نویسنده: زهرا سپهر
میرویس جان، یا بهتر است بگویم، میرویس خان، سلام!
نمیدانم، آیا تاکنون کسی برایت نامه نوشته است؟ آیا کسی نامههای رسیده را برایت میخواند، یا خیر؟ اما این را خوب میدانم که انسانهای زیادی برای پدرت که رییسجمهور کشوری به نام افغانستان است، نامه نوشتهاند؛ نامههایی که بسیاریشان به دست پدرت نرسیده، و اگرهم رسیده باشند، هیچگاه زحمت خواندنشان را به خود نداده است. برای همین، خواستم سنتشکنی کنم و اینبار نامه را نه برای پدرت، بلکه برای تو که پسر رییسجمهورمانی، بنویسم.
میرویس کوچک!
نامه من شرح دردها و رنجهای همه مردم کشورمان نیست؛ تنها ناگفتههای کودکانی است که یا از تو کوچکترند، یا بزرگتر. شاید هم در سن و سال خودت باشند. راستی میرویس جان، تو چند ساله شدهای؟ میخواهم بدانم که آیا در ذهن کوچک ارگنشین تو، روز تولد، مفهومیدارد؟ آیا خانواده تو، به دنیا آمدنت را هرسال جشن میگیرند، یا خیر؟ اگر جشن میگیرند، این محفل چهقدر شاهانه است؟ شاید پدرت فرصت آن را نداشته باشد تا بزرگشدن تو را هم ببیند؛ اما تو باید بدانی که بسیاری از کودکان سرزمین تو، حتا تاریخ تولدشان را هم نمیدانند. آنها، چیزی به نام تولد و جشن را نمیشناسند و از زمانی که متولد میشوند، چیزهایی به نام «درد» و «فقر»، یار و مونس آنهاست و در تمامیسالهای زندگیشان، تنها با آنها آشنا میشوند. هرگاه کودکی به خانوادهشان اضافه میشود، به جای شادمانی به این فکر میافتند که با یک نانخور اضافی، باید از سهم غذای خود کم کنند و گرسنگی بیشتری را تحمل کنند.
میرویس جان!
تو میدانی که به این سرزمین و جامعه فقرزده متعلقی؟ اصلاً معنای افغانستانیبودن را درک میکنی؟ آیا کسی به تو گفته است که قومیت تو پشتون است و زبان مادریات هم پشتو است؟ تا به حال در خانه و از اطرافیانت کلماتی از قبیل «هزاره»، «تاجیک»، «پشتون»، «ازبک»، «ایماق»، «هندو» و… را شنیدهای؟ اصلاً تو میدانی هریک از کلمات «هویت» و «قومیت» چه معنا دارد؟ مثلاً تو تا به حال به «افغان»بودن خودت افتخار کردهای؟ میدانم که بسیاری از این واژهها و کلمات برای تو معنای خاصی ندارند؛ اما برعکس تو، برای دیگر کودکان همسن و سالت معنای زیادی دارند؛ چون هرروز با همین واژهها مورد خطاب قرار میگیرند. همهروزه در خیابانها و کوچهها آنها را صدا میزند: «پس شو او چوچه هزاره، چوچه تاجیک و… .» اغلب وقتی نام قومش را میگیرند، نوعی تحقیر و توهین برای قومیتش را در سخنانشان قرار میدهند. بچههایی که در داخل ارگ بزرگ نشدهاند، با همین تحقیرها و توهینها بزرگ میشوند و در درونشان ایجاد عقده میکنند.
آری میرویس چوچه! هیچوقت معلوماتی از این قبیل را در اختیارتان قرار نمیدهند و همینکه کمیبزرگتر شدی، تو را خارج میفرستند. پس همیشه از واقعیتهای جامعهات چیزی نمیدانی. به تو تنها آموختهاند که «افغان» استی و همه مردم سرزمینت هم «افغان»اند. خب، تو که گناهی نداری و چیزی بیش از آنچه به تو میآموزند، نمیدانی. تو هرگز به کوچههای خاکی و پر از گل و لای پا نگذاشتهای تا بدانی «فقر» چیست و «قومیت» یعنی چه؟ وقتی هم روزگاری تو و امثال تو را بر چوکی قدرت بنشانند، از شنیدن نامهای «هزاره»، «تاجیک»، «ازبک» و… تعجب خواهی کرد. واقعیت اما این است که مردم این سرزمین، هرکدام، به یکی از این اقوام تعلق دارند و هرگز دوست ندارند که قومیتشان سبب تحقیرشان شود. مردم بیرون از ارگ، همگی، متعلق به قومیت تو و پدرت نیستند و برای همین هم، میخواهند همه مردم را یکی نشمارند و هرکس با قومیت خودش، «هویت» داشته باشد؛ همانطور که در طول هزاران سال تاریخ این سرزمین با آن شناخته میشدند. مردم میخواهند، فرداها فرزندانشان هم بدانند که «هزاره»، «تاجیک»، ازبک»، «افغان» (پشتون) و… اند و از زمانهای بسیار قدیم در این سرزمین زندگی کردهاند. نمیخواهند بازهم به خاطر گذاشتهشدن نام قوم پدرت (افغان) بر آنها، دچار سرگردانی شوند و ندانند هویتشان به جای اینکه مایه افتخارشان شود، باعث درد و رنج آنها شود!
میرویس کرزی!
بهراستی سرگرمیو بازی مورد علاقهات چیست؟ بایسکلسواری درون حویلی ارگ، یا سرگرمشدن با هزاران اسباببازی رنگارنگی که بهراحتی از سراسر جهان در اختیارت قرار میگیرند؟ راستی تا به حال گودیپران، یا تُشله یکروپگی خریدهای و با آنها سرگرم شدهای؟ تو میدانی که زندگی همسالانت خارج از دیوارهای ارگ، طور دیگر است. تا به حال لباسهایت پرگل و خاک شده که وقتی خانه برگردی، بوبو زینتت تو را زده باشد که هرروز کالای خوده کثیف میکنی، به فکر خریدن پودرش نیستی؟ بگذار مانند یک قصهگو برایت افسانه بیرون از ارگ را تعریف کنم. شاید باور نکنی، خب افسانه است دیگر. بسیاری از همسالان تو، روزانه در همین هوای سرد و تابستانهای گرم در میان موترها میدوند و تلاش میکنند تا خریطههای پلاستیکی، یا ساجقهایشان را با هزاران التماس به مردم رهگذر بفروشند، یا با صافی چرکشان شیشههای موترهای رنگارنگ و پرزرق و برق را پاک کنند تا با ده افغانی آن بتوانند نانی برای شبشان تهیه کنند. راستی از گرمای تابستان و سرمای زمستان برایت گفتم؛ اما شاید معنای آنها را نفهمی. در تابستان وقتی آدم در خیابانها راه میرود، تمام بدنش داغ و پوستش سیاه میشود و عرق (گونهای از آب) تمام بدنش را تر میکند. در زمستان، هوا بسیار سرد میشود، مثل وقتی که دروازه یخچال خانهتانه باز میکنی و دستت به یخها میخورد. راستی تو چهقدر میتانی دستته روی یخ بگیری؟ بچههای خُردسال بیرون از ارگ روزانه تا ۱۰ ساعت روی همان یخها راه میروند و دستهایشان از حرکت میماند که مجبور میشوند خود را به یک موتر برسانند و نیم دقیقه دست و پای خوده پیش سلنسر آن بگیرند تا کمیگرم شوند! بینی و رویشان سرخ میشود، مثل گودیهای رنگشده؛ خندهدار است نه؟! اما آنها گریه میکنند چون دست و پایشان میسوزد.
بهار برای تو فصل شکوفههای رنگارنگ ارگ است و زمستان سفیدی برفی که قصر را فرا گرفته و تو که گرم در داخل خانه نشستهای، همهچیز را زیبا میبینی. بله، راستی که تماشای سپیدی برف از جای گرم بسیار دلانگیز است؛ اما برای همسالانت، بهار فصل تپیدن و دویدن و جانکندن برای یک لقمه نان است. زمستان هم سوزش و درد و کرختی دست و پا! بچههای بیرون از ارگ در بهار و تابستان زیر بار عرق و گرمیو گرد و خاک، بزرگ میشوند و در زمستان، سرما را تا مغز استخوانشان حس میکنند. وقتی دستهای کوچکشان را با بخار دهانشان گرم میکنند، تنها آرزویشان آن است که کاش نفسشان مثل گرمای بخاری بود و کرختی دستشان را کم میکرد.
میرویس قندول!
بگذار کمیاز افسانههای بیرون از ارگ برایت بگویم؛ البته تو باور نکن و حق هم داری چون تا به حال با چشمت ندیدهای. خوب، کودکستان، جایی است که کودکان کمسن را میبرند تا پیش از مکتب چیزهایی یاد بگیرند. مکتب هم جای کودکان بالاتر از هفت سال است. راستی نگفتی که خودت در کدام سطح قرار داری؟ تو معلم خصوصی داری و جای مخصوصی هم برای بازیها و شیطنتهای بچهگانهات؛ اما در مکتبهای بچههای بیرون از ارگ، در هرصنف، شصت یا هفتاد نفر کنار هماند، با بوی عرق جان بچهها و گردوخاک و…. تو که دویدن در میان خاکهای کوچههای کابل با کودکان همسن و سالت را تا به حال تجربه نکردهای. دیوارهای ارگ تو را هم محصور کرده است. تو از کجا باید بدانی که ترکیدن دست و پا از شدت سرما و گرد و خاک یعنی چه؟
میرویس خان!
اینروزها اعصاب پدرت درست کار نمیکند و با همه دوستان و یاران نزدیکش جنگ دارد، هرچند میگوید که برای کشورش امنیت و صلح میخواهد و برای کودکان این سرزمین آسایش.
میدانی قصه چیست؟ شاید تو نام قرارداد دفاعیـامنیتی با امریکا را نشنیده باشی. شاید معنای «جرگه» را هم ندانی. اصلاً چه نیازی به این کلمات ثقیل داری؛ اما بچههای ما این چیزها را خوب میدانند؛ چون دیگر بازیچه هرکوچه و بازار و مکتب و مسجد شده است. بچههای ما اخبار را خوب گوش میکنند و تلوزیونها را میبینند و هرچه را هم نفهمیدند، از ما میپرسند؛ چون تجربه کردهاند که با گفتهشدن فلان خبر، رنگ پدر و مادرشان تغییر میکند و «اُف» میکشند، یا شاد میشوند. آنها به تجربه فهمیدهاند که خبرها هم در سرنوشت پدر و مادرشان اثر دارد، هم برای خودشان. اینروزها زیاد میپرسند: «مادر، اگر کرزی پیمان را امضا نکرد، ما کجا میریم؟»، «وقتی مجددی قار کد و از کشور رفت، ما هم باید کوچ کنیم؟» دلیل سوالهایشان را شاید درست ندانم؛ اما خوب میفهمم که آنها هم مثل پدر و مادرشان نگران میشوند. شاید این برداشت را میکنند که اوضاع خراب خواهد شد و جنگ شروع شود. بچهها از جنگ و خونریزی زیاد میترسند. آنها عملیات انتحاری را میبینند و تکههای گوشت آدم را، که به دیوارها و روی شاخههای درخت آویزان شدهاند. بچههای بیرون از ارگ، با مرگ آشنایند و هرروز نگران از دستدادن پدر و مادرشاناند. شاید هم بارها جسدهای تکهتکه و خون انسان را از نزدیک روی سرکها دیده باشند. بسیاری از کودکان ما مرگ پدر، مادر، خواهر و برادرانشان را دیدهاند. برای آنان جنگ چیزی ناشناخته و بیمعنا نیست. صدای انفجار را بارها شنیدهاند وکمتر شبی هست که نام انتحاری به گوششان نرسد.
میرویس کوچولو!
این داستانها را تو باور نکن؛ همهشان افسانهاند تا خوابت ببرد. مرگ و انتحاری و جنگ، تنها برای بچههای بیرون از ارگ یک واقعیت است. برای آنها کشتهشدن زنان و کودکان همسن و سالشان افسانهای برای خواببردن کودک نیست؛ بلکه چیزی است که با چشمشان میبینند و ترسناکبودن آن را حس میکنند. بارها این حوادث در نزدیکی خانهتان افتاده و کودکان زیادی هم کشته شدهاند. آیا تو تصاویر آنها را در تلویزیون دیدهای؟ صدای دلخراششان را که فریاد میزدند: «مادر!» شنیدی؟ نه، داکتران و روانشناسان مخصوص اجازه نمیدهند اینگونه فلمها را ببینی؛ چون برای سلامتی روح و روان «شاهزاده» خوب نیست. اصلاً تو میدانی جنگها برای چیست؟ وقتی صدای ترسناکی میشنوی، از پدرت چهچیزی را میپرسی؟ بابا حمله کجا بود و او جواب داد، «وزارت دفاع»؟ فکر نمیکنم واقعیت داشته باشد. شاید تو پرسیده باشی که صدای چه بود، پدر؟ این داستانی شد برای پدرت تا به سخنرانیهایش بار عاطفی بدهد! پدرت برای اینکه خانوادهاش را همدرد دیگران نشان دهد، این داستانها را میسازد. وقتی کسی جنگ و انفجار و انتخار را ندیده باشد، از کجا میداند این صدا به یک انفجار تعلق دارد؟ این کودکان بیرون از ارگِ سرزمین تویند که با کلماتی چون «القاعده»، «طالبان»، «ناامنی»، «قتل»، «انتحار»، «انفجار»، «تجاوز به زنان و کودکان»، «اختطاف»، «قاچاق»، «اعتیاد» و هزاران واژه بد و دردناک دیگر آشنایی دارند؛ حتا معنایش را هم خوب میدانند.
میرویس!
دُردانه حامد و زینت!
شاید بخشی از حرفهای من برای بزرگترها باشد و ذهن کودکانه تو نتواند آنها را درک کند، اما حقیقت این است که آنچه را نوشتهام، حرف دل بسیاری از کودکان این سرزمین است که با تکانهای بم و کشتار و تهدید همیشگی و هراس، بیش از زمان خود بالغ شدهاند. سلام تمامیکودکان این سرزمین را به پدر حامدت برسان و بگو که آنها از اینهمه فقر و گرسنگی خسته شدهاند و از مردن میترسند و دلشان مکتب و درس میخواهد. میخواهند پارک داشته باشند و بازی کنند و از بچگی خود لذت ببرند. حالا وقت کار نیست؛ اما مجبورند چون نه نان کافی دارند، نه خانههایشان در این فصل زمستان گرم است. این کودکان نمیخواهند که بازهم برادران ناراضی پدرت که کاکاهای تو میشوند، عزیزانشان را از آنها بگیرند. دیگر نمیتوانند به خاطر بیپدری، گدایی کنند. دیگر دستهای زمخت آنها توان پاککردن اشکهای مادرانشان را ندارد. پدرت اینروزها خوب میداند که قیمت همهچیز بالا رفته است، اما او که گرانی و بینانی را حس نمیکند؛ چون او اصلاً نیازی ندارد تا برای گرمکردن خانه دلش را با یک کیلو گاز یا یک سیر چوب، خوش کند. شما در بخاری خانهتان لباسهای کهنه یا کاغذهای جمعشده از سطل کثافات را آتش زدهاید تا دلتان را با گرمای چنددقیقهای آن خوش کنید؟ به پدرت بگو، کچالو، برنج، بوره، چوب، تیل و… قیمت شدهاند و بسیاری از کودکان این کشور از بینانی گرسنه سر به زمین میگذارند. به او بگو، هوا سردتر از آنی است که آغوش مادران بتواند تنهای برهنه و دستهای یخزده کودکان کارگر خیابانی را گرم کند. آنها بخاری و کمپل میخواهند، نه شرطهای تازهای که هرشب از شکم سیرت بیرون میدهی و آن را در برابر امضای پیمان دفاعیـامنیتی با امریکا قرار میدهی. به او با زبان کودکانهات بگو که این کارهایت «حفظ هویت» و بروز «غیرت افغانی»ات نیست!
به پدرت بگو، فرداها که او نیست، همنسلانم به خاطر تلخیهایی که تو به فرزندان این سرزمین هدیه دادهای، سخت مرا نفرین و سرزنش خواهند کرد. یادت باشد، زندگی همیشه همین خوشیهای داخل ارگی که فعلاً از آن برخورداری، نیست. وقتی که چیزی به نام درد به سراغ پدری از پدران بیرون از ارگ میآید، آن وقت بیمعنایی و مزخرفبودن «غیرت افغانی» خاص پدرت آشکار میشود. پدرت باید بداند که «غیرت» واقعی آن است تا مردمت را از مصائب برهانی. وقتی مردم گرسنه تحت حاکمیت پدرت از تهیه نان خود و کودکانشان عاجز میشوند، دست به هرکاری از دزدی و قاچاق و اختطاف و قتل خواهند زد و برای اینکه کودکش از گرسنگی و سرما نمیرد، حتا حاضر است خودش را انتحار کند.
میرویس جان!
گرسنگی، رنجی است که اگر تو تجربهاش میکردی، پدرت برای سیرکردن شکمت حاضر بود دهها قرارداد را امضا کند؛ اما افسوس که تو همیشه سیر میمانی، حتا اگر پدرت رییسجمهور نباشد.
خداوند به قلب کوچکت بزرگی عطا کند. امیدوارم پدرت چنان رفتار کند تا بعدها از داشتن پدری که روزگاری رییسجمهور این کشور بوده و هزاران فجایع و رنج برای مردم ارمغان داده، نشرمی. در آنصورت، سهم تو از تاریخ این سرزمین، به دوشکشیدن همیشگی بار سنگین و ننگین نام پدری خواهد بود که با خودخواهی و جاهطلبیهایش کاخِ رؤیاهای میلیونها کودک این سرزمین را ویران کرده است.
سبز و پایدار باشی!
زهرا سپهر، مادری از مادران سرزمین دردآجین افغانستان.