شعر و داستان ابزارهایی هستند که با دید ژرفشان، زوایای تاریک جامعه را نمایان میکنند و با حس زلالی، ایدهآلهای تحقق نایافته را مجسم میسازند. در این میان داستاننویسان اما، عمدتا از متن اجتماع برخاسته و سرشار از ریزبینیهایی میباشند که اغلب از چشم جامعهشناسان و مردمشناسان دور ماندهاند.
دقیقا همین نکته آنان را با جامعه و حتا سرنوشت انسانهای آن گره میزند. حال آنکه شاعران پیش از درک و فهم جامعه و مناسبات و ساختارش، بیانات، عبارات و استعارههایی را از معبر ذهنشان بیرون میریزند که با عینیت جامعه بسی غریبهاند. چنین تفاوتی که از شکل گرفتن پندار نخستین آنان سرچشمه میگیرد، رویکردهای بعدی این دو قشر را میسازند. گرچه نمیتوان از مبارزین صدیق و پاکی چشم پوشید که ضمن برخورداری از درکی عمیق نسبت به جامعه و مناسبات حاکم بر آن از شعر، ابزاری یاری دهندهی مبارزات استفاده میکنند و برای همین هم هست که از آن میان شاملو، فروغ، گلسرخی، قهار عاصی، لنگستن هیوز، لورکا و هزاران همانندشان در پهنهی جغرافیا و عمق تاریخ سر برمیآورند.
تفاوت نگاه اجتماعی داستاننویسان نسبت به شاعران ذهنگرای خودشیفته، باعث گردیده تا اغلب داستانها علاوه بر برجستهسازی واقعیتهای ازچشمافتاده، نگاهی انتقادی و معترضانهی تلخی را پدیدار نمایند. بهعبارت دیگر، اعتراض و نقد داستاننویسان برخاسته از نابهسامانیهای عینی جامعه میباشد، حال آنکه اعتراض شاعران بر حقیقتهای شکلگرفته در ذهنشان استوارند که زبانی نامأنوس و بیگانه را بهمیان میکشند. این نگاههای دور از «عین» شاعران غیرمبارز، نخست نوعی «توهم» را در متن ذهن و پندار شاعر شکل میدهد و سپس «ازخودبیگانگی» را بر آنان مستولی میسازد.
یعنی وقتی شاعر وارد دنیای ذهن و احساس خود میگردد، بیگانگی عمیقی را نسبت به همان «خود» واقعیاش احساس میکند. این دوگانگی درونی که بیش از هرچیزی برملاساختن تفاوت میان «پندارهای سیال ذهنی» و «عینیت زندگی» خودشان میباشد، گونهای از حیرت و سرگردانی را بر آنان غالب میسازد و رفتهرفته آنان را در «توهم»ی سرگردان میان درک و برخورداری از تاریکی و روشنی غرق مینماید. در این مرحله است که گونههای متعدد ناسازگاری با دیگران و اعتراض به مناسبات ناعادلانه آغاز میگردد. اعتراضی که بیش از منطقی بودنش، ناشی از تشتت ذهنی ـ پارادایمی و توقعات ناهماهنگ خودشان بوده و کمتر با واقعیتهای عینی جامعه همخوانی دارند. گرچه چنین اعتراضاتی میتواند عدهای بیبرنامه را خوشنود سازد، اما در کلیت خود همچنان امر غریب و ناشناختهای میان جامعه باقی خواهد ماند که کمتر مبارز و معترضی را به پیروی خواهد کشاند.
دست و پا زدن شاعرانِ وهمزَدَه در زندگی روزمره، و سفر بیپایانشان میان «عینیت»ی که هر آن لمسش میکنند و «ذهن سیال»ی که آنان را در جهان انزوا پرواز میدهد، به دور شدنشان از معیارها و ارزشهای پذیرفته میان انسانها و سپس بیباوری نسبت به آنها منجر گردیده و بهتدریج «لابالیگری» را در درونشان ایجاد میکند. قرار گرفتن در چنین وضعیتی آنان را بهسوی هر کردار و رویکردی میکشاند. گرچه هر ازگاهی فضای غالب عصر و زمانه را هم میبویند و چند بیتی در راستای موج فراگیر میسرایند، اما کردار غالبشان عمدتا جهتی غیرمعمول و دور از اخلاق و منافع مردم میباشد.
بههرحال، «عشق» و «مردم» واژههایی هستند که همیشه دستآویز شاعران بوده و در محور تمامی تغزلات و سرودههایشان قرار دارند. در این خصوص وقتی از استثناهایی در عرصهی سرایش میگذریم که شعر را ابزاری برای مبارزات برابریخواهانه میخواهند، دگر شاعران وقتی از عشق میگویند، درواقع تنها در پی عرضهی سیاههای بر کاغذند، و این همهچیز آنهاست. چه شاعر، با زندگی در آفرینشهای ذهنی ممتد، شهامت گام نهادن فراسوی «خیال» و «حس موهوم»شان، را از دست دادهاند.
عشق برایشان نه یک جاذبهی قوی ناشی از حس انسانی، بل تفننی است دلخوش کننده که تنها میتواند شاعر را بهلحاظ ادبی اشباع کند و یا برای برانگیختن احساس و عواطف مخاطبشان، این «عشق» است که بهبازی گرفته میشود. همین است که در یک چرخهی تکرار تفننی، بیش از هر کسی، خودشان نسبت به آن بیباور میگردند و آن را همان بازی با واژهها میپندارند. حال آنکه عشق در خلوت خودشان چیزی شبیه اکسیری است دست نیافتنی، و یا «زاویهینگاه»ی فریبنده که وقتی شاعر شناورش میشود، سوی نگاه واقعی خودشان دقیقا در نقطهی مقابل ایدههای خودشان قرار گرفته بر روی کاغذها قرار داشته و عملا در دنیایی به چریدن مشغولند، که در اشعارشان ناپسند دانسته شدهاند. ا
گر هم این واژهها که اعتبارشان را شاعران برباد دادهاند، در حوزهی خصوصی شاعران مجال کاربرد یابند، جز رندی و زبانچربی شاعرانه، نخواهد بود. شاعران در این عرصه چون واعظانِ دوچهره عمل نموده و بر خلاف باورشان، گفتارهای منظمی را به جلوهگری میکشند که در خلوت، تنها حسرت عشق ذهنیشان را میخورند. نگاههای عاشقانه در چشمان کمفروغ شاعرانی که عشق را بر نوک انگشتانشان میچرخانند تا سیاههای منظم بیرون آید، حیلهای است برای افسونگری و مجاب ساختن دیگری. هزاران آمال دنیوی و متاع بازاری که در شعرهایشان بهبدترین نحوی نکوهش میگردند، سایهی تیرهای است که دامنش را بر خلوت زندگی خوشان، بیش از همه میگستراند.
این جماعت وقتی از مردم میگویند، نه منافع آنان مدنظر است و نه درد و رنج عینی آنان که تمامی دورهی زندگیشان را میبلعد، که «مردم» تنها سوژهای منفعل و بیاراده برای سیاههسازی و نظم واژههایشان است تا با تصویرهای بهظاهر زیبایی که ارائه میدهند، آنان را جذب خویش نمایند. در متن منظومههایشان بنا به رواج روز، از مردم و آزادی و درد آنان مینالند، اما جایگاه آسودگی و نعماتشان را در زیرپای دژخیمان پهن میکنند، یا بیشرمانه بر درگه ستمگران بدکنش سر میسایند و در برابرشان چه شادمانه و دلبرانه، کرنشها میکنند.
دستان آلوده به بیشرافتی پیشوای شهیر ستمگری را چه دلسوزانه میبوسند، که بدون کمترین تردیدی باید پذیرفت، طمعی رذیلانه در پس همهی این رفتارها نهان گشته است. برای توجیه سرسپردگی به اربابان ستم و کشتار، نظم و ادب را تابویی میسازند تا حتا فدیهی شرف و کرامت خود و مردمشان در این راستا را، به امری روزمره تبدیل گردانند.
در نزد شاعران بیمایه، بذل از سرچشمهی اعتبار مردم و ریخت و پاش کردن «عزت» و سربلندی آنان نهتنها چیز قابل توجهی بهشمار نمیرود، که برای خوگرفتگان به دریوزگی، حتا انجام آن روزی هزاران بار هم ناممکن نمیباشد. چراکه این ناآدمان بیگانه با مردم و رنجشان، ادب و نظم واژهها را با ترفندی فریبنده، حرمت ماورایی تلقی نموده که چون خدایگان زمینی و آسمانی، مستحقاند تا هزاران قربانی را بر درگهش ردیف کنند.
مردم و عاشقان، خسته از این واژههای بیرمقی که در نظم خاص شاعران قطارِ هم میخسبند، بر شعر و شاعر و شاعرانگی «تردیدی» بزرگ میکشند. زیرا این افراد تهی از احساس شدید عاشقانه، برای عشق و عاشقان جز امیدهای فریبنده و یا یأس کشنده، چیزی نمیآفرینند. هرگاه که از مردم میگویند، مرثیهسرایی را که جز آفرینش «سراب فردایی» و یا ژرفینهسازی مشکلشان کارآیی دیگری ندارد، پیشه میکنند. در این میان خود نه «عشق»ی را در دل جا میدهند و نه کاری به مردم دارند. عشق را فریبی سرگرم کنندهی مخاطب، و مردم را سکویی برای رسیدن به درگه دجالان میدانند. تندیس زندهی چنین وارستگان از عزت مردم را، امروزه میتوان در بسی جاها یافت که حلقهی رهبری دوسه سال اخیر جریان متعفن و بردهساز موسوم به «در دری» کشورمان یکی از آنان است.
این جریان که بهخاطر شیفتگیشان به تراوشات ذهنیِ «خود وهمزدهیشان»، سرودهها و زبان سرایش را از وضعیت ابزاریِ بیان و ایجاد «گفتمان» بیرون کشیده و آن را با جایگاه «مردم» و منافع همگانی تبدیل نمودهاند، برای هرنوع کرنشگری به بیگانگان و زیرپا گذاشتن منافع میهنی، بهراحتی جواز صحت صادر مینمایند.
کاظم کاظمی که شعرهایش را با سرودهای بر مرگ خمینی سوزناک میسازد، از داشتن دوستانی در ایران بر خود میبالد که همگان از بسیجیان دربار حاکمیت ایران بوده و همیشه مشغول توطئههایی علیه مردم کشور ما هستند!! سید مظفری هم با اشتیاق به جشنوارههای شعری میشتابد که از سوی درباریان ایران برپا شده و حتا ابایی ندارد تا در سیستان و بلوچستان ایران از دادخواهی برای خشکسالی آن سرزمین نعره بکشد و با زبان استعاره، منافع میهنی ما را نقد نماید که چرا از فرستادن آبی که سرچشمهاش در خاک ماست، خودداری میکنیم. فاطی کماندوی این حلقه هم در تلاش است تا سرساییدن حلقهی در دری به درگه یکی از پلیدترین جنایتکاران تاریخ بشری را با عریضهای از مشکلات شخصیاش توجیه نماید، بدون درک این واقعیت که دارد بر مردم بیپناه ما در ایران با هزاران درد و رنج و ستم روزمرهیشان پشت میکند و بیشرمانه الگوی کرنش و بوسهگذاری بر دست پلید هیتلراسلامی را عرضه مینماید.
این است که نهاد ادبی موسوم به «در دری» با تمامی سوابق افتخارآفرینش، اینک به اتاقهای گاز دوران برپا بودن آشویتس تبدیل گشته است که «انسانیت»، «غرور» و «ادبیات» مردم ما را بهسوی نابودی حیثیتی میکشاند. وقتی امروزه کمتر کسی حاضر میشود در جلسات روحکش این نهاد حضور یابد و در اعتراض آشکار به عدم دفن شدن این جسد متعفن، نهادهای موازی شکل میگیرد و حتا در اوج بیجایی قهوهخانهها را پاتوق قرار میدهند، تعهد ادیبان و شاعران نسبت به سرنوشت مردم، غرور میهنی و حتا حیثیت خودشان را برملا میسازد.
یعنی دارد این پندار جای خود را باز میکند که شاعر از اعتبار و تقدس فراانسانی برخوردار نیست تا بیگانهپرستی، کرنشمنشی و بوسه زدن بر خونریزتین دستها را توجیه نماید. عظمت شاعر باید آن باشد که با مردم و حیثیت و کرامت آنان برخوردی مسوولانه داشته باشد و گاهی چنان در متن رنج و دردهای همیشگی مردمش فرو رود که ثمرهاش تراوش بینظیری چون «اینجا کویته است» گردد.
در کابل معیارها حداقل برای قشر آگاه دارند جا میافتند و انسان را (چه فرهنگی باشد، و چه سیاستمدار و فعال مدنی) بر اساس کردار و رویکردشان به داوری میگیرند. اینجا هیچ اعتبار ادبیای نهتنها نمیتواند کرنش به درگاه ستم را توجیه نماید، که اعتبار ادبی افراد بر اساس رویکرد و کردارهای صاحبانشان سنجیده خواهند شد.
همسویی با دربار خامنهایِ جلادی که لحظهای فارغ از کینه و بدخواهی نسبت به میهن ما بهسر نمیبرد و داشتن ارتباط با حلقهی بدنامی (سیدمظفری، کاظم کاظمی و زهرا حسینزاده) که از اعتبار ادبی ـ فرهنگیشان برای ایجاد موج دستبوسی و کرنش استفاده مینماید، دیگر از دید کسی پنهان نخواهد ماند.
بنابراین آزمودن دگرباره و آغاز مجدد تلاشهای بیهوده در راستای تگدی اعتبار با چهرههای معتبر و خوشنام، هزینهی سنگینی برای این چهرههای محترم در پی خواهد داشت که شاید برباد رفتن همیشگی اعتبار و حیثیتشان را بهدنبال داشته باشد.
گرچه وقتی مینگریم که انسانهای وارسته و برخوردار از اعتبار، و یا برخی از اعضای سابق این نهاد که یا بیخبر از رذالت رهبریت کنونیاند و یا از درک میزان این رذالت و دریوزگی عاجزند، انرژی خود را برای دست یافتن به اعتبار گذشتهی این نهاد بهکار میبندند، دل آدم میگیرد که چرا چنین با حیثیت خود بازی میکنند، اما در برابر آن وقتی موج فزایندهی گریز و دوریگزینی فعالان ادبی طی یکیدوسال اخیر روبهرو میگردیم، امید اوجگیری ادبیات بیرون از سایهی شاه جلاد در ما بیدار میگردد. در پایان باید همه این را به یاد داشته باشیم که دیگر «در دری» این دستگاه مزدور پروری، نماد هلوکاست تازهای است که اعتبار مردم و ادیبان ما را نشانه گرفته است.