منبع: هشت صبح
نویسنده زلمی کاوه
«…سورههای بکارت تنانههای مهمچمچ خواهش تناند
گاهی سلام میدهی با لبخند
با خیابان حرف میزنی
با پوستهای اماسیده سیبی دندانگزیده روی میز
گاهی دوستی
گاهی عاشق فلسفه
گاهی متنی را غسل تعمید میدهی
گاهی واژهای را با لبانت واکسین میکنی تا مبادا شاعری ان را بدزد
زمانی ماهی و درد
درد بیدرمان زیستن تو را به پرتگاه تقدس مرگ میرساند
اما تو فرشتهای با بالهای ادمی
زبان پرطراوت شهوت و هوس
و پرندهی غریبِ وسواس و هراسان از بودن
معشوقهی کامو
همخوابهی برگهای عریان
همبازی تن، اب و افتاب
تو هر شب شعر را با لعاب تنانگیهایت میشویی
و در رگهای شعر زنانگیات را به عاریت مینویسی
و از رازامیزترین لبههای نر و خیس ارشیدی
ساختمان شعر ارایش میدهی!
شعری که ایههای زمینی تن و زنند.» باران
زندگینامهی کوتاه
بانو باران در مورد خودش مینویسد که در زمستانی سرد وقتی برف میباریده، از مادری شانزدهساله و پدری نوزدهسالهی افغانستانی در شهر مشهد ایران به دنیا آمده است.
دوران مهاجرت و فقر و محرومیت اکثر آوارگان در ایران، این دختر را در هفتسالگیاش به بلوغ زودرس عقلی میکشاند. دوران تحصیل ابتدایی و متوسطه شاگرد ممتاز و برجسته بهشمار میرفت. پدر را در یازدهسالگی برای همیشه از دست میدهد و رفتن پدر این دختر یازدهساله را بیست سال سیاهپوش میکند. هنجارشکنیاش از همان سنین پایین برایش مشکل خلق میکرد، چیزی که بیقرارش میساخت. در کانکور سراسری ایران با رتبهی ١١٢ جغرافیا گرایش برنامهریزی شهری وارد دانشگاه فردوسی مشهد میشود. اولین شعرهایش را در سنین پایین سروده بوده و ظاهرا خودش نمیدانسته این حس چه نام دارد.
در دانشگاه در شبشعرهای دانشجویی دانشکده ادبیات به فروغ شهرت پیدا کرده بود
و چند بار بهخاطر برهنهسرایی از سوی مسوولان مورد بازخاست قرار گرفت. بازخاست به حکم تعلیق از تحصیل منجر شد و او که عصیانگر بود، خود انصراف از تحصیل را امضا کرده و به تنهایی عازم کانادا شد.
قلم او برای دهسال به کما رفت و بار دیگر قلمش در بهار جوانه زد.
توضیح
باران سجادی، یکی از شاعران متفاوت است که نه کتاب چاپ کرده و نه هم با امکانات چاپ و پخش مسلح است. اما وبلاگی در انترنت و خانهای مجازی در فیسبوک دارد. از شاخصهای برجستهی این شاعر، این است که حرفهای زیادی برای گفتن دارد. من در این نوشتهی کوتاه، نگاهی میاندازم به برخی از سوژههایی که در اشعار او مطرح شده است. این نوشته نقد اشعار بانو باران نیست، بلکه مقدمهای است بر موضوعات و سوژههای اجتماعی اشعار این بانوی شاعر. او در اشعارش به موضوعات گوناگونی میپردازد و من به دنبال کاوش چند میدان مهم و برجستهسازی برخی از سوژهها در اشعار این بانو هستم.
با اشعار باران سجادی نخست در فیسبوک آشنا و سپس با وبلاگش آشنا شدم. تفاوت در نحوهی نگرش با اشعار شاعران مطرح، سادگی و زیبایی ساختار درونی و بیرونی، تنانگی و میل، نوگرایی اعتراضی بر فرم و محتوای شعری سبب شد که به خواندن اشعارش ادامه دهم.
این نوشته، محصول یادداشتهای پراکندهی من است که در جریان خوانش اشعار بانو باران برداشته بودم. نیک میدانم که برای شناخت بیشتر جهان شعری بانو باران، نیاز به پژوهش بیشتر و نگرش عمیقتر است. از منظر من اشعار بانو باران در ابعاد گستردهای، خلاق، خلاف جریان، اعتراضی و مملو از عصیان علیه ماشین سلطه است و بنابراین عمدهترین قلمرو نوشتهی من نشان دادن نمادهای این اعتراض و نو ع گزارش تنانگی شعری را تشکیل میدهد که معدود بانوانی به آن پرداختهاند.
در نوشتن این مقاله، از صحبتها و مصاحبههایی که با ژیل دلوز (۱۹۹۵-۱۹۲۵) فیلسوف بزرگ و فقید معاصر فرانسوی صورت گرفته، بهره بردهام و من مسوولیت برگردانی آنها را بر عهده دارم.
بدن، تنکامگی و اعتراض
یکی از برجستهترین ویژگیهای شعر باران، حضور بدن به مثابه سوژهی فاعل است و به تعبیر ژودیت باتلر: تنانگی شعری، که بخشی از موضوعات متنوع اشعار باران را تشکیل میدهد. بدن چیست؟ بدنی که در افسانهها و ممنوعیتها تحقیر شده است و شاعران به میل بدن نمیپردازند و برای مراجعه به تن دنبال رویایی که از تن دارند، سرگردانند. بدنی که با ابراز وجودش در سیمای نمادها و زبان به مجادله میپردازد. بدنی که بهرهجویی از خودش یا با بدن مخالفش و یا همجنس خودش حضور پیدا میکند. حضور بدن حضور سادهای نیست. در این وجود به تمام ارگانهای قدرتی که بدن را سرکوب میکند، اعتراض میشود. این اعتراض تنها اعتراض سیاسی ذهنی نیست، اعتراضی است که مبنای قدرت سرکوبگر را زیر سوال میبرد. قراردادهای بازسازیشده را به چالش میکشد. بدن زبان اعتراض میشود و جنسیت و میل جنسی علیرغم سرکوبشدگیاش سر از آغوش واژهها بیرون میکشد. کشیش و ملا جایش عوض میشود. مسجد و کلیسا بدن میشوند و منبع قدرت لایزال بدن همچو خلسهی مذهبی جای تصوف و تحجر را میگیرد و بدن ابژهی پرستش قرار میگیرد و همهچیز با بدن آغار میشود.
واژهی اروتیک به معنای تنکامگی است و عشق تنانه و بدنی ویژگی اینگونه ادبیات است. ادبیات اروتیک تمنای تن را وصف میکند و بشر با این زبان تنانه از آغاز زندگی آلوده بوده است. وصف رابطهی شهوانی انسان با این ادبیات گره خورده و هماره میل تن در ادبیات اروتیک خفته است. به مشکل میتوان مرزی میان ادبیات تنانه و ادبیات پورنوگرافیک کشید. دایرهالمعارف ملی سویدن ادبیات پورنوگرافی ادبی را برانگیزنده و محرک جنسی تعریف میکند، در حالیکه ادبیات تنانه را تشویق تمایل عاشقانهی خواننده و باز کردن و گستردن رویاها و فانتزی وی به حساب میآورد.۱
«در خانهای که خانهی من و تو نبود
دستهایم را بوسیدی
نمیدانم چرا در همین لحظه دلم برای لبهایت تنگ شد
تو مرا زیر آهنگهای مدرن جوانی خودت زنده کردی
و من که قلبم توی دستم عرق کرده بود
همهی لبهایم را به تو دادم
و بی هیچ حرفی خودم را به خانهام رساندم
تو امروز غزل میسرایی
و من لبهایم را گم کردهام ۲
این شعر تصویر اروتیزه چند لحظهای از زندگی است که بهطور شگفتانگیزی آفریده شده است. یادوارهی نوستالژیکی که درگذشته اتفاق افتاده است و مانند یک عکاسی بینظیر میماند که در قاب عکسی زندانی شده است. دست خلاق شاعر آنقدر توانا است که در تاکتیک واژهها لرزش گوشت و حرارت بدن حس میشود. شاعر میل بدن را اعتراف میکند. نفس اعتراف اعتراض بر تقوای غالب و دورویی شعر سانسورشده است که در درازنای قرنها همراه با دستگاههای مخوف روحانیت به معصیتسازی بدن پرداختهاند تا آمیزش فراشرعی گناهمند شود و بدن عاصی به امری قابل کنترول بدل شود.
در جوامع شرقی چرا همیشه هوسهای بدنی با گناه رابطه پیدا میکند و هر بوسهای خارج از محدودهی قراردادهای کنترولشده مورد سوال و بازخواست قرار میگیرد. چون بدن ابزار قدرت است و کنترول بر آن کنترول بر منشای قدرت بهحساب میآید. بنابراین باید بدن با گناه آمیخته شود و در دادگاههای وجدان مورد اتهام قرار بگیرد تا در انقیاد گرفتار شود. این موضوع تنها در مورد بدن جنسی مصداق ندارد، بلکه بدنهای کاری نیز به اشکال گوناگون و شیوههای مختلف در معرض تهاجم شیوههای اعمال قدرت قرار گرفتهاند.
معصیتسازی بدن آنطوری که فوکو درکتاب تاریخ جنسیت نشان داده است، ریشه در تاریخ نمادها و ابزار اعمال قدرت دارد. افسانه و داستان اخراج آدم و هوا از بهشت و محکومیت بدن زن بهمثابه نماد قدرت جنسی و وسوسهانگیز بیان از رابطهی تاریخی بدن و معصیتسازی و انکار آن است. این در حالی است که بدن در درازنای همهی این اعصار حضور داشته و در جدال دایمی با این فشار تاریخی بهسر برده است.
امیال جنسی، فانتزی، هوس، اندیشیدن به گوشت و پوست، جنبش بدن موی و خواهشها، رفتار، صدا و گفتار زنها همه اشکال ایروتیزهی بدن است که وارد رژیم طرد و ممنوعیت و بیان بدنی زندگی شده است.گوشت عامل همه ناملایمات زندگی تلقی شده و در عین زمان ابژهی زندگیساز و تحقیرشده محسوب میشود.
زمان، تصاویر، عبث و امید
باران شعر را دیدنی میکند و دنیای نقاشی با واژهها است. او با واژهها تصویر میسازد و هر تصویرش اسم واژه را به خود گرفته است. ظاهرا انبوهی از تصاویر نابههمپیوستهای را کنار یکدیگر میبینی؛ اما وقتی وارد جهان و ساختمان آن میشوی با سلسلههای درهمپیچیدهای از دنیای طغیان و با توفان و آتشفشانی از معانی و رویدادها روبهرو میگردی. این آشنایی برای من فصل تازهای در شعر و پرتو شعری در ذهن است که نه شباهت با گذشته دارد و نه از آن مایه میگیرد. البته باید از یاد نبریم که در اشعار باران، هم عطر فروغ و هم تصاویر سپهری وجود دارد. اشعار باران شبیه شبکهای بههمتنیده است که با اعلام نمادهای شبکهای که فصل از سرودههای بی بندوبار عریان و انارشیسمی از واژهها را که هم تاریخ سرگردان واژههاییاند و هم دغدغه از یک نسل پرتابشده در انترنت. در انترنت که هویتهای نامتعارف در ورای پردهها و پنهانکاریها که جهان محل بود و باششان است و شاهرگ تماس و ارتباط.
باران به مخاطبش مینویسد:
«من با دریافت تو مسدود میشوم
در یک اتاق که اندازهاش برای انبوه افکارم کوتاهی میکند
و ناخنهای دستم که مردانه به اشارهها معدوم میشوند.»۳
او در حضور کسی که با وی رابطه دارد، احساس دلتنگی میکند و زندانی که او را در آغوش گرفته است، به اندازهی یک اتاق حجم دارد و افکارش فراتر از این محدوده است. ساحهی دید شاعر در اینجا وسیع است و فراتر از محدودهی جعرافیای محدودیتها است.
جملهی «من در اعدام خود بیتقصیرم»، نشان میدهد که اضطراب دارد و تلاش مولف تفسیر سورریالستی ذهنیت است از دست و پا زدن در افکاری که لحظههایش را پریشان میسازند. در عین زمان نشانگیر این امر است که این من نیستم که جان خودم را و بدن اجتماع را از آنها میگیرم، بلکه این قدرت است که در پی اعدام من است و بدن من محل تمرین قدرت شده است.
به نظر من شباهتهایی میان دنیای اشعار باران با جهان البرت کامو وجود دارد. کامو هم در کودکی پدرش را از دست داد و تو هم مزهی بیپدری را دیدهای. البرت کامو میگوید: «پوچی از بطن رویارویی فریاد انسان با خاموشی نامفهوم جهان زاده میشود،» و بارا مینویسد:
«و باید فرق سرم را هزار بار در محراب خانهام بشکافم
و شکفته نمیشوم
که هیچگاه شکفته نشده بودم
وقتی به نیستی میرسم»۴
باران هماره به بیهودگی هستی تاکید میکند؛ اما من نیک میدانم که هستی برای ما هیچ معنایی جز در زندگی کردن ما ندارد. برای ما که میان دو عدم مجال نفس کشیدن یافتهایم، بعد از عدم عدمی نخواهد، ولی چرا با درد و آه این وجود محدود زمانی را پیش از آنکه برای ابد به قول شاعر که «خبر از سبزی نمیدهد»، پیش از پایان ابدی پایان بخشیم.
کامو میگوید: «خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که تختهسنگی را تا قلهی کوهی بالا ببرد، اما تختهسنگ هر بار از فراز کوه پایین میغلتید، و سیزیف ناگزیر بود بار دیگر آن را بالا ببرد، و این کار بیحاصل و عذابآلود را تا ابد تکرار کند.» ۵
در شعر زنجیرههای از این نظریه را میبینم و این پوچی با آنکه به اشکال گوناگون تکرار میشود، دلتنگیات بیشتر و بیشتر میشود. حس این وضع در مجموع ماشین عبث اندیشه را نیرو میدهد و پوچی از آن تغذیه میکند.
اما در این شعر امید زبانه میکشد، مانند شعلهای که نماد انفجار درونی شعر و شاعر است و میگوید:
«و من قد میکشم
زمین زیر پاهایم چه عبث میلرزد
به پسلرزهها شلاق نزن
شلاق ماه من است
و ماه من که زیباترین ماه است»۶
در اینجا نشان میدهد که امید و ناامیدی در درون شاعر در جنگ است و امید و ماه در حال پیروزی است. آلبر کامو بر این پندار است که انسان تنها با «طغیان» میتواند با پوچی مقابله کند. او گفتهی معروف دکارت را به این شکل در آورد: «طغیان میکنم پس هستم!» ۷
باز به شعر زبان دیگری میبخشد:
«تمام خواهم شد
زیر زبان تو آفریده میشوم دوباره
وقتی صدایم میکنی
و دل مرا به دریا میزنی
من تابوت سیاهم را با جلد مخمل سبزی تزیین میکنم
وقتی زیر تابوت من اللهاکبر میگویی
به گوشههای تابوتم پناهنده میشوم»۷
شاعر با ظرافت، زیبایی زمانش را که توسط خداوندان اقتدار و انتحار به گروگان گرفته شده، به نقد میکشد و شعارهای مسلط را با عریانییی که دارند، به چالش میکشاند. ترس را بهمثابه ابزار قدرت نشانهگیری میکند. تبلیغ ترس و دلهرهای را که در اندیشهی مسلط نمونهی طالبی آن جهان را در تاریکی میبرد، حتا در لحظهای که در درون تابوت است، فراموش نمیکند:
«هیچ قانونی مرا تایید نخواهد کرد
من زیر بار معصیتهای ریز و درشتم خمیده شدهام
وقتی گردنبندهای داغ را به کمر لرزانم میبندی
من دوباره در همین لحظهی نجیب غسل میکنم»۸
کدام شاعر این تضاد بدن و جزمیتهای مسلط بر روح و روان ما را اینگونه به چالش میکشد؟ و کدام شعری اینگونه معصیتسازی تن را که کار ملاها و کشیشها بوده است، با ظرافتهای شاعرانه نمایش میدهد؟
«و سجادهام را در کنار مسجد متروکی پهن میکنم»۹
آنقدر متولیان دخالت کردهاند که مسجد متروک شده است و سجاده را کسی در حوالی مسجد نمیبرد. انسانها زیستهاند و رفتهاند و بدن دیگر به استعارههای خیالات باور ندارد و ملا را از این مشروعیت تاریخی حذف میکند، تا انسان بار سنگین غمپراکنیهای ملا و روحانیت را که تا حال بر دوش داشته است، وانهد.
در اینجا معصیتسازی مسلط زیر سوال قرار میگیرد و اندام کلام شاعر واژههای خیالی گذشتهگرای شاعرانه نیستند. ما نسلی هستیم که باید بار ابداع معصیتسازی ملاها را به دوش بکشیم. اگر تعبیر نیچه را بپذیریم که بزرگترین ابداع تاریخ، اختراع ملائیت بوده است (به نقل از الفبای دلوز). به عبارت دیگر ابداع کنترول معنوی بر جسم و روان آدمی اثر برجستهی تاریخی این ابداع است و این ابداع تاثیری بس شگرف در تاریخ پیشرفت و عقبماندگی جامعهی ما و منطقه داشته است. بیجا نیست که باران میگوید:
«تمام تلاش من به یادآوری دعاهای یومیه است
و خسارت همهی خوشیهای من قیامتم را تباه میسازد
حرمت نگاه نمناک من به آتش کشیده میشود
و علفزارها که پناهگاه مادیان بود.»۱۰
نیچه همین مشکلات را پدیدهی ابداع روحانیت میدانست و بدن را به مثابه منبع اعمال قدرت میدید. روحانیت کلیسا، قانون و قاضیها تمام اندام ما را کنترول میکنند.
ملاها لذت را میگیرند، اگر لذت تعبیر دلوزی این امر باشد؛ یعنی کنترول بر توانایی که انسان دارد، نه اعمال قدرت. مثلا نقاشی که رنگها را فتح میکند و بر ترکیب و آمیزش آهنگها پیروز میشود و تواناییاش را در این کار به نمایش میگذارد و کسی را از این استعداد و توانایی جدا نمیسازد. ملا با اعمال قدرت توان انتخاب و آزادی ما را میگیرد.
در علفزار رویاهای ملاها و کشیشها که حوریان ابژههای جنسی نرانهاند و مردها در لذت جنسی خیالآباد در شرایط حیوانی مطلق قرار دارند و خودشناسی انسان زن جز در تصور جنسی مرد معنا پیدا نمیکند و مرد در این تفکر تنها انسان و سوژهی فعال است. اما در تعبیر این علفزار زندگی حیوانی متصور است و رابطهی یکطرفه و مسلط همان ارکان معصیت ابدی را به نمایش نمیگذارد که لذت دنیا را ممنوع اعلام میکند. برای اینکه در لذت آخرت ابزار کنترول بر بدن مادی ما داشته باشد. پس حرف نیچه درست است که روحانیت بزرگترین اختراع تاریخ است.
«حالا دیگر به خطوط موازی ایمان آوردهام
و امنیت این لیوان چای مرا تا زیر کرسی خانهی مادربزرگهایمان پرتاب میکند
دیگر روی لیوانها نمیتوانم برقصم.»۱۱
آیا این لیوان چای است که ممنوع شده است؟ و چرا شاعر دیگر نمیتواند روی لیوانها برقصد. چرا که رژیمیکه اقتدار دارد بر آن لیوانهایی که شهر را به رقص میآورد مهر ممنوعیت را زده است.
ممکن برخیها تعبیر شاعرانهای از این شعر نداشته باشند؛ اما رقصیدن روی لیوانهای شکسته را درکدام شعر کلاسیک خواندهاید. در اینجا هم مستی است و هم اعتراض، لیوانهای ممنوعی که تنها در شعر جاری و پذیرفته میشوند؛ اما در اینجا هم پذیرفته شدهاند و هم شکسته. اینجا تنها بدن اعلام اقتدار میکند و اعلام اراده، و این مساله در موقعیت داشتن آزادی است که معنا مییابد. در آنجا که بدنها یکسان قادرند و مجازند که حتا روی لیوانهای خالی برقصند، روی لیوانهای تهی از می، به وجد بیایند.
هویتهای جنسی برهم خوردهاند و حضور ندارند و انسانی که لب بر لب این جامهای بافته، حالا باهم روی اینهمه قرون با تما زمختی و زجر میرقصد. این رقص روی لیوانها زجرآور است حتا تصورش هم اعصاب را درهم میکوبد، اما با همهی رنج ناشی از زخم است که مادیت پیدا میکند و تمامیمنوعیتها را روی اعصاب و حتا بدن میتوانی حس کنی.
«موهایم درد میکنند
و من روزی شاید همهی تفکراتم را از ته بتراشم
شاید این پیکرههای من روزی با تو همبستر شود
و من پشت همهی درهای بهشت به یک آهنگ زمستانی با طعم روسی فکر میکنم
و به سیبهای سرخی که تو برایم تحفه بیاوری
و همهی مزهها که شوکران شدهاند»۱۲
بدشکل کردن فرم شعری
«من پیامبر بارانم
و آدمهایی که باران شعور مرا در غبار شماره میکنند
خستهام از سانسور هویتم!
هویت پریشان من
جایی لابهلای کتابهای قطور قدیمی
خاک میخورد
ترکیباتم را کلا بههم میکوبم
و جایی زیر آسمان رگ دستانم را میزنم
و خون سیاه من است که آسمان را قهوهای میسازد
دیوانگی
و جنون ادواری من است که مجموعهی مرا تشکیل میدهد
یک مجموعهی منظم که تشکیلاتش بر پایهی بینظمی مطلق است
القای اینهمه افکار غریب
و تکثر برداشتهای من از این زمین بازی!
من اکنون سطحی پر از حروف ریز و درشتم
و هیچ واژهای مرا برگزار نمیکند.»۱۳
اشعار باران نیازمند ژرفاندیشی است و باعث بازی آزاد امر ذهنی میگردد. خوانش شعرهای این بانو، نوع باورمذهبی به امر واژهها و ساختهای ذهنی تقدسی نیست، بلکه صورت مسایل زندگی را با تنانگی و حضور بدن مطرح میکند. آخرین اشعار باران نه فرم نیمایی دارند و نه پایبند کلاسیکاند، بلکه نوعی آزادی و رهایی را در فرم دنبال میکنند.
بدشکل کردن اشعار سپید خود نوعی اعتراض به فرم اشعار مسلط است. بدشکل کردن شعری که نمادهای رایج شعری را دست و پاگیر میانگارد. در اشعار باران ذهن از قافیه رها میشود، چون قافیه ذهن را در بند فرمالیته میکشاند.
بدشکل کردن شعری که نمادهای رایج شعری را و دستهبندیهای خیر و شر و تفاوتهای خوب و بد را رها کرده است. توماس ولف، نویسندهی امریکایی میگوید «چه میشود کسی که بامدادان زود از خواب بیدار میشود، هوای تازه تنفس میکند و مجموعهی پیچیده از احساسهای خوبی ناشی از این احساسهای قشنگ را که برایش میآفریند؟»۱۴
باران با شکستن فرمها، مجموعهای از لحظهها را جاویدانه کرده است. احساسهای پنهان به مشکل ترجمه میشوند و در قید قلم لحظهها نمیآیند. اما باران بلد است لحظههایش را ترجمه کند و زبان را به روانی به کار برد و دنیایش را بیافریند.
بیپروایی در رعایت نظم شعری خود نوعی اعتراض بر سبک مسلط بر زندگی ادبی به حساب میآید. نظم شعری گذشته همچون شبحی بر سر و صورت ادبیات و ذهن ادبی موجود در جامعه حکم میراند. غزلهای رمانتیک و مکررات فرمالیست، و آه و ناله از جامعهی بسته و گله و شکایت از طرد شدن معشوق و معشوقه، دعای ملتمسانه برای رسیدن به معشوق، زانو زدن به پیشگاه امامان و دجالان زمان، مقدسسازی آب و خاک، حسرت داشتن جهان به سبک هزاران سال پیش و تجدید تعهد با حافظ و فردوسی همه در تغزلات شاعران جوان و پیر جامعه دیده میشود. با خواندن تراوشهای فکری نخبگان ادبی میتوان متوجه نوعی خلسهی مذهبوارگی و ذاتگرایی نسبت به گذشتهی ادبی شد.
سالیان متمادی است که نخبگان نشسته بر سکوی سبک هنر و شعر، برای آن نظم و قاعده میبافند و دنبال ساختن قوانین تغییرناپذیرند. قاعدههای وزن و عروض و قافیه ساخته میشود که بر مبنای آنها آفریدههای ادبی را نظم و نسق میبخشند و دانستن آنها امتیازی میشود و ندانستنشان معیاری برای راه نیافتن بر «قلههای متعالی» هنر شعر. در این راستا است که معیارهای ساختهشده برای ارزشیابی آفریدههای ادبی به نرمهای مسلط زمانشان تبدیل میشوند و در بازار ادبیات هر جامعه اهمیت پیدا میکنند و آموزش آن معیارها محک خوبی برای ارزشیابی قرار میگیرند و رعایت آنها برای آفریدههای شعری اجباری شمرده میشود. و هر که خلاف آن این معیارها عمل کند و معیارهای پذیرفتهشده را رعایت نکند، نمیتواند جایی در این بازار ادبی پیدا کند.
در محافل شعری، تلاشهای زیادی صورت میگیرد تا شعر و ادب تافتهی جدابافته از قانون عرضه و تقاضا قرار گیرد و بند نافش از موقعیت تولیدیاش بریده شده و ارزش مصرفیاش کاسته شود. در حالیکه هیج تولیدی، چه مادی و چه معنوی، نمیتواند بدون داشتن امکانات و زنجیرههای تولید، ترویج و پخش همگانی گشته و طرفداران و مخالفانی پیدا کند. و از اینجا است که مطرح شدن تولیدات ادبی در جامعه مستلزم داشتن مجموعهای از امکانات میباشد که زمینههای رساندن آن را در جامعه و بازار ادبی فراهم میکند. بازار جهانی انترنت و ظهور وضعیت جدید عرصهی عملکردهای نظام سرمایهداری امکانات تازهای برای آفریدهگارهای ادبی بهوجود اورده است. و بازار وسیعی را دراختیار انسانهای با امکانات محدود برای نشر آثارشان قرار داده است. از اینرو باید بگویم اگر انترنت نبود، امکان دسترسی به شاعران و نویسندگان و کسانیکه به خلق آثار زیادی برای بازیهای ذهنی میپردازند، به این پیمانه ناممکن بود.
آفرینندگی و شعر
هر شعری آفرینش یک معنا است و دارای ایدیولوژی با تعبیر دلوزی باور از متنی تمام باورهای آفرینندگی عبور میکند. آفریدن یعنی داشتن یک ایده؛ ایده در رابطه با موضوعات گوناگون فرق میکند و باید رابطهای میان موضوع شعری وجود داشته باشد. شبیه نقاشی که تصویر برهنهی شاعرانه را به تصویر میکشد و حس هوای تازه میکند و چون عطر گلی از سویی به مشامش میرسد. سوال این است که این حس چه میشود وقتی که همین انسان میمیرد؟
در اشعار باران ایده- چه این ایدهی «میل» تنانه باشد و چه امر رهایی زن در متن- به سادگی جا باز میکند. اگر این اشعار درد را با خود حمل میکنند، یا تنهایی از آنها میبارد، همهی آنها نمایش مییابند و مانند تیاتر قابلیت اجرایی پیدا میکنند. اشعار چندمعناییاند و ساختمان متنی آنها خواننده را وارد نمایش دیداری کرده و حالات سهبعدی پیدا میکند. پوست پرتقال، میز پنجره گلدانها، خیابان درختها، درد موی، مرگ همه رشتههایی بههمپیوستهاند. هر شعر در شمای خواننده وارد میشود، سانسور و موانع گیرنده مغز از اثر آنها ایمین نمیماند و نمیتواند مانع تاثیر موسیقایی شعر در ذهن شود.
لذت و غم در شعر باران
دلوز میگوید وقتی لذت میبری، یک نیرو پر میشود. لذت متشکل از پدیدههایی است که یک قدرت را پر میکند، مملو از لذت میشوی و آنگاه که پر از قدرت شوی، شبیه فتح یک پارچه رنگ در زیر قلم نقاشی که در همآمیزی رنگها را فتح میکند. ۱۵
غم چیست؟
غم طبق نظریهی دلوز، محروم شدن از توان است و زمانیکه انسان از داشتن و تمرین توانایی عاری میشود، چه این توانایی قابل دفاع باشد یا قابل رد، فکر میکنی که توان انجام آن را داری؛ اما شرایط اجازهی انجام آن را از تو گرفته است. تمام غم، نتیجهی اثر اعمال قدرت روی من است. یعنی روی انسان است (دلوز در گفتوگو با سن کلر) آثاری که غم روی انسان میگذارد. دلوز ادامه میدهد هیچ قدرتی منفی وجود ندارد، چیزی که بد است، داشتن قدرت کم، پایین و محدود است. داشتن کمترین درجهی توان، داشتن قدرت است. استبداد چیست؛ مانع شدن انسان از انجام کاری که توانایی انجام آن را داشته باشد. ستم، مانع شدن انسان از بهرهگیری تواناییهایش است. تواناییهای بد وجود ندارد؛ اما قدرت بد وجود دارد. شاید تمام قدرت طبعا بد است، اما نه همهی قدرت. قدرت انسان را از آنچه که میتواند و دارد، جدا میکند. دلوز به نقل از اسپینوزا میگوید: قدرت همیشه رابطه با کشیش دارد. او ضمن اشاره به نیچه ادامه میدهد: «نیچه تنها جایی که به یهودیها حمله میکند که آنها کشیش را ابداع کردهاند. فارمسیونهای اجتماعی دیگری که جادوگرها و متولیان دیگر را ابداع کردهاند، موجودات تواناتر از کشیشها نیستند. نیچه ابداع کشیش را پدیدهای حیرتانگیز و باورنکردنی در تاریخ میداند. حالا این ابداع چه یهودی و چه مسلمان یا مسیحی باشد؛ نفس ابداع اعجاببرانگیز است». اما کشف ابداع روحانیت به معنای ابداع مقولهی فلسفی است و کشف خلق معنا است. نیچه قدرت را به اشکال مختلف تقسیم میکند و قدرت روحانی نبوغش در این است که انسان را در یک گناه دایمی و قرضدار ابدی تعریف میکند. قدرتمدارها انسان را از شادمانی محروم میسازند. قدرت همیشه با ستمگران و مولدان غم، قاضیها و داوران رابطه دارد. اینها افرادیاند که بهطور عام و به شکل دایمیانسان را از تواناییها و استعدادشان جدا کرده و ممنوعیت را تبلیغ و ترویج میکنند. از همه حیرتانگیزتر اینکه آنها قدرتشان را روی تداوم غم بنا کردهاند و بر اذهان حکومت میکنند. تمام قدرت غمانگیز است، حتا کسانی که آن را دارند.۱۶
شعر باران روایت خلاف این قدرت در زندگی است و از غم شکایت دارد. شکایت غم نیست، بلکه شکایت اعتراض بر قدرت محرومیتساز بدن است و شعر اعتراضی عناصر شکایت را در متن خود نهادینه میکند. شعر اعتراض و شعر مقاومت نه به شعر مقاومت ارتجاعی که با آه و نالهی مذهبی و ناسیونالیستی عجین شده است، بلکه شعر مقاومتی که برای رهایی انسان که همهی قیدها و زنجیرهای بردهساز را میدرد.
در افغانستان کنونی شعر مقاومت، شعر اعتراض بر سلطهی فرهنگی و اندام ایدیولوژیکی ماشین سلطه است. شعر ارتجاعی حضور تن را اسرارانگیز مینمایاند و بر مبانی اسرارآمیز افسانههای عهد کهن استوار است. شعر اعتراض، شعر مقاومت در برابر سلطههای چند بعدی فرهنگ و سلطهی ماندگار کهن است و بخش اعظم این نگرش با دستگاه گناهساز رابطه دارد که غم را تبلیغ و ترویج میکند. شعر اعتراض در نهایت مشروعیت سلطه را زیر سوال میبرد.
تعهد و مسوولیت
تدریس تاریخ ۴۰ سال اخیر در افغانستان قدغن شده است و قدرتمداران جدید تاریخ را به روایت خود مینویسند. هنرمند که در زمان روییده متاثر از جهان خود است و میتواند روایت زمان خود و داستانی از بیتاریخها باشد. افشار در کابل با خون نوشته شده و محل تقاطع نبردهایی برای خود و قتلعامها و تجاوز بوده است و از اینرو بانو باران آن را به تصویر میکشد:
«من از افشار میآیم
هنوز چادرم بوی تشنج میدهد
من از کوچههایی گذر کردهام که مزار کودکانم بود.» ۱۷
این قطعه زبان شاهدان کشتار مردم میشود. زبان کسانی که حرفشان به گوشی نمیرسد و فریادشان درگلوهایشان خفه شده است. تاریخ ادبیات رسمی میخواهد این مزارها فراموش شوند و خیابانها و چاههایی که کودکان در آن دفن شدهاند، محو شوند و نام کشتارهای آنها بر سر زبانها نباشد. به همین دلیل است که این تاریخ را از کتابهای مکتب حذف کردهاند و نباید کسی چیزی در بارهی کشتارها، جنایتها، تجاوزها و حقتلفیهای چهل سال اخیر بداند.
در این شعر، یک تاریخ نفی میشود و یک تاریخ دیگر بازسازی و عوامل خشونت نشانهگیری میشود. این ادبیات آن ادبیات مقاومتی نیست که اکنون در موقعیت مسلط قرار دارد. این شعر به مثابه نمونهای از رویش جدید شعری روزنههای مقاومت است.
چه عمیق است اینگونه مقاومت:
«و صدای عبدالباسط همیشه در رگهای سمت چپ بدنم جاری بوده
حالا که فرهنگ من تهدید میشود
من مقصدم را گوگل میکنم
و نشان قلب تو که در اواخر عمر من بازسازی شده
بگذار بگویم که جسد مرا از رودخانه بردارند
هیچ فرعونی آنقدر احمق نیست که مرا از آب بگیرد
همهی آبها آلوده شدهاند.» ۱۸
عبارتهای بالا به صورت بسیار ساده معانی و روایات زیادی از موقعیت زن و زبانی ادبی و ایدیولوژی مسلط زمان را در خود نهفته دارد. با زبان شعری در بستر تاریخ جاری میشود و خیال با ریالیسم همبازی است. استعارهها و مکانهای مورد نزاع نیز قرار میگیرند. صدای عبدالباسط، سمت چپ بدن، تهدید فرهنگی، جسد در رودخانه، گوگلیزه شدن هویت شعری و باز هم تن حرف خود را میزند. و آلوده شدن آب با تن اعتراضی که فرعونها قادر به نزدیک شدن به آن نیستند، بدن آلوده نشان از مقاومت است؛ مقاومت در برابر متعارفسازی ایدیولوژی که رژیم مسلط سراسر با آزادی انسان در تضاد است.
«نمیدانم تو کجای مرا معامله کردهای
ولی دیوارها هنوز نفس میکشند
من باقیماندهی رگهایم را به حمام میبرم
حتا اگر هیچ سفیر صلحی مرا نخواهد
من باقیماندهی سلولهای مغزم را به دوش میکشم
تا اولین کتابم را نشر کنم
و زنهای کوچهی قدیمیمان
لباس نو خواهند پوشید.» ۱۹
در کشوری که باران با آن نسبتی عاطفی دارد، زن فروخته میشود و با بدنش معامله میکنند. آنجا زن ابژهی جنسی و بردهای است که باید همیشه منقاد باشد. در اینجا موقعیت زن شاعرانه نمایش داده میشود. زن به مثابه سوژهی فاعل بازتولید میشود و شعر چون زنجیری بههمپیوسته کلیت موقعیت فرودستی زن را زیر سوال میبرد و با طرح سوالی اعتراض میکند. اعتراض بر وضعی ناانسانیشدهی زندگی که با حضور تن تجسد یافته است و تن حضور دایمی دارد و به امید و اعتراض بدل میشود. این شعر نه تولید ناامیدی است، بلکه بدن معترض زن است که هنوز زنده است و در خیابان مرگ راه رفته و با جنازههای کودکانش آشنا است. او در متن حوادث حضور دارد و روایت بلند از اعلام حضور نفی شده است. او سلولهای تسخیرناشده را جمعوجور میکند و نخستین کتابش را مینویسد. امید آنقدر نیرومند است که حتا زنهای کوچهی قدیمیشان را لباس نو میپوشاند و از این طریق با تولید حضورش صحنهی زندگی و تاریخ با دیوارها همزمان نفس بکشند.
سخن پایانی
به قول جورج لوکاچ که دربارهی دانته مینویسد: «در عالم دانته حلولیت مفهوم زندگی هماره حی و حاضر است».۲۰
در شعر باران نیز لحظهها و رویاها در هم حلول کردهاند و اشعارش لحظهلحظهی زندگی و تماس با بدن خودش، با ماشین اجتماعی و زندگی است. مرگ و عشق ناامیدی، میل تن، شهوت، هوس، رابطهها بههم گره خوردهاند. مانند زندگی کردن همه، این واژهها در زنجیرههایی بههم تنیدهاند.
بدشکلسازی، سادگی و پیچیدگی کلام، آفریدن فضای باز برای خواننده، روانی و سیال بودن کلام از ویژگیهای شعر باران است. باران صادقانه حرفهای خودش را با خواننده در میان میگذارد. تنانگی و راحت بودن با خود خواننده جدی را در خود جذب میکند و به سادگی حرف دلش را با زبان شیوا و دلنشین به خواننده انتقال میدهد. هرچند بوی اشعارش بوی فروغ دارند، اما باران درگیر زمان خودش است؛ درگیر جنگ، نسلکشی، تبعیض، سانسور، مهاجرت، بیگانگی، زنستیزی و بودن جنس دوم. اشعارش در نظر اول به متنی ساده شباهت دارند، ولی زمانیکه وارد شعرش میشوی؛ شما را دانتهوار به دنیای خودش میبرد و هدایت میکند. چکامههایش با معانی بههم پیوستهاند. قاعدهشکنیهای وزنی باعث شده است تا ساختار درونی کلام بر ساختار بیرونی تسلط یابد و ذهن خواننده را متوجه ظرافت معنایی شعر کند.
شعر بانو باران فراسوی وزن و قافیه، راههایی را برای پرواز در دنیای ازاد ذهن باز میکند. نوعی انارشیسم که قواعد مسلط را میشکند و بر تابوت آنها دنیای بی در و دیوار شعری را بنا میکند که با همهی تناقضاتش ره بهسوی فلسفه و زندگی میگشاید.
باران مینویسد:
«دیوانگی
و جنون ادواری من است که مجموعهی مرا تشکیل میدهد
یک مجموعهی منظم که تشکیلاتش بر پایه بینظمی مطلق است.» ۲۱
دقیقا شعر باران یک مجموعهی منظم است که بینظمی مطلق در آن حاکم است و با آنکه از خودش حرکت میکند، باران همیشه از «من» بهره میگیرد که در نظر اول نوعی نرسیسیم جلوه مینماید؛ و لی این «من» نمیتواند بدون دیگری تحقق یابد و این «من» در همه ذوب میشود.
از شکلزدایی به مثابه اصل خلاف جریان بهره میجوید و این خود اسباب ناراحتی صاحبان بازار شعر را فراهم خواهد ساخت.
شعر اعتراضی که با بدن آغاز میشود و راه خلاف جریان خود را دنبال میکند، دقیقا از همین راستا بهصورت بیپرده افشای این موقعیت شعری مسلط است.
زبان باران رسا است و با تنانهنویسی حجم و وسعت گستردهی ذهن را احتوا میکند. تنانهی باران تنها تنانهنویسی اروتیک نیست، بلکه بدن سوژه است و نوشتن بدن روان سیال شعری و قلم تلقی میشود و نشانههای بیباوری به تن است که سالیان متمادی تلاش شده است تا آن را از زندگی و فرایند آن حذف کنند.
اگر نظریهی ادبی پیر بوردیو را در مورد قوانین هنر و ادبیات بپذیریم که ادبیات و هنر شعری تابع قانون عرضه و تقاضا است، میتوان گفت که گرایش نزولی بازار شعری در جامعه، زمینهساز رشد رگههای جدید و تازهتری در بازار ادبیات بهشمار میرود. نیاز جامعهی جدید بر روی شکست اشعاری که دورهی مصرفشان پایان یافته است، اعلام میشود. چون ادبیات در جامعهی سرمایهداری تابع این قانون است. در ورشکستگی شعر مسلط نشانههای جدیدی رونما میشود و شعر باران میتواند در شرایط بازتری در جامعهی اکثریت، زبان اقلیت را نمایندگی کند. نشانه از جامعهی بازتر و هرمونی انسان با تنش و زندگیاش و دعدغههایش. شعر باران میتواند نوعی اعتراض تازه بر شعر مسلط به حسا ب اید و تجربهای که معدودی زنان در افغانستان حامل این تجربهی اعتراضیاند. عصیان برهنه علیه ماشین ادبی قدرت که گذشتهگرایی و بازتولید گذشته یکی از شاخصهای آن است. اشعار بانو باران دعاهای زمینی زن تنها است.
منابع:
[۱]www.ne.se
[۲]https://www.facebook.com/update_security_info.php?wizard=1#!/baran.sajadi
[۳]https://www.facebook.com/update_security_info.php?wizard=1#!/baran.sajadi
[۴]http://baranaha.blogfa.com )2013-05-03)
[۵]http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/01/100104_si_aa_camus.shtml
[۶]http://baranaha.blogfa.com )2013-05-03)
[۷]http://baranaha.blogfa.com )2013-05-03)
[۸]همانجا
[۹]همانجا
[۱۰]همانجا
[۱۱]همانجا
[۱۲]همانجا
[۱۳]همانجا
[۱۴]L› Abécédaire Gilles Deleuze Partie:http://www.youtube.com/watch?v=CzOk6KrqdKY)2013-05-03)
[۱۵]همانجا
[۱۶]http://www.youtube.com/watch?v=CzOk6KrqdKY)2013-05-03)
[۱۷]http://www.youtube.com/watch?v=cpmn5eHe-EA)2013-05-10 (
[۱۸]http://baranaha.blogfa.com )2013-05-03)
[۱۹]همانجا
[۲۰]لوکاچ جورج(۱۳۸۰)، نظریه رمان: مترجم حسن مرتضوی.- تهران قصه.ص.۵۰
[۲۱]http://baranaha.blogfa.com )2013-05-03)