در زمستان سال ۱۳۷۱ خورشیدی و در گرماگرم نبردهای احزاب جهادی در پایتخت، افشار -منطقهای در غرب شهر کابل- شاهد هجوم گستردۀ نیروهای شبهدولتی بود. در جریان این یورش گسترده و سازمانیافته زیانهای جانی و مالی بسیاری به شهروندان رسید. شمار کشتهشدگان بین ۷۳ تا ۱۰۰۰ تن گفته شده است. در جریان هجوم نیروهای وابسته به شورای نظار، حزب اتحاد عبدالرب رسول سیاف و متحدانشان، تقریباً تمامی خانهها ویران شدند و باشندگان آن به مناطق دیگر فرار کردند.
در بامداد پنجشنبه، ۱۱ فبروری سال ۱۹۹۳ میلادی ساعت ۵ بجۀ صبح یا کمی بعدتر از آن، حمله بر این منطقه شروع میشود. منطقۀ اصلی افشار و جایی که مورد تعرض واقع شده، ناحیۀ نسبتاً کوچکی در امتداد همواریای پایین کوه افشار واقع شده است. در آن زمان تقریباً هرازچندروزی، کابل و بسیاری نواحی آن شاهد نبردهای شدیدی میبود. منطقۀ افشار نیز پیش از ۲۲ دلو سال ۷۱، چندین بار محل نبردهای سنگینی میان جناحهای درگیر به شمول حزب وحدت به رهبری عبدالعلی مزاری و جمعیت اسلامی به رهبری برهانالدین ربانی و اتحاد اسلامی سیاف بود. از این روز صدای شلیکهای اولیه اصلاً مردم را نگران نکرد. هنگامی که بسیاریها خواب بودند و برخی دیگر نیز برای عبادت صبحگاهی برخاسته بودند، آتشی از کوه رادار (در پشت این منطقه) بلند شد. سربازی از یک پوستۀ نظامی که بالاتر از محل مسکونی در کنارۀ کوه موقعیت داشت، متوجه آن شد. او که لکنت زبان داشت، به عجله خودش را میان پوستۀ نظامی رساند و گفت «کوه رادار داغ گرفته». کسانی که بیدار بودند، به او خندیدند؛ اما لحظاتی بعد صدای شلیک سلاحهای خفیف را آنها میتوانستند بشنوند. حسن که از شاهدان عینی آن واقعه است، به یاد میآورد که لحظاتی بعد، صدای «کلهکوف (نوعی سلاح سبک) و پیکا» شدت یافت.
گزارشهای سالهای اخیر سازمانهای حقوق بشری نشان میدهد که در این جریان، نمونههایی از کشتار زنان، کودکان و تجاوز جنسی، نقل شده است. سازمان دیدبان حقوق بشر، تجاوزهای گروهی در این حادثه را تأیید میکند و گزارش «پروژۀ عدالت افغانستان» که در سال ۲۰۰۵ میلادی نشر شد، نیروهای متجاوز را، نیروهای رسمی وزارت دفاع آن وقت تعریف میکند. حسن با تأیید این موارد، یکی از آن نمونهها را چنین قصه میکند: «البته دو قصۀ تجاوز جنسی را من از دور شاهد بودم. آن طرفتر از کوچۀ شیرعلی، شام همان روز که من در حال فرار بودم، از پشت یکی از دروازهها، صدای زنی را میشنیدم که بسیار گریه و زاری میکرد و میگفت که «نکنین، نامزاددار است، به حالش کمی رحم کنین.» با گوشم شنیدم که با صد رقم قسم و قرآن، از آنها میخواستند که نکنند، غرض نگیرند. من ده متر از آنها فاصله داشتم و دوباره از شدت ترس، گریختم. گریه و زاری آنها را با گوشم شنیدم. یک رفیق من را که نسیم نام داشت، با چشم خودم دیدم که در چاه انداخته بودند.»
بسیاری از باشندگان این منطقه از ترس راکتهای بیهدف که هرازگاهی شلیک میشدند و روی بامی یا روی حویلیای خواسته یا ناخواسته فرود میآمدند، در زیرزمینیای «پرورشگاه» پناه برده بودند. این پرورشگاه که از هلالاحمر بود، در زیرزمین چهار منزل داشت و به دلیل استحکامش، در برابر راکت مقاومت کرده بود و فرو نمیریخت. کلۀ صبح بود که صداها تند و تندتر شدند. به موازات بالاآمدن روشنی از شرق، شلیکها سنگین شده رفتند و خواب مردم پرید؛ حتا کسانی که سحرخیز نبودند، از خانهها و کوچه-پسکوچهها به سمت پرورشگاه (یگانه محل امن آن روز) خیز برداشتند.
به گفتۀ حسن، در هریک دقیقه، ۱۰ تا ۱۵ بیام ۴۰ و مرمی هاوان فرود میآمد؛ گلوله باری چنان شدید بود که من و برادر کلانم از میان جوی داخل کوچه با خیز روی زانو و آرنجمان (سینهخیز) نزدیک به ۵۰۰ متر را طی کردیم تا نزدیک پرورشگاه رسیدیم. حسن ادامه میدهد، با وصف آنکه هدف اصلی اکادمی تعلیمی (از مواضع حزب وحدت) و انستیتوت علوم اجتماعی (فعلاً دانشگاه تعلیم و تربیه برهانالدین ربانی و موضع رسمی عبدالعلی مزاری در آن زمان) بود و از بالای کوه زیر آتش قرار گرفت بودند. اما راکتاندازها و سربازان مهاجم بیهیچ پروایی بر خانهها شلیک میکردند. او ادامه میدهد: «در هر ۹/۱۰ دقیقه، سر هرخانه یک دانه بیام ۴۰ یا میزاییل یا سکر خالی میشد. هیچ خانه نمانده بود که هاوان نخورده باشد.»
نعمت، مرد سربهزیری است. به نظر میرسد او بیش از چهل سال دارد. حساب سال و ماه آن دوران از دستش رفته است. او به یاد دارد که برای پاسبانی از ننگ و ناموسشان پوسته ساخته بودند. او که تأکید میکند به هیچ کس و گروهی وابسته نبوده است، میگوید: «کنار قبرستانیها خانه نبود و منطقه کاملاً در دیدرس کسانی قرار داشت که در کنار تپه بودند. جمعیت از کوچۀ نجف کربلایی به سمت باغ بالا را تحت کنترلش داشت و از افشار بالاتر نیز در دست اتحاد سیاف بود.» پیش افشار، کردهای بادنجان بوده، نعمت که بازگشتن را ناممکن میبیند، خودش را در جویچههای بادنجام میاندازد و سینهخیز عرض افشار تا خوشحالخان را میپیماید. وقتی به خوشحالخان میرسد، کمی راحتتر میشود.
پس از سقوط
حسن میگوید، ساعت ۹ صبح اکادمی سقوط کرد. نیروهای حزب وحدت به احتمال زیاد از محل خارج شده بودند و جنگ هردو جناح (وحدت و دولت مجاهدین) بهجز در موارد اندک، پایان یافته بود. پس از آن، گروههای شبهنظامی وفادار به شورای نظار و اتحاد اسلامی عبدالرب رسول سیاف در ستونهای نامنظم وارد افشار شدند. پرورشگاه از شدت هجوم پناهجویان کوچک به نظر میرسید. نعمت و حسن متفقالقولند که نزدیک به ۴ هزار تن در پایان روز در این محل پناه برده بودند. حسن میگوید: «من از زیرزمینی که برآمدم به سمت خانه، دیدم که خانه اصلاً وجود ندارد. شاید ۱۳ یا ۱۲ راکت خورده بود. از آنجا برآمدم، داخل کوچه شدم که از پیشروی من سربازان آمدند. فرار کردم. در گوشۀ حویلی ما یک زیرزمینی نیمهتخریبشده بود. در همان گوشه خودم را گرفتم. همان زمان که من از زیرزمینی پرورشگاه بیرون شده بودم، نیروهای دولتی به آنجا یورش برده بودند. تقریباً ۱۰۰-۱۵۰ نفر را با خود برده بودند. شب آن روز تقریباً همه قصد داشتند که آنجا را ترک کنند. شبهنگام که از آنجا بیرون شدیم، ما را در علوم اجتماعی گرفتند.»
گزارشهایی از نقض گستردۀ حقوق بشر در پس از تصرف افشار منتشر شده است. گزارش سال ۱۹۹۳ حقوق بشر وزارت خارجۀ امریکا از کشتهشدن یک هزار تن خبر داده است، گزارشهای سالهای اخیر سازمانهای حقوق بشری نشان میدهد که در این جریان، نمونههایی از کشتار زنان، کودکان و تجاوز جنسی، نقل شده است. سازمان دیدبان حقوق بشر، تجاوزهای گروهی در این حادثه را تأیید میکند و گزارش «پروژۀ عدالت افغانستان» که در سال ۲۰۰۵ میلادی نشر شد، نیروهای متجاوز را، نیروهای رسمی وزارت دفاع آن وقت تعریف میکند. حسن با تأیید این موارد، یکی از آن نمونهها را چنین قصه میکند: «البته دو قصۀ تجاوز جنسی را من از دور شاهد بودم. آن طرفتر از کوچۀ شیرعلی، شام همان روز که من در حال فرار بودم، از پشت یکی از دروازهها، صدای زنی را میشنیدم که بسیار گریه و زاری میکرد و میگفت که «نکنین، نامزاددار است، به حالش کمی رحم کنین.» با گوشم شنیدم که با صد رقم قسم و قرآن، از آنها میخواستند که نکنند، غرض نگیرند. من ده متر از آنها فاصله داشتم و دوباره از شدت ترس، گریختم. گریه و زاری آنها را با گوشم شنیدم. یک رفیق من را که نسیم نام داشت، با چشم خودم دیدم که در چاه انداخته بودند.»
عارف که سه عضو خانوادهاش را در این جنگ از دست داده است، تأیید میکند که بسیاری از زنان و دختران گم شدند، بسیاریشان پس از تجاوز میان چاهها انداخته شدند و حتا کسانی از شدت وحشت، به شکل خودخواسته داخل چاه پریدند.
تخلیۀ افشار
بعد از آن همین طور ادامه یافت. وقتی کارتهسه امنیت بود، آنجا در یک خانۀ خالی میرفتیم، وقتی کارتهسخی امنیت بود، آنجا میرفتیم. خانۀ خالی زیاد بود.» نعمت که خانوادهاش را قبلاً به غزنی رسانده بود، خودش ولی در انتظار برادرش که اسیر گرفته شده بود، ۹ ماه تمام در کابل بود. او میگوید، هرجومرج واقعی حاکم بود، همهجا شلوغ بود، دو تن از دوستان خانوادگیام در صلیب سرخ شهید شدند، بسیاریها به فکر ترک کابل بودند و بعضی دیگر نیز در خانۀ دوستانشان و در مساجد و فضاهای سرپوشیده، پناه بردند.نعمت وقتی به علوم اجتماعی رسید، دیگر هرگز برنگشت.
حسن میگوید، شب بعد از حادثه، همه تلاش میکردند که از پرورشگاه خارج شوند. او با سه برادرش در این جریان، دستگیر و اسیر گرفته میشوند. بسیاری از مردان جوان آن شب به اسارت میروند و زنان و کودکان به محلات دیگر فرار میکنند. حسن قصه میکند: «ما هفت ماه در مسجد قلعۀ فتحالله ماندیم. سه ماه در تایمنی بودیم. بعد از آن در گولایی دواخانه یک خانۀ خالی بود که آنجا نشستیم.
نعمت میگوید، کسانی که سالم مانده بودند، از بقیۀ اعضای خانوادۀشان خبر نداشتند؛ مرد آمده بود، اما از زن خبری نبود؛ زن اگر آمده بود، مردش را نمیدانست که کجاست. کودکان جا مانده بودند یا زیر آوار جان داده بودند.
آمار و روایات متفاوت
بازگشت
حسن میگوید که روز ۲۴ دلو، نیروهای جمعیت و اتحاد آنها را برای گورکردن اجساد میبرند. او شمار کسانی را که دفن کردهاند، ۷۳ گفت، در حالی که پدرش آن را ۶۹ تن گفته است. اما این تعداد صرفاً کسانیاند که به صورت گروهی دفن شدهاند، به شمول تمامی قربانیان میان چاهها، زیر آوار و کوچهها، بالغ بر یک هزارتن کشته، تخمین شده است.
حسن میگوید، پس از هشت ماه دوباره ولی تنها به افشار آمده، پس از پادرمیانی هیئت صلح و برای کفنودفن دایمی کسانی که دستهجمعی به صورت موقت در یک جای دفن شده بودند. نعمت نیز ۶ ماه بعد آمده است؛ ولی بهجز ویرانههای بیشمار، هیچ چیزی را ندیده. به همین دلیل، حسن، نعمت و قریب به اکثریت باشندگان این منطقه، ۱۲ سال پس از آن حادثه توانستند با خانوادههایشان به محلشان برگردند. «سال ۱۳۸۰ و آخرین روزهای حکومت طالبان جزء نخستین خانوادههایی بودیم که پس آمدیم.
در آن زمان این منطقه پر از خار و علف هرز شده بود. میان ویرانهها علف روییده بود. اینجا ویران بود، سنگ و چوبی که سیل آورده بود، همانطور مانده بود.»
حسن خانۀ جدیدش را روی خانۀ ویرانشدهاش بنا کرد و باقی مردمان محل نیز یکی به دنبال دیگر آمدند و خانه ساختند. حالا در افشار، نفوس قابل توجهی زندگی میکند.
خانههای مجلل بسیار اندک به چشم میخورد؛ ولی باقی خانهها هرچند کمفروغ، اما آباد شدهاند. در میان این محل، فقط یک حویلی ویران دیدم، سوخته و تخریبشده؛ گویی پس از ۲۲ سال هیچ تغییری در آن نیامده است، نیمهسوخته و ویران، نه محو شده و نه کسی آباد کرده است.
مردم افشار، آن حادثه را به تلخی به یاد دارند. کسانی فراموش کردهاند و شماری نیز مثل دیروز، به یاد دارند. با اینهمه، پس از گذشت ۲۲ سال از حادثهای که بسیاری آن را به نسلکشی و جرم جنگی تعبیر میکنند، این فاجعه نهتنها با سکوت همراهی شده که محل حادثه نیز از سوی ریاست سرهمیاشت مصادره شده است. چهار خانه را چهار تن از رؤسای سرهمیاشت در داخل این محوطه ساختهاند. یک وکیل گذر (سیدغلام) در این محل برایش خانه ساخته است و در گوشۀ سمت چپ گور دستهجمعی، یک خانم خانه ساخته است.
آفتاب گرمی در میانۀ زمستان، گرما میبخشید. افشار آرامِ آرام بود. در کوچهها بچهها فوتبال میکردند و حسن با اشاره به درختی در صحن یک مسجد گفت، فقط این درخت در این محل سالم مانده بود.
منبع: روز نامه جامعه ی باز