قسمت دوم:
با کدام گروه سیاسی کار میکنید؟ هچ گروهی
خلاصه بعد از ۳ ساعت به مأمورین خود دستور دادند تا ما را به زندان اوین ببرند. باور می کنید که به جرم تجمع کوچک اینک باید به بزرگ ترین و مخوف ترین زندان خاورمیانه انتقال مان دهند؟
چشم شما عزیزان روز بد را نبیند، ما را به زندان اوین بردند. در آن جا اثر انگشت ما را گرفتند و خود ما را به سلول انفرادی که یک اتاق ۶ متری بود، بردند. با ورود به داخل سلول، اول کلی به کارهایی که انجام داده بودیم، خندیدیم. بعد از کمی خنده، ناگهان به یاد فرزندان قد و نیم قد خود افتادم که پدرشان آن ها را ترک گفته و مادرش هم اینک به زندان افتاده است. همه اش به این فکر بودم که بر آن ها چه خواهد گذشت؟ خلاصه بعد از این بود که به-یادشان دل سیری گریستم. در همان حالی که نشسته بودم، در و دیوار سلول را هم ورانداز کردم. هرکسی که گذرش به این سلول افتاده بود، به عنوان یادگاری از درد و غمش، چیزکی بر دیوارهای سلول نوشته است. برای این که سرمان را گرم کنیم ما هم شروع به خواندن دست نوشته های دیوار کردیم. یکی از عشق و معشوق خود نوشته بود. دیگری از بدبختی های زمانه که مجبورشان کرده تا برای گذراندن روزگار حتا دست به کارهای خلاف بزنند و در غیر این صورت چرخ زندگی شان لنگ می ماند. ما هم روی دیوار با خط درشت نوشتیم، زنده باد افغانستان و نام-های خود را هم زیر آن درج نمودیم. در کنارش دلایل گرفتاری خود و آمدن به این سلول را یادداشت کردیم. روی دروازه ی آهنی سلول هم دریچه ی کوچکی گذاشته بودند تا زندان بان با زندانی اش رابطه داشته باشد. شاید فکر می-کردند دربند بودن کافی نیست و باید لحظه به لحظه زندانی را زیر نظر بگیرند. از آن طرف دروازه صدای ناله-های دختری به گوش میرسید که همه را به فحش و دشنام گرفته بود. زن تقریبا۴۵ ساله نگهبان سلول ها بود . نگهبان به طرف دختر رفت و چیزهایی گفت که برای ما مفهوم نبود. هم چنین چیزی به او داد که بعد از چند لحظه دخترک ساکت شد. ما هم زندان بان را صدا کردیم تا به ما اجازه بدهد نماز بخوانیم. زن با تبسمی بر لب به طرف ما آمد و با تمسخر پرسید، میخواهید نماز بخوانید؟ ما با تعجب جواب دادیم که مگر نماز خواندن اشکالی دارد. با لبخند تلخ گفت، نه. مدتی بعد از خوندان نماز صدای مردی به گوش آمد که شام آورده بود. مقداری عذا و آب به ما دادند. گرچه به غذاهایی که در خانه می پختیم، نمی رسید، اما چاره ای نبود و ما هم از گرسنگی دل های مان ضعف میرفت. بعد از خوردن غذا، روی زمینی که تنها یک پتوی نازک رویش پهن شده بود، دراز کشیدیم و درباره ی کارهای خودمان حرف زدیم و به این که چه اتفاقی برای مان خواهد افتاد، فکر کردیم. در میان این گفتگوها، بار دیگر به فکر بچههای ریز و درشت خودم افتادم که آیا امشب و در فراق مادر غذایی خورده اند؟ آیا امشب به خواب خواهند رفت؟
با کشیدن نفس عمیقی به خود دل داری دادم که مادرم پیش شان هست. به یاد مادرم افتادم که او امشب چگونه خواهد خوابید، درحالی که ۳ دخترش به زندان افتاده اند. مادری که تمام عمر بار ما را بر دوش خود کشیده تا به ثمر رسیم. هر چه باشد نام زندان تن انسان را میلرزاند و هزار نوع فکر و وحشت را بر ذهن انسان حاکم میکند. نمی دانم چه وقتی از شب بود که به خواب رفتم. ناگهان با سر و صدای چند مردی که دنبال زندانی فراری میدویدند، از خواب بیدار شدیم. تقرییا هوا روشن شده بود و دیگر خواب نرفتیم. نزدیک ساعت ۷ صبح بود که مأموران دیروزی که ما را به زندان آورده بود، برای بردن ما به دادگاه آمده بودند. بعد از این که ما آماده ی رفتن شدیم، چادرهایی را به ما پوشاندند که بر آن ها نام و نقش «عدالت» بسته بود. ما سه خواهر را دست به دست، دست بند زدند و سوار پیکانی کردند. پس از سوار شدن، یکی از مأمورین با بی سیم خبر داد که مهمان ها را به مقصد میرسانند. من از آن دو مأمور پرسیدم، منظورتان کدام مهمان هاست؟ که جوابی ندادند. بعد از ۴۵ دقیقه گذر از خیابان های شلوغ تهران، به دادگاه رسیدیم. آن جا خیلی شلوغ بود و همه به طرف ما نگاه میکردند. نمی دانم چه مدتی گذشت که نوبت ما رسید. وقتی داخل اتاق دادگاه شدیم، متوجه شدم که قاضی پرونده ی ما سه خواهر را در دست دارد. جالب بود که نمونه-هایی از تمام مقالاتی که منتشر نموده بودیم، داخل پرونده وجود داشت. دوباره همان سوال ها شروع شد.
نام:
نام فامیلی:
شغل شما چیست؟:
اهل کدام کشور هستید؟:
مذهب شما چیست؟:
با کدام گروه سیاسی کار میکنید؟:
و ما باز همان جواب ها را نوشتیم. خلاصه بعد از ۲ ساعت بازجویی، دوباره ما را به زندان اوین بردند. البته این بار ما را به سالن بخش زنان بردند. آن جا ما را شدیداً بازرسی کردند و وسایل تیز و برنده راکه ما نداشتیم، از ما میگرفتند. زن های زیادی در صف قرار داشتند. اغلب شان را دختران جوانی تشکیل می داد که لباسهایی با مدل های متنوع بر تن داشتند و صورت های شان را هم به طور غلیظی آرایش کرده بودند. این که جرمشان چه بود، به جای خودش بماند. نوبت ما که رسید، من خودم را پیش روی خواهران قرار دادم. زنی که بازرسی می کرد پرسید، تو را به چه جرم گرفته اند؟ با چه کسانی بودی؟ جواب دادم که ما سه خواهر را همراه چند جوان دیگر گرفته اند. زن با تعجب گفت این همه را؟ گفتم بله. باز پرسید، کجا؟ گفتم پیش دفتر سیاسی سازمان ملل. با این پاسخم از حیرت بیرون آمد و دوباره سوال کرد که، شما خواهران حیدری هستید؟ من هم گفتم، بله با اجازه ی شما.
خوب دوستان، سر شما را به درد نمی آورم. بعد از بازرسی، ما را به طبقه ی دوم یا سوم بردند. زمانی که وارد سالن زندان زنان شدیم، سالن بزرگ و بلند روبه روی ما قرار داشت که زنانی از هر نوعش آن جا نشسته بودند. اغلب-شان سیگریت می کشیدند. فضای سالن پر شده بود از هوای آلوده ای که نفس کشیدن را مشکل میکرد. از نظر سنی هم بسیار متنوع بودند، یعنی از ۱۵ گرفته تا ۷۰ ساله آن جا حضور داشتند. به محض پا گذاشتن داخل سالن زندان، ناسزاگویی های زندانیان بر ما باریدن گرفت. دلیش این بود که ما را با مانتو و مقنعه دیدند و فکر می کردند مأمورین انتظامی هستیم. زنی که همراه ما بود برای شان توضیح داد که ما زندانیان سیاسی هستیم. ما با تعجب گفتیم، سیاسی؟ گفت، بله سیاسی. اما خودمان بی خبر از همه چیز بودیم. خلاصه بعد از گذر از راهروهای پر پیچ و خم، به آخر سالن رسیدیم. نگهبان پیش از ما وارد سلول عمومی شد و به زن های زندانی گفت که مهمان تازه وارد دارند. بعد به ما اشاره کرد و گفت که اینجا سلول شما است. داخل سلول که شدیم، دیدیم که اتاق نسبتاً بزرگی است که در چهار گوشهی آن تخت خواب های ۳ طبقه ای گذاشته بودند. ملکیت هر تختی بر اساس موقعیت اقتصادی افراد تعیین می-شد. یعنی جای بهتر برای افراد ثروتمند و جاهای نامناسب تر هم برای افراد فقیر! این را باور می کردید که حتا در زندان هم فقر و ثروت تعیین کننده ی جای گاه اجتماعی افراد است؟ در میان زندانیان دختری افغانی نظرم را جلب کرد که بر تخت خود نشسته و مشغول بافتنی اش بود. دختر زیبایی بود که به جرم عاشق بودن به زندانش انداخته بودند. خودش خوشحال بود و هیچ نگرانی ای احساس نمی کرد، چون معشوقش هم زندانی بود. او به این امید که روزی باز با معشوق خود یک جا شود، سختی زندان غربت را تحمل میکرد. زمانی که درون اتاق نشسته بودیم، زن دیگری که او هم خود را هم وطن ما معرفی می کرد با ما آشنا شد و از ما پرسید که چرا زندانی شده ایم. ما هم ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردیم. بعد از آن، او ماجرای خودش را این گونه تعریف کرد. نامش فاطمه است و مدت ۳ سال است که به جرم قتل شوهر به زندان افتاده و محکوم به اعدام است. ۲ سال بعد هم او را اعدام میکنند. سه روز از زندانی شدن ما می گذشت که ما را صدا کردند.
ادامه دارد…
تاج الدین حسنی
با سلام همکاران عزیز!
برایتان نظری نوشته کرده بودم که خواندین یا خیر اما خوب دوست داشتم نویسنده این مطلب ره اگر از طریق ایمیل با ما وصل بفرمایید ممنون می شیم.
در ضمن با ذکر منبع این داستان ره در مجله و سایت نشر می کنیم.
موفق باشید
baran
ba arza salam va adab khadmat shoma mehtaram
tashakor az lotfa shoma agar ki amri bashad man dar khadmat hastam lotfan email khud ra bafrastid ta man ba shoma dar tamas basham
ba omid mowfaqeat tamma azizan baran heidari
علی جان
ظلم و ستمی که در ایران نسبت به مهاجرین افغانی صورت می گیرد. به شدت وخیم تر از قضیه اسرائیل نسبت به فلسطینی هاست. د رایران مهاجرین هشت تا دوازده ساعت به شدت کار شاقه می نماید در منازلی که جای زندگی انسان نیست زندگی کرده پول هنگفتی به صاحبان انها می دهند، فرزندانشان را به مکتب نگرفته ماهانه مبالغی را برای تمدید کارت و غیره باید پرداخت نمایند.
رفتار تعیض آمیز دولت ایران و مردم ایران به مراتب شکنجه آور در آور می باشد برای مهاجرین افغانی.
http://www.mahajer.org
بچه هزاراه
خانم باران سلام بر شما
داستان زندان رفتن تانرا که در جمهوری سکوت خوانده بودم و افسوس میکنم که صداقت در این نوشته ها نمی بینم
تا جای که من شمارا میشناسم و متاسفانه نمشه قبول کرد که داستان خیالی نباشد اگر هم درست باشد موضوع را عوض کردید و اصل قضیه را بگوید .
به دوست عزیز تان سیدعلی امیری هم سلام مرا برسانید امیدوارم روزی رسد که بشنوم از زیر ساطور سید علی و سید های دیگر رهایی یافته اید.
و زمین گرو داده را پس گرفته اید و انگاه پذیرفته خواهد شد که شما گوشه ی از علم هزاره ها را بالا نگهداشته ید.
باران حیدری
salam ba shoma bache hazarah
namedanam ke manzor shoma che ast?????
va agar ke meshnaseid chera khud ra panhan kardid?????? va nam khud ra namegid???? mard an ast ke khud ra panhan nakona
mardtar az an kasi ast ke tohmat nazanad ke motasafana shoma az in karhai khud che manzori darid namedonam ?/??
va amma dar baray saiyd Ali Ameiry man heche nasbati ba eshan nadaram va khudatan ham khub medanid agar mara meshnaseid ki man ba an saiyd heche khesh o qomi nadaram agar az in harfaha ba shoma chezi merasd bagoeid ????? mesla in ke shoma ba man mmoshkali darid ???? pas be pardah bagoed va nam khud ra ham bagoid agar ki kodam mardanagi dar shoma ast
abbas
با عرض سلام به همه بچه های هزاره و مخصوصا بچه هزاره. دوست عزیز یا اینکه ایران نرفته اید یا اینکه هنوز جرات نمیکنید که خقیقتها را درباری کشورهردل عزیزتان قبول کنید و یا شاید از ترس قحط کمکهای بشر دوستانه(که بوی از بشر دوستی نبردند) دارید و دیگر اینکه قبل از اتهام زدن بهتر نبود با لحن بهتر سوال کنید که این داستان حقیقت دارد یا درخئاست مدرک کنید…..بهر حال نمیشود همه را با یک چشم دید ما سیدهای هم چون سید علی داستیم که تا آخرین لحظه کنار بابا ماند تا شهید شد و امثال ایشان. پس بهتر است که به اشخاص حمله کنید نه قوم و نژاد. با پوزش از همه
کاظم وحیدی
من داستان را خواندم و در آن هیچ غلو و بلوف و خود بزرگ نمایی ندیده ام. کاملا می تواند از جمله هزاران واقعه ای است که در ایران ضداسلامی آخوندها اتفاق افتاده باشد. من خودم ۹ ماه را در یک بازداشتگاه پنهان (از خانه های تیمی سپاه در سال ۱۳۶۵) و زیر بدترین شکنجه ها گذرانیده ام. امروزه و با محترم و با عزت شدن نام هزاره بسیاری از مزدوران ایران برای بدنام نمودن هزاره های متعهد از آن استفاده می کنند. خانم حیدری به این یاوه ها اهمیتی ندهید. مأمورین این رژیم مکلف به خنثا سازی افشاگری ها هستند.
ناروی
خواهر گرامی باران سلام . دولت ایران واقعا راسیست بوده و هست . مدت مدید مقیم ایران بودم و روزی فرا رسد که جوانان خودما مردم هزاره با جدیت این صحنه های گذشته تلخ را به تیاتر بکشاند فیلم بسازد تا چهره کثیف دولت راسیست ایران بر ملا شود برای جهان . درد تو درد من است خواهر من و من قلبا با دردهای شما میسوزم .
امروز از برکت الهی در کشور ناروی با رفا زندگی میکنم و دردهای شما را تا ابد فراموش نخواهیم کرد .
فري
جرا نمیکی واقعا برای جی رفتی زندان? بکو همه بدونن ^_*