نویسنده: عبدالله وطندار
در کشورهای همسایه ای ما برخورد با تاریخ و شخصیت های تاریخی کاملا گزینشی است اما این گزینش برای محکم کردن پایه های ملی گرایی به کار می رود. مثلا ضدیت با امپریالیزم در منطقه ای ما روشن است. بخش قابل توجهی از ادبیات معاصر کشورهای منطقه در نکوهش آن خلق شده است. اما این امپریالیزم قابل نکوهش، فقط امپریالیزم غربی است. امپریالیسم خودی نه تنها قابل نکوهش نیست بلکه به هزار دلیل قابل ستایش است.
ستایش کوروش توسط ایرانی ها را می دانیم. نظر دهندهان ایرانی در یک نظر خواهی بی بی سی، کوروش را بزرگترین شخصیت ملی ایران لقب دادند. این در حالی است که کوروش مانند بسیاری دیگر، یک امپراتور تمامیت خواه و یک فاتح قهار بود. معلوم است که فتح و کشور گشایی با تبسم و تعارف انجام نمی شود. حتی اگر فاتحی، کشور را بدون جنگ تسخیر کند، برای این کار، او باید قدرت داشته باشد و حاضر باشد این قدرت را به صورت بیرحمانه استفاده کند تا دیگران حاضر شوند از استقلال شان چشم بپوشند و دروازه ای ملک شان را به روی وی باز کنند. شما باید شهرتی در بیرحمی داشته باشید تا دیگران حتی از خیر مقاومت در مقابل تان بگذرند. سادگی است اگر فکر کنیم که مصری ها بدون فشار، ترس و غلبه، حاضر شدند اشغال مملکت شان توسط کوروش را با چک چک و شعر و آواز خوانی خوش آمد بگویند. مبالغه در مورد کوروش تا آن حد است که کسانی او را ” بنیان گذار حقوق بشر ” می نامند. حقوق بشری که یک پدیده ای قرن بیستم است.
حالا شما این مبالغه در مورد کوروش را با روایت ملی گرایان ایران از فاتحان و امپراتوری سازان عرب مقایسه کنید. این در حالی است که فاتحان عرب دقیقا همان کار کوروش را می کردند. یعنی قدرت و توانایی شان را به صورت بیرحمانه برای فتح قلمروهای بیگانه به کار می بردند، و فرهنگ و حاکمیت شان را بر دیگران تحمیل می کردند.
روایت ایرانی ها از فتوحات اشرف افغان را در نظر بگیرید که از آن به نام ” فتنه ای افاغنه ” یاد می کنند. اشرف افغان هم همان کار کوروش را می کرد، اما در یک مقیاس محدودتر. قلمروهای دیگر را فتح می کرد. هر کسی در مقابلش مقاومت می کرد را از دم تیغ می گذراند و هر کسی را که با او همکاری می کرد، می نواخت. این رسم تمام فاتحان و جهان گشایان است. تکریم نادر افشار به عنوان ” آخرین فاتح آسیا ” را در نظر بگیرید و با تقبیح سلطان محمود غزنوی مقایسه کنید. این در حالی است که مهمترین تفاوت این دو فاتح در میزان زور و صلاحیت سیاسی-نظامی شان است. محمود قدرتمندتر و دارای درایت سیاسی-نظامی بیشتر بود. اما ملی گرایی های نسبتا نوپای منطقه ای ما، یکی را دیو و دیگری را فرشته معرفی می کند. ضرورت ملی گرایی ایرانی آن است که کسانی که را از محدوده ای ایران امروز برخاسته اند بزرگ و تطهیر کنند تا برای ملت ایران ( پدیده ای دنیای مدرن ) گذشته ای تاریخی با شکوه و شایسته ای قابل تقدیر و حتی پرستش خلق کرده باشند.
در افغانستان اما، داستان کاملا وارونه است. خوانش گزینشی تاریخ ما برای خلق گذشته ای ملی و محکم کردن پایه های ملی گرایی نیست. ما سرگرم مصادره ای تاریخ و بعد گزینش آن برای قوم و قبیله ای خود ایم. در اینجا حتی خوانش تاریخ ( تاریخ باستان ) هم یک پیش زمینه ای آشنای افغانی می خواهد. این پیش زمینه، همان حذف است. ما اول می رویم، دیگران را در تاریخ حذف می کنیم، بعد قوم و قبیله ای خود را وارث تاریخ معرفی می کنیم و اگر در مراحلی حذف را کاملا ناممکن یافتیم، دیگران را با اکراه و به نام اشغالگر وارد تاریخ می کنیم. حذف فقط در مورد تاریخ باستان قابل تطبیق است، چون تاریخ باستان ما تفاوتی چندانی با افسانه و داستان های دیو و پری که پیره زنها در شب های زمستان برای اطفال می گویند، ندارد. وقتی وارد دوران بعد از اسلام می شویم، حذف ممکن نیست. تاریخ بعد از اسلام، یک تاریخ مکتوب و مستند است، و کاری زیادی به افسانه ها و داستان های زمستانهای پر برف قریه های کوهستانی مان ندارد.
در اینجا، گزینش به دردمان می خورد. هر کسی را گمان بردیم که به قوم و قبیله ای ما تعلق دارد، تکریم می کنیم. زره بین به دست در کتابها می گردیم و زره زره و قطره قطره کارهای مثبت کرده و ناکرده اش را می یابیم و با کمک گرفتن از هنر مبالغه که در آن استاد ایم، بزرگ و بزرگترشان می کنیم. به همین سادگی، قهرمانی خلق می کنیم که از خود خود ما است و تمام خوبی های عالم را با خود دارد. هم حقوق بشر را رعایت می کرده است، هم مدیریت مدرن را می دانسته است و هم ارزش های دیگر دنیای مدرن چون مدارا، چند فرهنگی، برابری زن و مرد و دموکراسی را اگر بنیانگذاری نکرده است، کاملا قبول داشته است. و سرانجام، یک تصویر دارای معیارهای زیبایی شناسی مدرن را از انترنت و یا کدام جای دیگر پیدا کرده به قهرمان مان منسوب می کنیم و به این شیوه، به قهرمان مان چهره ای واقعی و دوست داشتنی می دهیم.
اما هر کجا با کسی برخوردیم که مصادره اش به نفع قبیله و قوم ما را با هیچ هنری ممکن نیافتیم، می رویم و عکس همان کاری هایی را می کنیم که برای قهرمان مان کردیم. این بار به دنبال کارهای بد کرده و ناکرده ای این بدبخت می گردیم و با اغراق از هر یکی کوهی می سازیم به بزرگی و بلندی کوههای وطن. نوبت که به انتخاب تصویر رسید ، بدترین و زننده ترین تصویر را می یابیم و به او منسوب می کنیم و به این صورت، یک ضد قهرمانی را که منسوب به قوم و قبیله ای دیگر است، چهره ای واقعی می بخشیم.
اینگونه است که راه برای خلق دو صف قومی و ابدی شر و فساد، سیاه و سفید، زشت و زیبا و خوبی و بدی باز می شود. قهرمان ما می شود نماد تمام قد قبلیه و قوم ما. ضد قهرمان ما می شود نماد تمام نمای قبیله و قوم دیگر. قوم ما در چهره ای قهرمان مان، در جایگاه مدافع ارزشهای انسانی و مدرن ( این مدرن اش خیلی برای ما مهم است ! ) قرار می گیرد و قوم دیگر در چهره ای ضد قهرمان مان، در جایگاه مدافع و منتشر کننده ای تمام ضد ارزشهای مدرن و نامدرن.
این کار را بدبختانه در نوشته ها و کارهای آدمهای صاحب نام هم می توان دید. این کار، شکاف های قبیلوی در افغانستان را ذاتی، ابدی و تاریخی می کند. و مهم تر از همه رد پای این کار را در تاریخ رسمی افغانستان هم می توان دید. مثلا روایت تاریخ رسمی افغانستان از حبیب الله کلکانی و نادر شاه، یک روایت قومی و قبیلوی است.
هیچ قومی و هیچ گروهی از آدمها وارث تمام قد خوبی های تاریخ نیست و هیچ قومی و گروه اجتماعی هم نمی تواند وارث تمام بدی های تاریخ باشد. اصلا آن خوانش هابیلی-قابیلی تاریخ از بنیاد نادرست است.
نوت: برای دیدن این خوانش قبیلوی به نوشته های دوستان حقوق بشر مدار ، در مورد سلطان محمود غزنوی و غزنه در همین انترنت خود مان توجه کنید !