نویسنده: مهدی زرتشت
برای این یادداشت، هیچ عنوانی بهتر از “درد دل” به ذهنم نرسید. زیرا این شخصی ترین و دردمندانه ترین حکایت است که با تو دوست همفکر، هم کلام و دردمندم مثل من، در میان می گذارم. با تویی که سرنوشت مان یکی است و درد و شادی ما هم به یک میزان، با تویی که درست مثل من، از همه چیزناخوشایند این سرزمین و مردم، به قدری که من، رنج برده ای و می بری و از آن خسته شده ای و دلت سخت می تپد برای خورشید فروزان سعادت و خوشبختی و راه روشن و عقلم سلیم و زندگی به دور از هرنوع بدی و ارزش های کاذبی که ذهن ها را خورده و پوک و بیکاره ساخته است.
۱- در لحظه ای که دارم این یادداشت را می نویسم، درست ساعت دو و چند دقیقه شب است. شب گرم و خفقان آور. از سر شب تا حالاً از بلندگوی فلانی و فلانی مسجد، نعره دعا و جملات عربی به گوش می رسد. تعجب می کنم چطور این مرده خسته نمی شوند، چطور تمام شب خواب نمی کنند و با قیافه و ژست های چنان خاکسار، کار و زندگی را رها کرده، شب تا صبح جملات عربی تکرار می کنند آن هم در بلندگویی که مثل طبل جنگ، آزار دهنده است. سبزباد یاد آن دوست اقتصاد دان و دردمندم که همین چند روز قبل از این چیزهای این مردم بت زده و این جامعه ی فلاکت زده با مغزهای سنگی و عقل زندانی شکایت می کرد.
می گفت به برادر زاده ام می گویم تمام روزت را به خواندن قرآن تیر نکن، پنج جز قرآن حفظ کردن، افتخار نیست زیرا نمی تواند شکم تو و خانواده و جامعه ات را سیر کند. آنهم پسر جوان و دانشجو. می گوید، به همه ی مخاطبانم با درنظرداشت میزان حساسیت آنها، از اقتصاد حرف می زنم. می گوید روزی که طرح یک کار خدمات اجتماعی را با مردم و ارباب محل در میان می گذاشتم، ارباب آخوند، در حضور خودم، مرا مسیحی خطاب کرد، می گوید روزی از دانشجوی سال سوم اقتصاد پرسیدم، چندتا کتاب مارکس را خواندی؟ گرگ گرگ طرفم نگاه می کند و کم مانده بود از فرط ترس و تعجب، چشمانش از حدقه بیفتد بیرون. می گوید: مارکس؟ تو چه می گویی؟ او که آدم را کافر می کند!! خندیدم بر روزگار خود ما.
عجب روزگاریست. دانشجوی سال سوم دانشکده اقتصاد، در این وضعیت است. می گوید، به او گفتم: بنده خدا، مارکس پدر اقتصاد است، تویی که دانشجویی دانشکده اقتصاد هستی اگر از مارکس و اسمیت و… چیزی نمی دانی، آیا کار بیهوده ای را انجام نمی دهی که به خیال خودت، دانشجو هستی و اقتصاد می خوانی؟ می گوید، بطور احمقانه ای، به تأمل افتاده بود و سرش را پایین گذاشت.
امشب من ام از خودم سوال می کنم، چطور این مردم، از سر شب تا صبح از منبر و مسجد به بلندگویی شیهه می کشند و دعا می خوانند اما یک ذره به فکر اقتصاد زندگی خود نیستند؟ چطور اینها زندگی و واقعیت ها را یکسره نادیده گرفته و خزیده اند به کنجی به دعا خوانی؟ مگر از خود کسب و کار ندارند؟ مگر نه اینکه به واقعیتی بنام زندگی درگیر اند؟ آه، دین، و دین زدگی، این مردم را فلج کرده است، فقر از در وارد شده است و دین از وجود فقر، پروار شده و ذهن این جامعه ی فلاکت زده را در تار عنکبوتی، پیچانده و زندانی کرده است. اینگونه است که شیوه ی دینداری در کنار اینکه زندگی و انسانیت را یکسره زیر پاکرده و نادیده گرفته است، به ساحه آزادی فردی آدم ها نیز دست انداخته و به خوبی مروج فرهنگ خشونت و خشونت پروری شده است.
۲- همیشه، قبل از این گاهی وسوسه می شدم بنویسم، دین و فرهنگی که معتقد به تفکیک جنسیتی است، دارد بصورت وحشیانه تبعیض جنسیتی را رواج می کند. اینک به تو دوست همفکرم می نویسم، هر آن فرهنگی که صف مردانه را از زنانه جدا می کند، بانی فرهنگ ویرانی است و بانی توحش و مروج فرهنگ آدم خوری. آدم خوری همین است دگه که امروز می بینید.
دختری نگون بخت، نمی تواند یک روز تنها و بدون دغدغه و اذیت و آزار، از کوچه و خیابان عبور کند، چشم بیمار و نگاه ها و مغزهای کثیف و مریض صدها مرد، مثل گرگ گرسنه به این دختر چنگ می اندازد. زنی بلند بلند گریه می کند که شوهرش با خشت به سرش کوبیده است، زنی اسیر و پشت دیوار زندانی می شود، زنی از سوی مرد، دست و پایش قطع می شود، زنی کشته می شود و مثله می گردد، زنی در انظار عمومی، تیرباران می شود، زنی… این درد دل را با دوست دخترم هم شریک می کنم که بیچاره از وجود برداشت های مریض مرد سالارانه و از قعر فاجعه ی تبعیض و محرومیت جنسی، شکایت می کند.
او شکایت مندانه می گوید از حتا جماعت فرهنگی و فیس بوکی این سرزمین، چه ها و چه بد و بی راه ها که نمی شنود، او می گوید قضاوت این جماعت فرهنگی حتا از شاعر تا دانشجو و نویسنده اش به زنی مثلاً روشنفکر که ایده هایش را بی باکانه نشر می کند، خیلی ناعادلانه و مریض است، آنها به اکثر زنانی که فعالیت آزادتری دارند، به چشم فاحشه نگاه می کنند و مدام با کلمات و جملات و پیامک ها و گیر دادن های بی جاه شان، مردم آزاری می کنند.
می گویم: عزیزم! عشقم! تو از این جماعت چه توقع داری؟ تو از این مردم چه بیشتر از این توقع داری؟ آیا در هیچ کجای دنیا چیزهای رخ داده است که در این سرزمین؟ آیا تو شنیده ای که به کودک دو ساله تجاوز شود؟ شنیده ای دختری از سوی پدرش مورد تجاوز قرار بگیرد؟ شنیده ای که خواهری از سوی برادرش مورد تجاوز قرار بگیرد که در این سرزمین شده است؟ پس از جماعت فرهنگی و حتا از شاعر و نویسنده و دانشجوی این سرزمین چه توقع؟! آنها مگر تافته ی جدا بافته از این جامعه ی مریض و فلاکت زده اند؟ که نیستند و خودشان را هرقدر کتابخوان و چیز فهم هم فکر کنند، باز همان هایی اند که به یک دختری با افکار آزاد، به چشم فاحشه نگاه می کنند و خدا می داند چه قضاوت احمقانه ای دارند و چه فکر مضحکانه ای!!
اینک، همه چیز درهم و برهم و نومید کننده است. مردمی که از فقر و ناآرامی، به دین پناه برده اند، مردمی که اقتصاد زندگی شان را فدای دعا و شب نشینی های مذهبی کرده اند، مردمی که ایده ی آزادی و عقلانیت را به تار موی الاغی بسته اند، چگونه باید از این لجن عبور کنند؟
اگر از دل من بود، به جای هر مسجد، یک کلوب شبانه و دیسکوتیک می گذاشتند تا به چهره های خاکسار شده و غمگین و پرچین و نومید شان، شادی می نشست، تا روابط انسانی سالم تر و انسان دوستانه تری را حاکم کند، به جای دعا و شب تا صبح شیهه کشیدن، به اقتصاد زندگی خود فکر می کردند، به جای تجاوز به دختر و خواهر و کودک، می گذاشتند روابط انسانی آزاد میان زن و مرد وجود داشته باشد و همه آزاد و بدون تبعیض و صف مردانه و زنانه زندگی می کردند و کسی هم زنان را «سیاه سر» خطاب نمی کرد، اگر از دل من بود، مردم می آمدند بجای این همه کتابهای عربی و دینی و مذهبی نوشته فلان آخوند و مولوی و ملا و حجت الاسلام، مارکس و وبر و اسمیت و لنین و… مطالعه می کردند.
وای بگذارید به حال خود شان دوست دردمندم که من همچنان معتقد ام و بر این موضع ام پافشاری می کنم: خدا، اخلاق شعور و شرافت در این سرزمین مرده است، گرچه مردم اش دلخوش به اخلاق دینی و آخرت خوش و بهشت و حوری. وای بر حال ما که ارزش های آنها، برای ما لجن دست و پاگیر و خفه کننده ای است که هرلحظه راه نفس ما را می گیرد. اگر می خواهیم بر وجود این همه لجن، اعترا کنیم، حق داریم چون ما هم انسانیم و طالب زندگی سعادتمندانه.