نویسنده: عبدالله وطندار
تاریخ افغانستان را می توان تاریخ شکست کابل در اقتدار بخشیدن به حکومت های متمرکز مبتنی بر ادغام هویت های مردمان این سرزمین در یکی از هویت ها دانست. این رویکرد در یک قرن گذشته که از عمر افغانستان می گذرد، چیزی به غیر از ناکامی، تنش های بیشتر، جنگ های داخلی،ستم های عظیم و عقب ماندگی مثال زدنی کشور، چیزی دیگری به ما نداده است.
رویکرد مرکز گرایی سرکوبگر یکسان ساز، خوانش تاریخی را رسمیت بخشیده است که در نتیجه ای آن بخش های مهم آدمهای این سرزمین را یا کاملا پا در هوا و غایب از تاریخ رسمی کشور ساخته است و یا حضور شان را جنبی، حاشیه ای و بی ارزش.
نمونه ای امروزین این خوانش را می توان همان خوانش تاریخی داکتر اشرف غنی احمدزی در سخنرانی اش در مورد کاتب دانست. قسمت کردن مسوولیت نسل کشی هزاره ها در اواخر قرن ۱۹، میان میران هزاره و عبدالرحمن، نتیجه ای طبیعی این خوانش رسمی است و اگر من هم به این خوانش باور داشته باشم، نمی توانم از مقصر دانستن رهبران هزاره در نشل کشی شدن مردم شان پرهیز کنم. چرا؟
مطابق خوانش رسمی تاریخ در افغانستان، جنگ عبدالرحمن در مقابل هزاره ها یک جنگ داخلی است. و واضح است که در شورش های داخلی، سرکوب حکومت، آن هم در قرن ۱۹ چیزی غریبی نبوده است. سرکوب یاغی گری و بر هم زدن آرامش ملی یک کشور-ملت نباید هم تحمل شود.
اما این برداشت فقط در سایه ای خوانش رسمی تاریخ افغانستان ممکن است. هیچ کسی امروز در منطقه نمی تواند ادعا کند که ما نباید در مقابل نیروهای چنگیز خان مقاومت می کردیم تا او را به قتل عام مان ترغیب می کردیم، چون یک متجاوز بود و دفاع در مقابل اش حق طبیعی ما بود.
اگر خوانش رسمی تاریخ افغانستان را به کناری بگذاریم و به تاریخ واقعی افغانستان مراجعه کنیم، مساله کاملا شکل دیگری به خود می گیرد، و آنگاه می توانیم نگرش آقای احمدزی را نقد کنیم. در غیر این صورت، اگر ما هم خوانش رسمی را قبول کنیم، مثل بسیاری از دوستان، مرید منطق علمی اش خواهیم شد.
جنگ عبدالرحمن و هزاره ها یک جنگ داخلی نبود. این جنگ تمام عیار، میان یک متجاوز و مدافع بود. قبل از عبدالرحمن، کلیتی منسجم و پذیرفته شده ای به نام افغانستان وجود نداشت و عبدالرحمن این پدیده ای جدید به نام افغانستان را آن طور که ما و جهان امروز آن را قبول داریم، بنیاد نهاد. قبل از او نه هزاره ها شهروندان کشوری به نام افغانستان بودند و نه حاکمیت ملی دولت-ملتی به نام افغانستان شکل گرفته بود.
در جنگ بر علیه عبدالرحمن، هزاره ها در مقابل ایجاد یک کلیت جدید مقاومت می کردند و حاضر نبودند که بخشی از این کلیت باشند. عبدالرحمن هم با استفاده از زور، تجاوز و نسل کشی، هزاره ها را وادار به پذیرش سلطه اش کرد و سرزمین شان را که در (قسمتی هایی که هنوز در دست آنها مانده بود) به کشور جدید به نام افغانستان ملحق کرد. پس نمی توانیم، مقاومت هزاره ها را یاغی گری بدانیم که هر دولتی حق سرکوب آن را دارد. مقاومت هزاره ها، مقاومت در مقابل یک خارجی و یک متجاوز بود نه هموطنان و دولت خودی.
آنچه که داکتر اشرف غنی احمدزی به نام ” شجره ای دولت ” یاد می کند، همان تاریخ تراشی برای دولت-ملتی است که عبدالرحمن بنیانگذاری می کند. افغانستان به عنوان دولت-ملت قبل از عبدالرحمن وجود نداشته است و شجره ای دولت در افغانستان هم نمی تواند فراتر از این دوره برود.
آنچه که دولت افغانستان، بعد از سقوط طالبان در پیش گرفته است، تفاوت بنیادین با روش های قبلی ندارد. مرکز گرایی افراطی، تلاش برای ادغام همه ای هویت ها در یک هویت و پذیرش خوانش تاریخی که بخش های مهمی از جامعه ای افغانی یا خود را در آن نمی بینند و یا اگر می بینند هم، تصویر دروغینی می بینند که به دست دولت های افغانستان خلق شده است.
بحث هویت نه با پیشرفت، نه با رفاه و نه با دموکراسی پایان می گیرد. بحث هویت، فقط با پذیرش تمام هویت ها و ساختن یک هویت ملی از مجموع این هویت ها می تواند پایان گیرد. راه حل های مثل معاون تراشی و معاون سازی و … راه حل های ناکام اند و مسایلی که از افغانستان، افغانستان ساخت، همچنان دست نخورده به حیات خود ادامه می دهند و بحران ملی را به آینده حمل می کنند.
آیا داکتر اشرف غنی احمدزی، در صورت رییس جمهور شدن حاضر است، تغییرات بنیادین در روش ملت-سازی، خوانش رسمی تاریخ و هویت سازی ملی را پیشکش کند؟
من چنین فکر نمی کنم. برعکس، من ایشان را نماینده ای تام و تمام، اما دانشمند گذشته می دانم.