نویسنده: خالق ابراهیمی
«همیشه راهی برای موفقیت وجود دارد»
(حبیبالله نوید، جوان موفقی که ناگزیر با پایش مینویسد)
اشاره: حبیب الله در صنف اول و در روز اول، متوجه شد که نمیتواند مثل بقیه با دستانش بنویسد. او خودکار را وسط دو انگشت پای راستش گذاشت و به نوشتن آغاز کرد. آنقدر با پایش نوشت تا که عادت کرد. دوره ابتداییه را در مکتب شهید غلامحسن گِلزار جاغوری تمام کرد. بعد از آن به سنگماشه مرکز ولسوالی جاغوری رفت. با حمایت موسسه شهدا؛ وارد “آشیانه سمر” شد.
به لیسهی عبدالغفور سلطانی رفت و درس خواند و با گرفتن نمره عالی از مکتب فارغ شد. در امتحان سراسری کانکور شرکت کرد و ماجراهای تلخی را تجربه کرد. او اکنون لیسانس حقوق را از دانشگاه غیر انتفاعی گوهرشاد دارد و همزمان رشته جامعه شناسی را در دانشگاه کابل میخواند. در کابل نیز در دفتر مرکزی موسسه شهدا زندگی میکند. او زندگی و موفقیتهایش را به موسسه شهدا به رهبری داکتر سیما سمر نسبت میدهد. سیما سمر را مادر خود میخواند و تلاش میکند در آینده به همنوعانش کمک کند و یکی از چهرههای تاثیرگذار در نظام حقوقی کشور باشد تا از این طریق محبتهای مادر معنویاش(داکتر سیما سمر) را جبران کرده باشد.
او معلولیت را به عنوان ناتوانی نمیشناسد؛ بلکه اعتماد به نفس کامل را برای رسیدن به رهبری و تاثیرگذاری در جامعه مهم میداند. روزنامه اطلاعات روز از حبیبالله نوید سپاسگزاری میکند که وقتش را در اختیار این روزنامه قرار داده است.
حبیب جان «معلول» به دنیا آمدید یا بعدا دچار این عارضه شدید؟ ببخشید که اصطلاح دیگری بجایی«معلول» ندارم.
– از رحم مادر و وقتی متولد شدم هردو دستانم فلج بود و این عارضه برایم به اصطلاح عام «مادرزادی» است.
پس ممکن است نتیجه یک ازدواج فامیلی باشد؟
– نه، اینطور نیست. به این مساله خودم نیز توجه کردم. به خصوص در دوران مکتب وقتی خواندم که ازدواجهای فامیلی در بسیاری موارد باعث بروز بعضی از عارضههای جسمی فرزندان میشود، دقت کردم. پدر و مادر م هیچنوع پیوند فامیلی با همدیگر نداشتند. مادرم از منطقه تمکی قرهباغ و پدرم از جاغوری است.
که اینطور! میخواهم بدانم که دقیقا در چه سن و سالی، خودتان متوجه شدید که قسمت از بدنتان کار نمیکند و مثل بقیه نیستید؟
– سوالی خوبی است. تا جایی که به یاد میآورم و روزهایی که در تنهایی به سر میبرم؛ به این موضوع فکر میکنم که دقیقا چه زمانی متوجه این مشکل شدم؛ زمانی بود که به مکتب رفتم و دیدم که نمیتوانم بنویسم. آن مکتب توسط بنیاد شهدا به رهبری خانم سیما سمر ساخته شده بود. حالا خانم سیما سمر را مادر خطاب میکنم. بچههای زیادی در آنجا درس میخوانند. یک روز مسوولان موسسه شهدا، برای نظارت از کارهایشان به مکتب ما آمده بودند. در جمع آنها عبدالروف نوید که از بنیادگذاران شهدا است؛ نیز حضور داشت. من صنف اول بودم. و یادم میآید که مکتب ما فرش و یا چوکی نداشت. ما روی خاک نشسته بودیم. معلم به ما کار صنفی داده بود و من با پاهایم مینوشتم. آقای عبدالروف که بچهها ایشان را ماما روف خطاب میکنند، متوجه من شد. بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بودند و مرا زیاد تشویق کرد. یک مقدار پول افغانی به من هدیه داد و من بینهایت خوشحال شدم؛ چون در آن وقت فقر بیداد میکرد و کمتر شاگردی در جیبش پول داشت. از همان زمان بود که متوجه شدم من از بقیه متفاوت هستم. با آنکه قسمت از بدنم کار نمیکند اما تواناییهای دارم که توجه دیگران را به من جلب میکند.
در مکتب با چه امکاناتی درس خواندید؟ امکاناتِ دیگری به جز اینکه با پای تان بنویسید وجود داشت؟
– گفتم که با بقیه و مثل دیگران در یک مکتب درس میخواندم. امکانات بسیار محدود بود. شما تصور کنید در زمانی که دروازههای مکتبها در سراسر افغانستان بسته بود و فقط در بعضی مناطق مرکزی باز بود، امکاناتِ بیشتر از این وجود نداشت. همین باز بودن مکتب نعمتِ بزرگی برای ما بود. با همین وضع در مکتب از جمع فعالان بودم. همیشه مورد توجه بودم و نمرات خوبی نیز بدست میآوردم. با پای راستم نوت میگرفتم و عادت کرده بودم. کتابها کم بود و ما مجبور بودیم که نوت بگیریم و در نوتبرداری از بقیه کم نمیآوردم. همیشه نوتهایم تکمیل بود. مهم این بود که من میتوانستم بنویسم. گاهی پیش خود فکر میکردم که با دست نوشتن یک کمی معمولی شده است. در ضمن وسیلهای دیگری وجود نداشت. با فکر کودکانه خود پایم را بدیلی برای دستانم ساختم. وضعیت به همین منوال ادامه داشت تا این که پس از مدتی جهت آموزش به «لیسه سلطانی» در مرکز جاغوری رفتم.
چرا مکتب منطقه و خانواده خود را ترک کردید؟
– اول اینکه مکتب ما دورهی لیسه را نداشت. دوم؛ با اعتماد به وعدههای مسوولان موسسه شهدا از جمله آقای عبدالروف به آنجا رفتم. چون ایشان به من وعده داده بود که اگر درس بخوانم، کمکهای مالی و معنوی ایشان را با خود خواهم داشت.
آن وقت آرزوهایم کوچک بود. فقط میخواستم تا صنف دهم درس بخوانم و زبان انگلیسی را فرا بگیرم. بعدش بروم جایی زبان تدریس کنم و از این طریق خرج و مصرف خانه و خانواده را تامین کنم. حس میکردم که از این بیشتر امکانش نخواهد بود. در سنمگماشه وقتی با مسوولان شهدا در ارتباط شدم و برخوردهای آنها را دیدم، دوباره جان گرفتم. مستقیم وارد «آشیانه سمر» شدم. در آنجا فضایی بهتری بود. از نگاه مالی و معنوی بسیار به من کمک کردند. در مکتب نیز بسیار احترام میشدم. و حالا هرچه دارم از برکت موسسه شهدا دارم، حس میکنم زندگیام مدیون کمکهای خیرخواهانه و بشردوستانه موسسه شهدا است. در آنجا انگیزهی بیشتری گرفتم و به این باور رسیدم که میتوانم تا مقطع دوکتورا ادامهی تحصیل بدهم.
نگاه همصنفیها، مردم و خانواده به شما چگونه بود؟ آیا گاهی شده که بخاطر کمبود جسمی به شما طعنه داده باشند و شما احساس حقارت کرده باشید؟
– تا زمانی که در خانه بودم؛ اصلا احساس نمیکردم که نسبت به دیگران متفاوتام؛ اما وقتی وارد جامعه شدم، هزار نوع نگاه خوب و بد را نسبت به خودم متوجه شدم. بعضیها رفتارهای عجیب و غریب داشتند. روزی یک پیرمرد به من پیشنهاد کرد که درس نخوانم و بجایی آن در سطح بازار از عابران درخواست کمک کنم و از این طریق به گفتهی او، روزانه یک مقدار از خرج خانوادهی خود را تامین کنم. اما اینکار از عهدهی من خارج بود. هرکاری میتوانستم انجام دهم جز اینکه دست به گدایی پیش مردم دراز کنم و هزار تحقیر دیگر را به جان بخرم. شاید آن پیرمرد با این کارش دلسوزی و ترحماش را نسبت به من نشان میداد؛ غافل از اینکه من در ذهن کودکانهام آروزهای کلانی میپروراندم و به تواناییهای خودم باور داشتم.
وقتی در سنگماشه رفتم و به «آشیانه سمر» وارد شدم. در آنجا خانوادهی من گستردهتر شد. حدود ۱۵۰ برادر و هشتاد تا نود تن خواهر پیدا کردم. در آنجا مادرِ دیگر پیدا کردم او داکتر سیما سمر بود. او را به عنوان مادر معنویی خودم قبول دارم. اینطوری عضو خانواده شهدا شدم و تمام کارمندان شهدا مثل اعضایی خانواده من بودند و به کارهایم کمک میکردند.
پس میتوان گفت که در آن هنگام وضع روحی تان بهتر شده بود، و نتیجهی خوبِ هم به خاطر زحمتهایت بدست میاوردید، درست است!
– بلی با گرفتن درجه عالی از مکتب فارغ شدم. نمرات دانشگاهم نیز نمرات کدری است. یعنی از رشته حقوق کدر فارغ شدم و اگر به همین منوال پیش بروم، از رشته جامعه شناسی نیز کدر فارغ میشوم.
همکلاسیهایت حسادت نمیکنند؟
– در دانشگاه سه نفر بودیم که بسیار باهم رقابت میکردیم. هر سه نفر در دو دانشگاه درس میخواندیم. نعمت سلطانی و علی نادری رقیبان من بودند. آنها روی من تاثیر گذاشتند و من روی آنها. در دوره مکتب با همصنفیهایم خیلی صمیمی بودم و هرگز متوجه حسادت شان نشدم. در دانشگاه با سلطانی خیلی رقابت داشتم اما ایشان برنده بودند و از من و نادری ممتاز بود.
بر میگردیم به غزنی، جریان امتحان کانکور را توضیح دهید؟ ناظرین امتحانات کانکور چگونه با شما رفتار میکردند؟
– من در سال ۱۳۸۸ آزمون کانکور را سپری کردم. امتحان کانکور آن سال تقریبا در وسط فصل زمستان برگزار شد. وقتی برای سپری کردن امتحان کانکور به شهر غزنی رفتم؛ هوا خیلی سرد بود. استاد آزاد(یک تن از استادان جاغوری) رفتند و با مسوولان برگزاری امتحان کانکور صحبت کردند، یک نفر مرا به اداره همان مکتب برد تا با خیال راحت و در وضع بهتری امتحان دهم. زمان تعیین شده برای من بسیار کم بود. در وقت پارچه حل کردن، خبرنگاران هجوم آوردند. دوربینهای خبرنگاران همه مرا تعقیب میکردند. سوالهای گوناگون از من پرسیده شد. یاد میآید هم پارچه حل میکردم و هم به سوالات خبرنگاران پاسخ میدادم. در وضعیتی که هوای اداره سردتر از هوای سالن مکتب بود. اما آرزویم این بود که با بقیه یکجا امتحان را سپری میکردم.
نتیجه لازم را از امتحان کانکور گرفتید؟
– پیش از آنکه نتیجهی کانکور را اعلام کنند. آوازه شد که وزارت تحصیلات عالی پارچه امتحانی منرا ویژه بررسی کردهاند و مرا در رشتهی مورد نظرم پذیرفتهاند. آقای نایبی مدیر معارف جاغوری با من تماس گرفت و موفق شدنام را به من تبریک گفت. کسی دیگری به نام خانم «فرشته» که اسم فامیلشان را به خاطر ندارم؛ از وزارت تحصیلات عالی به من زنگ زد و تبریک گفت اما وقتی نتیجه اعلام شد، نام من در جمع دانشجویانی بود که در یک موسسه نیمه عالی قبول شده بودم. برایم ناامید کننده بود. یک تکان بسیار جدی خوردم اما شکست را نپذیرفتم و ادامه دادم. رفتم به وزارت تحصیلات عالی و عریضه دادم تا از حق خودم دفاع کنم. آن زمان؛ سرور دانش وزیر تحصیلات عالی بود.
ایشان امر فوقالعاده به دانشگاه کابل داد تا به من اجازده دهد که در رشتهی حقوق درس بخوانم. همین باعث شد که در دانشکده حقوق دانشگاه کابل درسهایم را شروع کنم و تا امتحان بیست فیصد ادامه دهم. در سمستر اول نصرالله ستانکزی «مبانی علم حقوق» را به ما تدریس میکرد. در این مضمون از نمره تکمیلی بیست، نوزده گرفتم. همانروز ستانکزی عقدهاش را گشود و برخورد بسیار زشت نسبت به من کرد. طوری که حتی تصور نمیکردم که استاد دانشگاه اینطوری برخورد کند. از این جا بود که تبدیلی من را برگشت دادند و دیگر کسی نبود که از من حمایت کند.
دوباره ناامید شدم. شکست اندکی نبود. در همان زمان دانشگاه گوهرشاد جدیدا ایجاد شده بود. رفتم در آنجا در رشتهی حقوق ثبت نام کردم. پول دانشگاه را موسسه شهدا پرداخت میکرد و تا حال پرداخت نیز میکند.
سال بعد دوباره امتحان کانکور را سپری کردم. ۲۸۸ نمره گرفتم و در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه کابل قبول شدم. در رده بندی نمرات، مرا در دیپارتمنت تاریخ معرفی کرده بودند. رفتم پیش رییس و عذر کردم که تاریخ را نمیخوانم، نمره ردهبندی جامعه شناسی و فلسفه را دارم، بگذارید تا جامعه شناسی را بخوانم. متاسفانه ایشان به خواست من توجه نکرد. از دانشگاه خودم را منفک کردم، چون تاریخ را دوست نداشتم.
سال بعد دوباره امتحان دادم و جالب اینکه بازهم ۲۸۸ نمره گرفتم. اما این بار این فرصت را داشتم که در جریان امتحان کانکور، دانشکده و رشتههای تحصیلی آن را خودم انتخاب کنم؛ چون سیستم قبلی را تغییر داده بودند. همین بود که در رشتهی فلسفه و جامعه شناسی قبول شدم.
برخورد و رفتار استادان دانشکدهی علوم اجتماعی چگونه بود؟
– تا زمانی که قدرت ایجاد ارتباط را نداشتم کمی سخت بود. مشکلات زیاد بود؛ چون استادان همه را از یک چوب میراندند. یا همه درس میخواندند و یا همه تنبل بودند. پیش استادان استثنا وجود نداشت. بعدا وقتی متوجه شدند که یک تعداد برای درس خواندن آمدهاند و تمام زندگیشان را بخاطر درس وقف میکنند. کمی ملایمتر با ما برخورد کردند. خوب، شما شاهد بودید که بعضی از دانشجویان را با رفتارهای تعصبآمیز و خشن مجبور کردند تا هشت شبانه روز در روی سرک تشنه و گرسنه بخوابند.
میخواهم بدانم آن چیزی که شما را به زندگی امیدوار میکند و پیهم تلاش میکنید تا موفقیتهای بیشتر را به دست آورید، چیست؟
– از زمانی که خودم را شناختم همیشه یک اصل را در زندگی خودم دنبال میکنم و به آن باور دارم. خودم را قبولاندم که من اینطوری ام(خودم را پذیرفتم). دو دستم کار نمیکند و راه چارهای نیست، یعنی نمیتوانم از این وضعیت بگریزم. اگر داکتری پیدا شود که بتواند علاجم کند، برای تمام عمر مدیونش خواهم شد. و آن اصل این است که میتوانم بهترین انسان باشم و میتوانم از پستترین انسانها باشم. من خوب بودن را انتخاب کردهام و باور دارم که نقض فزیکی در بدنم موجود است، اما روح، روان و ذهنم معیوب نیست. باورمندم که همیشه راهی برای بهتر زندگی کردن وجود دارد. به اساس همین باور دو بار در امتحان کانکور شرکت کردم و نتیجهی مطلوب را نگرفتم اما برای بار سوم شرکت کردم و نتیجهی مطلوب را گرفتم این یعنی؛ همیشه راهی برای موفقیت وجود دارد!
حبیب، در زندگی از چه چیزی بیشتر رنج میبرد؟
– خوب، در زندگی انسانها همیشه رنج وجود دارد. هر انسانِ از یک چیزی رنج میبرد. وقتی وجودت سالم باشد، بعد میبینی که یک مسئله دیگر مایهی رنجات میشود. من هم استثنا نیستم. آن چیزی که مایهی رنج من است، نوع نگاه مردم نسبت به انسانهای است که دچار عارضه فزیکی هستند. من همیشه به دنبال این بودم که چگونه بتوانم ذهنیت مردم را نسبت به خودم و همسرنوشتانم تغییر دهم. چیزی دیگری که مایه نگرانی و تشویش من است نیز از همین ناحیه است. بسیار میترسم که به خواستگاری دختری بروم که دوستش دارم، آن وقت به خاطر کمبود جسمی که دارم دست رد به سینهام بزنند و قبولم نکنند. اینکار تحملش برای من سخت است و یکی از مشغلههای ذهنی من بعد از رسیدن به سن جوانی است. تغییر دادن اذهان عامه کار سادهای نیست.
در زندگی روزمره چه کارهای است که خودتان انجام داده میتوانید یا نمیتوانید؟
– از کامپیوتر و موبایل به کمک پاهایم استفاده میکنم. از انترنت استفاده میکنم. در دنیایی مجازی از فیسبوک، تویتر، اسکایپ و ایمیل آدرس میتوانم استفاده کنم. مشکلات دیگری وجود دارد و کارهای هست که خودم نمیتوانم انجام دهم. مثل وضو گرفتن، شستن صورت، حمام کردن، بُرس کردن دندانهایم…. این جاست که برادر کوچکم که با من زندگی میکند مرا در این موارد کمک میکند.
به عنوان سوال آخر، دورنمایی زندگی خود را چگونه میبینی؟
دورنمای که برای زندگی خودم ترسیم کردهام، تاثیرگذار بودن روی نظام حقوقی کشور است. البته سالش را قید نکردم، فقط میخواهم که در نظام حقوقی کشورم یکی از چهرههای تاثیرگذار باشم. برای تاثیرگذاشتن روی نظام حقوقی کشور، سه گزینه دارم؛ وکالت مردم را در پارلمان بگیرم، استاد دانشگاه شوم و یا در بخش قضا و سارنوالی کار کنم. گزینهی سومی را چندان تاثیرگذار نمیبینم. وکیل شدن در پارلمان و استاد شدن در دانشگاه را بیشتر تاثیرگذار میبینم چون با طیف وسیعتری از مردم سروکار دارم.
پیام تان برای مردم و خوانندگان چیست؟
با به کار بردن کلمهای «معلول» موافق نیستم. تلاش میکنم جایگزینی برای این کلمه دریابم تا بار منفی نداشته باشد. هرچند کمیسیون حقوق بشر نیز دراین زمینه تلاشهایی کرده است اما تا حال نتوانسته کلمهی معادل معلول با بار معنایی مثبت پیدا کنند. به نظرم معلولیت بدون علت نیست. کسانی را که شما معلول خطاب میکنید، به اندازهی شما توانایی دارند و حق شان نیست که از زندگی محروم شوند. با طعنه زدن و کنایه گفتن آنها را تحقیر نکنید
با این جمله صحبتم را تمام میکنم «معلولیت ناتوانی نیست.»
منبع: روز نامه اطلاعات روز