یاد نگاری از حسین زاهدی
بهار سال ۲۰۰۱ بود. در مرکز شهر کویته خیابان است به نام (جناح رود) این خیابان فکر میکنم لکس ترین منطقه ی کویته آنروزها بود، حسین علی یوسفی رهبر فقید “حزب هزاره دموکراتیک پارتی” آنجا یک دفتر فروش بلیت (تکت) هواپیما داشت.رفته بودم تا بلیت برای سفر به آلمان به سفارش یکی از دوستان از نزد ایشان تهیه کنم.
داخل دفتر شدم و سلام کردم، دو نفر پشت میز نشسته بودند، احوال پرسی مختصر انجام شد، یکی از آنان از من پرسید کارم چیست؟ گفتم میخواهم حسین علی یوسفی را ملاقات کنم، یکی از این دو نفر که بعدن فهمیدم کارمندان آقای یوسفی بودند به طرف انتهای اطاق و بسوی دروازه که به اطاق بعدی وصل میشد رفت، به من گفت لحظه ی صبر کنم، خودش داخل اطاق شد، در کمتر از یک دقیقه برگشت و مرا به داخل اطاق رهنمایی کرد و خودش برگشت.
اطاق کار آقای یوسفی مرتب و کمی مفشن به نظر میرسید، سلام کردم و دروازه را بستم، آقای یوسفی با خوشروی از جایش به رسم احترام بلند شد و به هم دست دادیم، بار اول بود که من یوسفی را از نزدیک ملاقات میکردم اما در موردش زیاد شنیده بودم، یوسفی هر دو دستش را به هم گره زد و با هر دو آرنج بر روی میزش تیکه داد، او خسته بنظر میرسید؛ قبل از اینکه چیز ازمن بپرسد با صدای بلند به کارمندانش گفت که دو پیاله شیر چای (دود پتی) بیاورد و صورت اش را به سوی من گرداندند و کارم را پرسید، من بی آنکه چیزی بگویم پاسپورت را از جیبم کشیدم و جلویش گذاشتم و گفتم میخواهم آلمان (جرمنی) بروم، بلیت میخواهم.
یوسفی همزمان که پاسپورت را از دستم میگرفت از من نگاه بر نداشت گویا در ذهنش سوال خلق شده بود اما چیزی نگفت و پاسپورت را ورق ورق زد، تمام صفحه هارا با دقت نگاه کرد و دوباره به صفحه اول برگشت و به عکس من که در صفحه اول چسپانده شده بود خیره شد، دست رویش کشید گویا چیزی غیر معمول را حس کرده بود، از جایش بلند شد و نزدیک پنجره صفحه اول پاسپورت را در زاویه تابش نور آفتاب قرار داد و با دقت نگاه کرد، شک اش هنوز برطرف نشده بود و برگشت تا عینک اش را از روی میز بردارد در همین حال نیم نگاهی به من نیز انداخت و دوباره به سوی پنجره رفت و با گذاشتن عینک روی چشمانش با دقت بیشتر و وسواس به پاسپورت نگاه میکرد و صفحه ها را پشت سر هم ورق میزد. کارمندش با دو تا پیاله شیرچای وارد اطاق شد و چای را روی میز قرار داد من با زبان اردو ازش تشکر کردم، این شخص شباهت زیادی به پنجابی های پاکستانی داشت، کارمند در جواب چیزی زیر زبانش گفت و بلافاصله اطاق را ترک کرد.
یوسفی برگشت و پشت میز نشست و گفت: این پاسپورت از خودت نیست درست است ؟ گفتم بلی درست است از کسی دیگر است ولی به من داده است که با آن خودم را به آلمان برسانم. خنده ی معنا دار کرد و گفت: ببین بیرار دم! تو با این پاسپورت نمیتوانی از فرودگاه کراچی رد شوی و گیر می افتی، بندی میشی کسی تورا رها کرده نمیتواند. من گفتم آقای یوسفی شما بلیت را صادر کنید مسوولیت اش به عهده خودم و من این ریسک را میکنم، چهره اش کمی بر افروخته شد و پیاله چایش را یک شرب زد و با نگاه عمیق به من گفت: من اگر برایت بلیت صادر کنم دوهزار روپیه همین لحظه سود کرده ام اما این دوهزار روپیه را نمیخواهم چون میدانم که گرفتار میشی سرگردان میشی و بندی میشی تو بچه قوم میشی من نمیخواهم دچار مشکلات شوی و به من توصیه کرد که با این پاسپورت هرگز قصد سفر و خطر نکنم.
یوسفی پس از آنکه مرا قانع ساخت تا با آن پاسپورت از سفر به خارج صرف نظر کنم سخنش را به جای دیگر برد و گفت: قومای گل مه، تو یک روز به غرب خواهی رفت اگر هدف ات رفتن باشد. اما یادت نرود، وقتی به یورپ (غرب) رفتی درس بخوان و کمایی حاصل کن! ما مردم هزاره گذشته ی خوبی نداشتیم شما جوانها وقتی رفتید به غرب خودتان را به جا های بالا برسانید، کسی شما را مانع نمی شود، فقط درس بخوانید و وقتی بجای رسیدید مردم تانرا فراموش نکنید…
یوسفی از جنگهای داخلی دهه نود یاد کرد و از فاجعه افشار، مزار شریف و بامیان؛ یوسفی در لابلای سخنانش از نسل کشی دوره ی عبدالرحمان خان یاد کرد، سخنانش طوری بود که گویا او خود تاریخ بود، و زبان گشوده بود تا بیان شود، او حدود دو ساعت و نیم صحبت کرد و من سراپا گوش بودم در ذهنم تکانه و جرقه ی بوجود آمد که من با این سوال ها روبرو شدم، من کی هستم؟ چرا هزاره ها در تاریخ مظلوم واقع شده است و یوسفی چرا من رهگذر را به تاریخم وصل کرد و از آینده ام سخن گفت؟ بعد ها فهیمدم که او بذر روشنگری را در هر فرصت می کاشته است او کار های فرهنگی ماندگار زیادی نموده است.
یوسفی امروز در میان مردم نیست تا ببیند که در شهر آرام کویته بالای قومش چه مصیبت آمده است، رفتن یوسفی ضایعه بزرگ برای مردم کویته بود و است.
یوسفی اولین رهبر و یکی از بنیان گذارن تنها حزب سیاسی هزاره ها (HDP) بود او در ۲۶ جنوری سال ۲۰۰۹ در یک حمله تروریستی به جاودانگی پیوست.
یاد و خاطره اش گرامی و جاویدان باد!