خاطرات یک مهاجر هزاره از زندان اوین ایران

1652 8

قسمت سوم:

زمانی‌ که از بند خارج شدیم، با مأموری که انتظار ما را می کشید، رو به رو شدیم. چشمان همه ی ما را با دست مال بستند. یک سر دست مال را هم در دست من گذاشت و گفت که آن را محکم بگیرم. سر دیگرش را خودش در دست گرفته بود. به ما دستور داد تا دست هم دیگر را بگیریم. همه به دنبال او حرکت کردیم و در واقع کشیده شدیم.

از چند پله پایین رفتیم و از راهروی که صدای نماز خوندان عده ای به گوش می رسید، گذشتیم. دوباره از پله‌ها پایین رفتیم و این بار از سالنی گذر کردیم که بوی غذا در هوا پیچیده بود و سر و صدای ظرف ها هم به گوش می‌‌رسید. حتماً باید آشپزخانه باشد. با عبور از آن جا به حیاط زندان رسیدیم که برای اولین بار پس از سه روز هوای آزادی استنشاق کردم. صدای دلنواز پرندگان را می شنیدم و نسیم آرامی صورتم را نوازش می‌‌داد که در مواقع دیگر کمتر به آن ها اهمیت می دادیم. زیر پاهایم نرمی شن را حس کردم. چند دقیقه ای که راه رفتیم دوباره وارد یک محیط سربسته شدیم. ما را از هم جدا کردند. در همین اثنا به طور ناخواسته ترسی‌ تمام وجودم را فرا گرفت. پرسیدم که چرا ما را از هم جدا می‌‌کنید. صدایی به من گفت که نترسیم تنها چند سوال از شما می‌‌کنیم. از من خواست که بنشینم و چشمهایم را باز کنم، اما‌ رویم را برنگردانم. من روی چوکی‌ ای نشستم.

زمانی‌ که چشمم را باز کردم غیر از دیوار رو به رو و چند ورق کاغذی که روی میز قرار داشتند، چیز دیگری را جق نداشتم تا ببینم. صدایی از پشت سر از من خواست تا کاغذها را به دقت بخوانم‌، جواب بدهم و آن ها را امضا ‌کنم. بعداً فهمیدم که با خواهرانم که در اتاق های دیگری بودند، همین رفتار را داشته اند. من شروع به خواندن کردم. اوه خدای من، باز همان سوال های تکراری. به مأموری که پشت سرم قرار داشت و چهره اش را نمی دیدم، گفتم که این سوال ها را چند بار جواب دادیم، باز چرا باید جواب بدهیم. در جوابم گفت که ما مأمورین ویژه ی سیاسی هستیم و کار خودمان را می کنیم.

بعد از آن ۳ یا ۴ ساعت سوال های شفاهی پرسیده شدند. به همه ی آن ها جواب دادیم که واقعاً ما را گیج و خسته نموده بود. دیگر نه‌ چیزی می شنیدم و نه نای جواب دادن داشتم. ما را دوباره به بند قبلی بردند. وقتی به نزدیک بند رسیدیم، دیدیم که چند زن و دختر گریه کنان در حال خارج شدن از بند هستند. از دختری که کنار دروازه ایستاده بود پرسیدم، چرا آن ها گریه میکنند؟ آن ها را کجا می برند؟ دختر آهی کشید و گفت که آن ها را برای شلاق زدن می برند، خدا به دادشان برسد.

ما وارد بند شدیم تا بعد از آن همه سوال و جواب، کمی استراحت کنیم. وقتی ساعت هواخوری رسید، به طرف حیاط رفتیم و با دوستانی که قبلا در آن جا آشنا شده بودیم، سر صحبت را باز کردیم. روزها به کندی می‌‌گذشتند و من دلم برای بچه‌های کوچکم تنگ شده بود. اغلب به آن ها فکر می‌‌کردم. وقتی به این فکر می افتادم که اگر سال ها این جا بمانم، سرنوشت آن ها چه خواهد شد و چه بر سرشان خواهد آمد. بچه هایم غیر از من کسی‌ را نداشتند. پدرشان سال ها بود که ما را رها کرده بود. بعضی وقت ها این سوال به مغزم خطور می کرد که آیا پدران هم زمانی که از فرزندان خود دورند، این همه دل شوره دارند و نگران هستند؟ آیا احساس مسئولیتی هم در قبال فرزندان شان می کنند؟ یا تنها دل شان به همین خوش است که چند فرزند دارند.

من که از دوری فرزندانم دیوانه شده بودم، چون سال هاست که هم برای شان پدر بودم و هم مادر. اما اینک خود گرفتار بندی شده ام که مرا از آن ها جدا نموده بود. در آن جا بود که تفاوت میان پدر و مادر را در مسئولیت پذیری در قبال فرزندان احساس کردم. یادم می آمد که مادرم همیشه می‌گفت، بچه از پدر یتیم نمی شود، اما از مادر چرا. یا که می‌‌گفت اگر مادر بمیرد، پدر را گرگ می‌‌خورد. او راست می‌‌گفت و بر اساس تجربه همه چیز را درک کرده بود.
یک هفته از زندانی شدن ما گذشته بود. در حیاط زندان نشسته بودیم که یکی از خواهرانم را صدا کردند و آزادش کردند. من و خواهر کوچک ترم تنها ماندیم. از این که چطور و چگونه آزاد شده بود، چیزی نفهمیدم، اما از آزاد شدنش خیلی خوشحال شدم. بعد از رفتن خواهرم، من به این فکر افتادم که چرا ما دو نفر را نگه داشته اند.

سه روز بعد باز مأموری آمد و ما را به همان روش گذشته برای بازجویی برد. جالب این بود که مانند دفعه ی قبل وقت نماز بود و هنگام عبور ما از همان سالن، صدای نماز خواندن به گوش می‌‌رسید. باز هم بوی غذا بود و همان صدای پرندها و خش خش شن-ها. دوباره مرا روی همان میز نشاندند و همان کاغذها را جلوم گذاشتند. اولین سوالش در رابطه با خواهرم بود که او کجاست؟ نگرانی عجیبی بر من مستولی شد. به او گفتم مگر شما نمی دانید که او آزاد شده است؟ با تعجب پرسید، چه وقت آزاد شده است؟ جواب دادم، سه روز پیش. مأمور شروع به راه رفتن داخل اتاق کرد. در همین اثنا صدایی را از اتاق دیگر شنیدم که از خواهرم با فریاد سوال می‌‌کرد، عضو کدام گروه هستید؟ من بی اختیار از جایم برخاستم و تصمیم داشتم تا طرف اتاق خواهرم بروم، که مأمور بسیار آمرانه گفت، بشین رویت را برنگردان. به او گفتم که او هیچ کاری نکرده و کاملاً بی گناه است. خیلی نگران خواهر دیگرم شده بودم که آیا واقعاً او آزاد شده و یا او را به جای دیگری منتقل نموده بودند. از طرفی هم نگرانی از بی سرنوشتی فرزندانم مرا آزار می داد.

در همین فکرها بودم که مأمور گفت، چرا به سوال ها جواب نمی دهی؟ بعد از من پرسید، از طرف چه گروه یا کشوری حمایت می شوید؟ من گفتم که ما از طرف هیچ کسی‌ حمایت نمی شویم و به هیچ دولتی هم رابطه نداریم. دیگر صدای کسی‌ را نمی شنیدم، حتا صدای خودم را. مأمور دوباره پرسید، چرا این کار را کرد‌ید؟ گفتم آخر دولت شما به ما مردم خیلی‌ ظلم می‌‌کند، ما هم مثل شما مسلمان هستیم. گفت اگر ناراحت هستید برگردید کشور خودتان. شما حق ندارید به ایران بیایید و علیه ما اعتراض کنید. جواب دادم که چرا به ما راه دادید؟ چرا مردهای ما را گرفتار می‌‌کنید و زن و فرزندان شان را آوراه و بی سرپرست می گذارید. بعد از مدتی‌ جر و بحث گفت، آدرس خانه و محل کار خود را بده تا ما تحقیق کنیم. اگر راست گفته باشید، آزاد می شوید و اگر حرف های شما دروغ باشد، شاید برای مدت طولانی زندانی شوید. من آدرس خانه ام را دادم و ما را به زندان بگرداندند. روز دراز و پر دردسری را پشت سر گذاشته بودیم. من آن قدر خسته شده بودم که فکر می‌‌کردم کوهی را جا به جا کرده ام.

روزها به کندی می‌‌گذشتند و شب ها طولانی تر شده بودند. واقعا که زندانی بودن در چهار دیواری بسته ای که هر روز و حتا هر ساعتش با آدم های قاتل و فروشنده ی مواد مخدر چشم در چشم می شدیم، غیر قابل تحمل بود. در زندان چیز‌هایی دیدم و شنیدم که هرگز در خواب هم ندیده بودم. روزها در یک گوشه‌ی حیاط زندان می‌‌نشستم و حرکت زن ها و دخترها را با چشم دنبال می کردم، اما همه ی فکرم به خواهر و فرزندانم بود. مدتی است که از آن ها دور بودم. خدا می داند که مادرم در حالی‌ که فرزندان خودش در زندان بودند، فرزندان بی پدر و بی مادر من هم بر دوشش افتاده است. خدا می داند که چه رنجی می کشد. آینده چه خواهد شد و بر سر ما چه خواهد آمد.
حالم اصلاً خوب نبود و صداها‌ را نمی شنیدم. تنها به این موضوع فکر می کردم که اگر چند سال این جا بمانیم چه سرنوشتی برای فرزندانم رقم خواهد خورد. بر سر خواهرم چه آمده باشد و به مادرم چه خواهد گذشت. روزها می‌‌گذشت و من منتظر آن بودم که آیا مأمورین به آدرسی که داده بودم، رفته اند یا خیر؟ اگر آن ها با جدیت کار ما را دنبال کنند، برای شان روشن خواهد شد که ما به هیچ کشور و گروهی وابسته نیستیم.

تقریباً یک هفته از رفتن خواهرم می‌‌گذشت و ما در ساعت هواخوری در حیاط نشسته بودیم که از بلندگو نام من و خواهرم را صدا کردند و اعلام کردند که وسایل خود را جمع کنیم و به دفتر مراجعه نماییم. ما از خوشحالی به طرف سلول خود دویدیم. به-جز چادرهای مان چیزی برای جمع کردن نداشتیم. از دوستان هم سلولی خود خدا حافظی کردیم. آن ها هر کدام چیزهایی به رسم یادگاری به من و خواهرم دادند که همگی دست باف خودشان بودند. همه از ما التماس دعا داشتند تا آزاد شوند. واقعاً آزاد بودن لذتی دارد که ما انسان ها قدر آن را نمی شناسیم. بعضی‌ وقت ها خودمان آزادی ها را از خود و دیگران سلب می کنیم. زندانی شدن در ذات خود زشت نیست و همین طور زندان رفتن به معنی‌ اسارت نیست. انسان اغلب خود را گرفتار زندان های دیگری می کند.

من و خواهرم به دفتر زندان رفتیم. زن نگهبان از ما خواست تا کتابچه ای را که پیش روی ما گذاشته بودند، امضا کنیم. بعد از امضا به ما گفت که شما آزاد هستید. زمانی‌ که ما از دروازه ی زندان خارج می شدیم، هوا کاملاً تاریک شده بود. در بیرون مادرم را همراه یکی از دوستانم دیدم که انتظار ما را می کشند. از شدت خوشحالی خودم را به مادرم رساندم. او را در بغل گرفتم و هر دو حسابی گریه کردیم. احوال خواهرم را جویا شدم، مادرم گفت که او یک هفته پیش به خانه ی خود برگشته است. دیگر دلم جمع شده بود و مطمئن شدم که او سالم است. آن قدر خوشحال بودم که فکر می کردم دوباره متولد شده ام. خدا می‌‌داند که مادرم چقدر خوشحال بود چون او مادر بود و ما فرزندانش. دلم برای دیدن فرزندانم می‌‌تپید. زمانی‌ که به خانه رسیدم، با دیدن فرزاندم انگار که تمام هستی‌ را به من داده اند. زمانی که پدرم ما را دید خنده ای کرد و گفت، زندان خوش گذشت؟ گفتم که به خاطر گرسنگی مردم و عدالت و تنگ دستی مردم زندان رفتیم. مادرم گفت که چند نفر آمده بودند و از همسایه ها در باره ی‌ شما سوال می‌کردند و حتی سر کار من هم رفته بودند و از آن ها هم سوال‌هایی کرده بودند.
ماجرای زندان اوین من همین جا تمام شد که امیدوارم پای هچ یک از شما عزیزان به آن اهریمن خانه نرسد.

پایان

قسمت اول این نوشته را اینجا بخوانید

قسمت دوم این نوشته را اینجا بخوانید

In this article

Join the Conversation

8 comments

  1. قاسم پاسخ

    این خاطرات دروغ است. من چند جا دیدم و خواندم و اصلا توسط چند نفر تهیه شده است. این خانم ظاهرا با ایرانیان بسیار رابطه خوب دارد و برای انها کار می کند و بوی فرندش یک سید است که باز برای ایرانی ها جاسوسی می کند. زیاد ساده لوح هستید.

    1. baran پاسخ

      آفرین امید ورم که خداوند جواب توهین شما را بدهد هر دفعه با یک نام هستی‌ امید ورم که روزی شرمنده شوی

  2. karim پاسخ

    manzoorem ami qasime khar bood dosta soee tafahoom nashawad

  3. بچه هزاراه پاسخ

    قاسم جان سلام بر شما
    آنچه که من شف شف میگفتم تو شفتالو اش را گفتی برای این سید جاسوس ایران این زنکه چه دعواهای که با یک زن دیگر نکرد که بلاخره آن زن شهررا ترک کرد با فرزندان اش و رفت شهر دیگر من نمی دانم منار مبارک این سید جاسوس چه عظمت دارد که اینقدر برایش آبرو ریزی کرد.
    نوشته را که به عنوان داستان و سرنوشت خود جا می اندازد تا آنجای که من میدانم خواهر شان در ایران برایش نوشته میکند و نه خود این زن.

  4. سروش پاسخ

    قاسم جان درست می گوید

    این آدم با همین قواره و ریخت زشت بد ترین جاسوس است از اینگونه آدم ها من زیاد دیده ام

    بعضی های وجدان شان زیر روسری اش می ورد و نامش را میگذارد سیاه سر

    خدا کند که جاسوسان آمثال این همیشه سیاه سر بماند و یکروز این دروغ هایش به واقعیت بدل شود وهمیشه در زندان واقعی بماند من میدانم که حالا هم درزندان وجدان شدیدا زجر می کشد

    1. baran پاسخ

      فقط یک چیز را بدانید که نیکانه ما گفته آب دریا با دهان سگ‌ نجس نمیشه

  5. هموطن پاسخ

    درست است باران جان اما خودت هم می دانی و دیگران هم می دانند که این هم تکراری است که دوستان قبل از شما چندین بار گفته اند در صورتی که قبول نداری من می تانم کتاب خاطراتی که در این مورد منتشر شده به شما معرفی کنم و یا برای دوستان بذارم. باران جان اگه دوست داری جنایات رژیم خمینی لعنت الله علیه را باز گو کنی حداقل نوشته کو که این خاطرات از فلانی است.
    تو از شوهرت طلاق گرفتی چون با کسی دیگه عروسی کرد و تو هم راهی کانادا شدی و حالی ده کانادا زندگی می کنی

  6. ali پاسخ

    man ki in dastan ra bawar nakardam in dastan mesli yak afsana bud ki barai bachaha megoyad ta khabi shan bebarad