واقعیت؛ چگونه حق؟

1159 0

به واقعیت ها چگونه باید تن بدهیم وبا کدام معیار حق برای قبول واقعیت به پا خیزیم؟ خیر را معیار برای واقعیت بپنداریم یا هر واقعیت حقیقتی است غیر قابل انکار؟! یا برای قبول واقعیت فراتر از مرز های خیر و شر رفته مرز های کهن سال غریزی-عقلی خیر و شر را برهم زده به انسان چنانکه هست و چنانکه می تواند باشد بنگریم. فکر می کنم مشکل ما در جهان کنونی شناخت خیر و شر است.

بنا به گفته ی مورتی خیر را نمی توان به آسانی شناخت، زیرا در جهان امروز خیر و شر از ماهیت به ذاتشان که همانا ارزش مستقل باشد، از ارزش باز افتاده اند؛ خیر و شر بنا به منافع طرف های درگیر توجیه می گردند. فقط در اینجا مردم به سر درگمی می افتند؛ در حالیکه در هیچ طرف درگیری خیر و شر مطلق وجود ندارد غیر از منافع مطلق. اگر به چیزی فراتر از این برداشت هم خود را فریب بدهیم شاید آرمان باشد و بس، که بسا انسان های بزرگ و خوش بین دل به آن خوش میکرند. از آغاز رنسانس تا رویکار آمدن فلسفه ی پسا مدرنیسم بزرگ ترین فیلسوفان درگیر همین خوش بینی اند جز ماکیاولی و فرید ریش نیچه. اگر چه نیچه چندان تخصصی به بحث عدالت، سیاست و اجتماع نمی پردازد مگر خوش بین هم نیست که عقل انسان محک برای خیر باشد. خوش بختانه دیدگاه پست مدرن به ما آموزش موشگافانه داده تا ساده پسند نباشیم و به زنده گی انسان واقعی وهمه جانبه بیندیشیم. به گفته ی فوکو، حق یعنی بدن هاو اندام ها، حق یعنی آنچه که هستیم و آنچه که می توانیم باشیم. این حق، عقل کلی گرایانه نیست و نمی تواند خیلی عقلی هم درک شود بلکه این حق محسوسه ای است که ارتباط می گیرد به هر من و زنده؛ پیهم باید از طرف دیگران حس شود.

به حق باید ارزش متنوع تفرد شده داد، در غیر این، تنوع و تفرد حق کتمان می گردد و ما را به دید سنتی در مورد ارزش گزاری حق می کشاند که با نیازمندی های زنده ی کنونی در تناقض است. اگر چه این باور با سرشت انسان از آغاز نا همگون است مگر با تاسف که عقاید همگون ساز و قدرت های توتالیتر با استبداد به این امر توسل جستند و برداشت شان را به عقل کل توجیه کرده، حقیقت تنوع حیات را کتمان کرده برچسپ ستم بر نیاز های تن و روان انسان زدند. در این دیدگاه سرشت انسان را می خواهند کتمان کنند و کاملاً مغایر با فطرت زنده و زنده گی، انسان سازی کنند. چنین برداشت کل گرایانه در باره ی انسان، زنده گی انسان را ناگوار ساخته و تنها یک من را مقتدر کرده، این من فراگیر، حیات دیگران را طبق غریزه اش درهم تنیده و حیات همه را فقط معادل خیر خود وخانواده اش دانسته به میلش زنده گی دیگران را حدود گذاشته است. یک روز به رادیو بی بی سی گوش می دادم متوجه شدم که مصاحبه ی محمد ظاهر پادشاه برکنارشده از قدرت، فرسوده تن و کهنه فکر افغانستان است. باور نادر پدرش را عقل و احساس همه گان می دانست، خیر خانواده و قدرت خانواده اش را حین زنده گی دیگران می دانست. اقتدار پرستی ذهنی اش هنوز اجازه اش نمی داد که واقعیت در زنده گی را بپذیرد با آنکه این بیچاره ی فرسوده تن و مخدوش فکر یک عمر را پشت سر گذاشته بود و بسیار سفر هم کرده بود ولی زنده گی دیگران را به هیچ وجه نمی پسندید، نمی دانست که انسان ها از یکدیگر متفاوت ولی با هم برابر اند. چنان بر گفته ها یش تاکید داشت انگار که افراد برای خدمت او و خانواده اش آفریده شده باشند. شگفت زده شدم و به این اندیشه افتادم که خیر و شر را با کدام معیار میشود سنجید وحقیقت این خیرو شر چگونه باید داوری گردد؛ اگر وجود دارد واقعیت آن چه می تواند باشد؟

برداشت کلاسیک از حق و خیر، کلی گرایانه است که در چنین باور کتمان نیاز های تن و روان امری حتمی می گردد. از فراخی زنده گی کاسته شده، بسا ضرورت ها در زنده گی نادیده گرفته می شود؛ افراد فاقد حق، اعتبار و انتخاب می گردند، فقط یک فرد به اقتدار می رسد. بناً این فرد مرجع حق، اعتبار، اخلاق، خیرو انتخاب است این شخص یا نماینده ی دین است، یا نماینده ی قدرت مطلقه و یا از مشروعیت دین و قدرت برخوردار است. قدرت همیشه از دین به نفع اش استفاده می کند و تعیین کننده ارزش ها است اگرچه پاپ ها، ملا ها و آخوند ها تصور می کنند که تعیین کننده ایشانند ولی در طول تاریخ نانخور طفیلی قدرت اند و به نفع قدرت فتوا صادر می کنند. زیرا قدرت فراتر از این برایشان اختیار قایل نیست. قدرت همه چیز را زمانمند می سازد هرآنچه در برابر قدرت می ایستد انقلاب است تاریخ هیچ انقلاب ملا را به یاد ندارد. بنابرین جهان پدیده ی است قدیم و باور های اش کهنه می باشد قضاوت و داوری های ما هم در مورد حق ، خیر و انتخاب کهنه و نقلی است، اگرچه انسان هم موجودی است قدیمی ولی زنده گی نو و تازه است که هر دورش با گذشته اش متفاوت می باشد. بناَ نمی توان درباره ی زنده گی آنهم زنده گی افراد، داوری و قضاوت تفسیری از متون ارایه کرد. متن در خودش و برای خواننده اش می تواند معنا داشته باشد آنهم یک معنای تاریخی ایکه فاقد ارزش گزاری برای حیات کنونی است. بهتر است که هر سر گشته گی و هر سرزنده گی را در خود زنده با در نظرگیری واقعیت، موقعیت و وضعیت آن زنده قضاوت کرد. در غیر این قضاوت ما غریزی و عقلی_متنی خواهد بود که واقعیت حقیقی زنده را کتمان کرده آنرا فاقد ارزش ساخته ایم .

نویسنده: استاد یعقوب یسنا

In this article

Join the Conversation