اختیار اشک سرور از چشمانم سرآزیر شد. با خود گفتم احسان حالا فردی شده است که رویای چندین نسل آوارگی را با خود در بیکرانگی آسمان آرزو پرواز می دهد. بعد ها وقتی خبری پیوستن احسان فروتن را به ارتش استرالیا شنیدم از فرط خوشحالی اراده معطوف به قدرت در دلم جوانه زد: با خود گفتم برای یک هزاره رسیدن به ارتش یکی از برزگ ترین قدرت های جهان راه دشوار، رویای گوارا و فرصت بزرگ است. اما دریغ و صد دریغ که احسان فروتن در فرجام اندوهناک در شهر برزبین استرالیا در یک حادثه ی ترافیکی جان داد.
مرگ احسان دردناکترین واقعیتی است که هنوز هم برای من قابل انکار است. احسان همواره پاک، منزه، با نظم و امیدوار بود. او به زادگاهاش چون عرش موعود عشق می ورزید و همواره نسبت به افغانستان احساس نوستالژیک داشت. احسان چندی قبل به من پیام داده بود که « در آینده نزدیک به افغانستان برخواهد گشت». وقتی باهم همسخن می شدیم همیشه از رویاهای تحقق نیافته نسل ما می گفت؛ از زندگی و رنجِ مضاعف آن قصه می کرد. می دانم که او دیگر با ما نیست اما خاطراتش همیشه در حافظه ی ما جاودان است و جای احسان عزیز برای همیشه خالی است.
از جاغوری تا برزبین
وقتی سیر زندگی احسان فروتن را از جاغوری تا برزبین بررسی می کنم ناخواسته به این نتیجه می رسم که آوارگی حقیقی ترین حقیقت نسل من بوده است. از این رو، شاید بتوان گفت که نسل من نسل آوارگی است: نسلی که بی سرزمینتر از باد و بیخانه تر از جٌغد از غربتی به غربت دیگر مدام در حال فرار است. نسلی که هنوز هم طعمه طالب و داعش و قربانی دریا ها است. حالکه احسان در میان ما نیست اما رنج تاریخی نسل احسان بر آسمان زادگاه او لنگر سنگین انداخته است و افقی گستره است به درازنای تاریخ ستم. هنوز هم انسانِ هزاره هستی ای که هزینه هزاره بودن را می پردازد.
نسل احسان فروتن که به بیانی نسل من هم است، نسلی است که جهان را با آوارگی های مدام و جانکاه شناخت. نسل ما به سخنی دیگر نسلی است که زندگی را در آوارگی ها و تاریخ را در رخداد ها شناخت. نسل احسان فروتن به سخن دیگر نسلی متعلق دایسپوریای هزاره است: دایسپوریای که امروز در سراسر جهان تید و پرگ است. هویت نسل او اما با گمشدگی، غربت و آوارگی شناخته می شود. نسل احسان به معنی دیگر نسلی است که بار سنگین بی خانگی و بازماندگی را بر دوش می کشد: نسلی که از پاکستان تا ایران، از ایران تا اروپا، از اروپا تا امریکا و از امریکا تا استرالیا با آوارگی را سنگین سنگین به دوش می کشد.
Karimulah
I really missssssssssssssssssssssssssssss him. God bless You.