نویسنده: حسین زاهدی
بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان سال ۲۰۰۳ شهر کابل کارته چهار – وارد کلاس می شوم، کلاس ما یکی از اطاقهای نشیمن بود، اطاق شخصی استاد اخگر، با گفتن سلام به سرعت به گوشه ی میخزم تا خودم را آماده سخنان استاد اخگر سازم، تنی چند از علاقه مندانش گرد آمده بودند، استاد روی طاقچه پنجره نشسته بود و منتظر آمدن شاگردانش، هنوز خودم را جابجا نکرده بودم که استاد “اخگر” با همان زبان محنصر به فرد و حنجره ی متفاوتش پرسید، زاهدی ! خانمین یوسفین امروز کجایند؟ جوابی برای سوالش نداشتم و به همین جمله اکتفا کردم، استاد نمیدانم! شاید امروز کاری دارند که نیامده اند، استاد اخگر عینک اش را جابجا کرد و با لبخند گفت: کلاس بدون خانم ها که کلاس نمی شود آنهم که خانم ها شاعر باشند – خانم ها شمع کلاسها و محافل اند… و آنروز پنجره ی (سیاست و روشنفکری) را بروی ما گشود، تا چشمان مان بیشتر روشنی را تجربه کند.
امروز اما شنیدم بیماری که سالیان طولانی همراهی اش میکرد ، استاد را زمینگیر کرده است.
می گویند: چشمان استاد با سقف اطاقش گره خورده است، استاد از سخن گفتن باز ایستاده است و زبانش که دهه های متمادی برای آزادی و برابری مردم و جامعه میچرخید اکنون حتی برای خودش نیز از حرکت افتاده است.
از استاد اخگر ظاهرن و تا اکنون زندگی نامه ی منتشر نشده است، آثارش نیز پراگنده است.
او یکی از پیشکسوتان روشنگری عصر حاضر در افغانستان است، استاد اخگر انسان است که میتوان به جرئت گفت به تمام مسوولیت های انسانی، اجتماعی ، فرهنگی و روشنفکری خودش بی هیچ کم و کثری و به خوبی پرداخته است.
استاد چه برود و چه بماند او جاویدانه خواهد بود، اندیشه های او چه در از طریق کلاسها و یا نوشتن و سخن گفتن، و یاهم از بوسیله ی دروبین رسانه ها، صدها و هزاران اخگر را به جامعه تقدیم کرده است ،اگر آنان بخواهند اخگر شوند، او جاویدانه خواهند ماند.
آنچه اکنون مرا می آزارد نه رفتن او و نه زمین گیر شدن اوست، بخواهیم یا نخواهیم همه محکوم به رفتنیم!
استاد چون شمعی در حال خاموش شدن است افسوس و دریغا که در انزوا قرار گرفته است ، هیچ پروانه ی سراغش را نمی گیرد. جامعه ی مدنی و روشنفکری ما کجایند؟! سزاوار نیست استاد این روزهای پایانی عمرش تصور کند آنچه که تا اکنون برای جامعه اش انجام داده بیهوده و ناچیز بوده است.
شرمنده ام استاد …