تویسنده: خالق ابراهیمی
خورشید در حال بالا آمدن ازپشت قلههای بلند هزارستان است. چوپانها درحالِ بردن گلهها به چراگاه، دهقانان در حال رفتن به سمت کشتزارهایشان. خانمها بعضی درحال پختن نان درتنورهای چوبسوز، بعضی سرگرم کالاشویی، بعضی ظرفشویی میکنند. دختران جوان و نوجوان دهکده لب چشمه گِردهم آمده اند و پچ پچ کنان در مورد بخت و خانهی بخت آیندهیشان حرف میزنند. دراین دهکده دختری با خُلق وخوی متفاوتی زندگی میکند. او سرمست و تیز و تند است. مهارتهایی بینظیراش، ازکارهایی خانه گرفته تا تدبیر وبینش در حل کردن مشکلات، او را متفاوت از بقیه جلوه میدهد.
او که از هر سر انگشتاش هنر میبارد، گلبیگم نام دارد. زیباییاش در هزارستان سر زبانهای خُرد وکلان است. او دختر وزیر، برادرزادهی میرهزاره است. او نمادی از یک زن سرمست، باشهامت، فداکار، مغرور، با درایت وزیبای هزاره است. او آزاد و آزادانه زندگی کرده است و صددل و هزار دل عاشق سرزمین اجدادیاش میباشد.
زندگی باتمام زیباییاش جریان دارد. اما گاهگاهی خبرهای ناخوشایندی از امیرکابل به گوش میرسد. هزارهها دیگرچارهای ندارند. یا وارد جنگ شوند یا اینکه با دولت افغانستان بیعت کنند و سالانه خراج و باج تسلیم کنند. پیامهای امیر یکی پس از دیگری، روندِ زندگی عادی مردم را مختل میکند. میرهزاره با وزیر غلام حسین (پدرگلبیگم) باید تصمیمی بگیرند. پیامهایی به دیگر میر و میربچه خیل هزارستان میفرستند واز آنها میخواهند تا دریک مجلس مشورتی شرکت کنند و در مورد سرنوشت شان تصمیم بگیرند
.
در یک روز آفتابی، زیر سایهی درختان بید، میر ومیربچههای هزاره، از گوشه وکنار هزارستان دورِهم جمع آمده اند. میر بزرگ حرف میزند و بقیه گوش میکنند. در این میان مردی درگوشهای نشسته است. او غرق درمفکورههایش است، انگار هیچ راهی باقی نمانده است؛ بهجز جنگ. مردانهزاره تمام جوانب را بررسی میکنند که اگر راهی برای صلح وجود داشته باشد. نه آنها به دولت کاری داشته باشند و نه دولت از آنها خراج وباج بخواهد. تصمیم نهایی گرفته میشود: فرستادن یک هیات سه نفره به دربار امیر کابل.
هیات به زودی عازم کابل میگردد ولی جوابِ قانع کنندهای از امیر نمیگیرند. هیات ازکابل بر میگردد و فشارهای دولت، با گذشت هر روز بیشتر وبیشتر میشود. روزی مامورین، فرهادخان؛ پیامِ او را برای میرهزارهها میآورند. فرهاد خان نوشته است.” شنیدهام برادرزادهای داری، زیبا و سرکش. اگر اورا به نکاح من درآوری، هزارستان از شر من در امان خواهد ماند و در غیر این صورت با خشم من مواجه خواهید شد”.
این نامه تاروپود میر را به لرزه میآورد. نامه را به دست وزیر(پدرگلبیگم) میدهد. او نیز مضطرب وپریشان حال میگردد از خواندن این نامه، اما هرگز تسلیم خواستههای فرهادخان نمیشود. بهآنهای درست میکند که گلبیگم ازدواج کرده است و زن نکاهی محمد جان، یکی از میربچههای هزاره است. با همین بهانه، گل بیگم را درجایی دیگری از هزارستان، در خانه محمدجان میفرستند. قرار بر این است تا جنگ بهپایان نرسیده، گل بیگم درخانه او زندگی کند و پدرش مخارج اورا بپردازد.
جنگ کم کم شدت بیشتری میگیرد. حملههای فرهادخان روز به روز افزایش مییابد. مردان هزاره خانههای شان را ترک میکنند ودر کوهها سنگر دایمی میگیرند. زنان هزاره کارشان از هر زمانی بیشتر میشود. حالا، نه تنها به امورات خانه باید رسیدگی کنند بلکه، نیروی تقویت بخشی مردان سنگردار نیز باشند. جنگ به طول میانجامد. مردان هزاره با آگاهی از شکست در مقابل امیرکابل، بازهم به جنگ ادامه میدهند. آنها تا بهیاد دارند، آزاد زیسته اند و از این به بعد نیز تسلیم خواسته های امیر نخواهند شد. جنگ به درازا میکشد. پدرِ گلبیگم نمی تواند مخارج دخترش را برساند. محمدجان ازهمین فرست استفاده میکند و تلاش میکند بر گلبیگم فشار بیاورد تا زنِ نکاحی او شود. اما گلبیگم تسلیم خواستههای او نمیشود و شبانگاه از آنجا به سمت خانهی پدریاش فرار میکند.
با رسیدن فصل سرما در هزارستان، از شدت جنگ کاسته میشود. سنگرها خالی میشوند و مردان به خانههای شان بر میگردند. با آب شدن برف زمستان، دوباره زندگی مردم را خطر مرگ همگانی توسط سربازان امیر تهدید میکند. گلبیگم با متانتی که بهخرج میدهد. از آنچه، درخانه محمدجان براو رفته است، باکسی چیزی درمیان نمیگذارد. حتا با پدرش که صمیمیترین دوست اوست. پدرش دوباره او را به خانهی محمدجان میفرستد. اینبار جنگی سخت میان هزارهها و سربازان امیر درمیگیرد که دیگر امید پیروزی نمیماند. پدرگلبیگم بازهم در کوهها پناه میبرد و توسط چوپانهای، پیام دخترش را دریافت میکند که روزگاری سخت را سپری میکند. محمدجان در صدد سازش با دولت است و اگر اینطور شود زندگی گلبیگم نیز در خطر خواهد افتاد.
وزیر بهراه میافتد و جانِ دخترش را نجات میدهد. شب درخانهی خودشان خواب اند. گلبیگم از خواب میپرد. تمام وجودش را لرزه میگیرد. میرود پدر و برادرش را از خوب بیدار میکند تا هرچه زودتر منطقه را ترک کنند. انگار خواب وحشتناکی دیده است. آنها با عجله خانه را ترک میکنند. زمانی نمیگذرد که دروازه قفل میشود. سربازان امیر اند. شاید فهمیده باشند که وزیر درخانه است. گلبیگم دروازه را با هزار ترس ولرز باز میکند. سربازان داخل میشوند و تمام خانه را زیرو زبرمیکنند؛ اما وزیر خانه نیست. دوباره میروند و پیش دروازه به لت و کوب مردی میپردازند که چرا دروغ گفته است. مردی که سربازان را بهخانه وزیر راهنمایی کرده بود همان محمدجان است.
همه باید زود جمع شوند و آماده حرکت به سمت کابل. گلبیگم هنوز باورش نمیشود که همه چیز به این زودی به پایان برسد. سنگرهای هزارستان فروخته شده اند. همه آواره شده اند و زنان و کودکان باقی مانده به عنوان اسیران جنگی باید به کابل انتقال یابند. گلبیگم؛ مادر و خواهر کوچک و کوچکترش را از خواب بیدار میکند. وقتی زیادی ندارند. سراسیمه هرچیزی که دم دستشان میآید به تن میکنند. خوراکیها را فراموش کرده اند. وقتی بیرون میشوند، میبینند که یک جمعیت بزرگ از زنان و کودکان تشکیل شده است.همگی زار وگریان اند و از بخت بدشان مینالند. قافله حرکت میکند شلاقهای سربازان پشت سرهم به پشت و پهلوی اسیران نواخته میشود. اسیران؛ یکی کفش ندارد، یکی روسری نپوشیده، یکی با لباس خواب بیرون شده و گلبیگم است که کفشاش را به مادرش میدهد وخودش پا برهنه، گاهی به این کمک میکند و گاهی کودک مادر را در بغل میگیرد و گاهی گونههایی را از اشک پاک میکند. مرگ خواهر کوچکش اندی از انرژی او میکاهد اما همچنان فعالانه در قافله میماند.
بگذریم از اینکه در راه چه مشکلات و زجرهایی را متحمل میشوند و حالا به کابل رسیده اند.
گل بیگم باید به خانه فرهاد خان برود. او باچال و نیرنگهایی که به کار میگیرد ازشر فرهادخان خودش را خلاص میکند و به زندان کابل فرستاده میشود. جاییکه محل نگهداری اسیران جنگی هزاره است. جایی که ثروت مندان وزورمندان برای خرید کنیز و غلام میآیند. بعد این نیز گلبیگم چندین بار فروخته میشود ولی خودش را به دیوانگی زده است و دوباره لت و کوب شده به زندان برمیگردد. بارآخر به خانهی سرمنشی امیر باید برود. درآنجا نیز مدتی به رفتارهای قبلیاش ادامه میدهد. و درنهایت از ازدواج با ملای پیر سرباز میزند وتصمیم میگیرد درخانهی سرمنشی بماند.
سرمنشی مردی خوش مشرب و خوش رفتار است. او تقریبا کار ۲۰ نفر را انجام میدهد برای همین است که امیر بیش از حد به او احترام میگذارد. این احترام گذاشتن امیر حسادت برخیها را به دنبال دارد و در صدد برانداز سرمنشی میبرایند. سرمنشی زنش را از دست میدهد و حالا گلبیگم است که با تمام توان و عاشقانه برای او خدمت میکند و مایهی آرامش اورا فراهم میکند. با گذشت هرروز بیشتر به سرمنشی دلبستگی پیدا میکند و بالعکس سرمنشی نیز گلبیگم را دوست دارد. با او به عنوان یک کنیز برخورد نمیکند. در زمانهایی که سرمنشی در دربار امیر مورد اتهام قرار میگیرد، تنها گلبیگم است که میتواند جان اورا نجات دهد.
سرمنشی مردی است از دیار هند برتانیوی که در دربار امیر خدمت میکند و بالاخره برچسپ جاسوسی را به او میزنند. سرمنشی جاسوس نیست اما این خاصیت افغانهاست که وقتی بخواهند با یکی رقابت کنند باید اورا از صحنه حذف کنند. سرمنشی تصمیم میگیرد فرار کند و به سرزمین خودش برود.
گلبیگم؛ در طول چهار سال دوری از سرزمین زیبای هزارستان، حتی یک لحظه از یاد آنجا غافل نمانده است. با اینکه مادرش در چند کوچه آن طرف تر زندگی میکند و محمدجان هم مرد ثروتمندی شده است. چندین غلام وکنیز هزاره درخانهاش دارد. بارها تلاش کرده است تا گلبیگم را به چنگ خودش درآورد اما گلبیگم به او با دید یک خاین که به مردماش خیانت کرده است تا به اینجا رسیده مینگرد. پدرگلبیگم نیز چندین بار با تغییر چهره به ملاقات او آمده است. حالا که سرمنشی تصمیم گرفته تا از این مملکت خارج شود. دیگرهیچ راهی امنی باقی نمانده است. تنها راه امن، کوهپایههای هزارستان است.
سرمنشی به راهنمایی ضرورت دارد تا او را از این راه عبور دهد. چه کسی بهتر از گلبیگم؟
هردو شبانگاه ازکابل فرار میکنند و با طی مسافه نهچندان دور به سرمرز بینهزارستان و افغانستان میرسند. البته این تصورگلبیگم است که هزارهجات را جدا از افغانستان فکرمیکند. بی خبر از آنکه حالا سرزمین پدریاش جزوی از افغانستان است. کنار چشمهای باهم به گفتوگو میپردازند. گلبیگم از هزارهها و هزارستان میگوید و سرمنشی از هند برتانیوی تعریف میکند. او از گلبیگم میخواهد تا همراهش به هند برود. ناگهان مردان سوار بر اسب که به تعقیب این دو تا فراری آمده اند از دور دیده میشوند. هردو به تپهای بالا میشوند درجایی کمین میگیرند. متوجه میشوند کسی که آنها را تعقیب کرده است کسی نیست بهجز محمدجان. دراینجا اول گلبیگم و بعد محمدجان جانشان را از دست میدهند. آخرین وصیت گلبیگم به سرمنشی این است که برو آزاد شدی، به سرزمین خودت برگرد و زندگی کن. این مملکت ارزش آدمهای مثل تو را نمیداند.
آری؛ کتابِ دختروزیر(زیبایی هزاره) ازگلبیگم سخن میگوید. از رنج اولاد آدمی بریکدیگرمیگوید. رنجی که خود نویسنده دربیان اش اظهار عجز میکند. گلبیگم درکوتل میان اسیری و بردگی و سرزمین پدریاش جان میدهد تاجانِ کسی را نجات دهد. او باکره وارد کابل شده بود و باکره از کابل خارج شد. این کتاب از وزیر میگوید. او نمادی از مردانِ آزادهی هزاره است که تمام آسایش زندگی را رها میکند تا سرزمین اش را به کسی نفروشد. با تمام چیزهایی که دولت امیر به او پیشنهاد کرده بود هرگز دست به خیانت نزد و مردانه وار تا آخر عمراش در سنگر آزادی خواهی باقی ماند. و کتابِ دختر وزیر از محمدجان میگوید. او نمادی از خوانین هزاره است که به ملتاش و سرزمیناش خیانت کردند تا به نان و نمکِ برسند.
کتابِ دختر وزیر گزارشی از جنگ هزارهها علیه عبدالرحمن است. جنگی که در آن هزارهها شدیدترین سرکوب تاریخی را پشت سرگذراندند. سرزمینهای اجدادیشان به تاراج رفت، زنان و کودکان شان به بازارهای برده فروشی دنیا به فروش رفتند و تقریبا برای یک قرن از صحنه سیاسی و شهروندی افغانستان به حاشیه رانده شدند.
این کتاب توسط لیلیلس همیلتون، طبیب دربار امیر نوشته شده است و درسال ۱۳۹۲ توسط عبدالله محمدی ترجمه شده و با کمک انتشارات عرفان بهچاپ رسیده است. گرچند مقدمهی بلند بالا از مترجم، با متن خیلی سنگین که امکان دارد خوانندهای مثل مرا از خواندن کتاب باز دارد. اما ترجمه؛ از متن نسبتا ساده و عام فهم برخوردار است که هرکسی میتواند به راحتی درمتن گم شود . خوبی دیگری این کتاب این است که توسط یک غیر هزاره نوشته شده است. غیر هزارهای که به خوبی از اتفاقات آگاه بوده است. من تعجب کردم که نویسندهی این کتاب علاوه بر فهم اش از جنگ هزارهها، از عرف و عنعنات درهم تنیدهی هزارهها آگاهی کامل دارد. مثل این میماند که شاید سالها در هزارستان زندگی کرده باشد.
منبع: روز نامه اطلاعات روز