نویسنده: یعقوب یسنا
باید زمینِ شبِ پیشِ سرِ تان یا سرِ مان گرفته باشد
حالا اشکهایم پشتِ اما و درختانِ خواب های تو ایستاده اندوُ
وَ شاخ هایت بلندم می کنند از کجایم
میراث برای خدا
وَ از درد گذشته ام تا
وَ عقده ام گرفته است از عقی که بر حتا
عاقد و خواب های تو کَی می شود؟!
…
«اوتُمن» در خستگی زمین؛ خستگی سرگیجه ی متداوم از چرخیدن! در قرارهای آسمان؛ شبیه ی چشمِ موجودِ منتظر، همیشه باز به سوی چیزها؛ چی می خواهد، کِی را می خواهد ببیند!. هنوز موجودی در این وسط تکرار می شود؛ تکرار بر تکرار، محکوم به تکرار؛ دردی که داوود و ملخ ها از آن در مزامیر، می افسُرد.
آدمی، در وسطِ چیزها، می خواهد فرشته شود «مادر! فرشته ها چی شکلی اند؟»؛ بی خبر از این که مسیرها روشن نیست! شدن، لذتی است که آدمی را می کاهد؛ اما در پی شدن است؛ شدنی که دردش را هراکلیتوس در کنار رودخانه، کشیده بود؛ وَ هنوز در عقل خاک تغییرِ دردِ این لذت را می کَشد.
روشنی، واژه ای است با یک واژک باز، وَ با یک واژک بسته؛ وَ انگاره ایست رو به سوی سراب؛ در انگاره گی اش، تاریک تر از انگاره ی تاریکی ست؛ چون فکرهایی که بشر را همیشه فراگرفته است؛ فکرِ یک رستگاری. اما رستگاری، سیاه چالی ست مجموعی از انگاره های روشنایی، که ما به آن پناه می بریم؛ وَ روشنایی ها سرانجام به سیاهچالِ سرابِ درونِ خویش، می افتد؛ وَ ما دیگر، چی!
بایست از رفتن به دنبال این روشنایی، دست برداشت؛ وَ خود را به درونِ تاریک اش پرتاب کرد؛ وَ از دل این تاریکی به خود رسید؛ به خودی که پیش از خودشدن، از هم می پاشد!.
ما تجملِ یک درد ایم، ما تجملِ نهایتِ حیوان شدن ایم؛ حیوانی که در خاطره ی گُنگِ زندگی، نسبت به هر حیوانی، به سر می-بَرد (انسان)؛ آیا نهایتِ حیوان بودن، همین نیست که ما در آن به سر می بَریم!؛ ما محکوم به اقتداریم؛ اقتدارِ چشم اندازها. شاید این تنها، شاعر است که در وسطِ رنجِ اقتدارها؛ می خواهد چشم اندازهای مقتدر را پَر-پَر کند، وَ با چشم اندازهایی که بین زبان و چیزها برقرار است؛ بازی کند؛ وَ وسطِ بازی، به بازی در بازی، بپردازد وُ، بماند!.
از شمس می گویم که ناخواسته، نماد آفتاب شده است! از این روشنی، دلخور است؛ دیریست که شمس را به ژرفا پرتاب کرده است؛ به عمق، به عمقی که می شود ژرفا را در مشت فشُرد، وَ در آغوش آن خوابید؛ تا خودِ خود را بر این ژرفا چون ابرموجودی، ببینی که جاودانه، ایستادهای وُ، تکرار نمی شوی! با نیچه، همصدا می شوی وُ، انسان را فرا می خواهی تا به ژرفا نگاه کند وُ؛ ابرانسان را از ژرفا، از تاریکی، بیارد بیرون!.
شمس، شاعری ست که خود و واژه ها را به صلیب می کَشد تا چشم اندازها را عوض کند! او چشم اندازها را می شکند؛ چشم-اندازی که ارتباط واژه و چیز و معنا را منجمد کرده است؛ وَ راهی نمانده است تا وسطِ این ارتباط رفت؛ اما او، می خواهد این انجماد را به هم بزند؛ وَ چشم اندازهای موقت و پویا را ایجاد کند؛ چشم اندازهایی که پی هم می رسند وُ، یکدیگر را می بلعند! ارتباط واژه و چیزها را به هم می زند، ارتباط واژه و واژه را به هم می زند؛ واژه ها برای او حیثیت انسانی دارند؛ نه ربط اند، نه فعل، نه اسم، نه صفت، نه عدد؛ انسان اند وُ، مرتکب می شوند، گناه می کنند، به یکدیگر شان، به هم تجاوز می-کنند وُ، گرفتار زنا می شوند وُ، درگیر عشق، درگیر نفرت، درگیر زندگی، درگیر رفتن، درگیر ماندن، درگیر تاریخ؛… :
…
چه می کنی وقتی رگهات
اصلاح نمی شوند اصلن؟
اصلن نمی شوند اصلن
وقتی جارو برقی باسن مرگ را می مکد
چه می کنی؟- اصلن
گیرم که کفش هایت چیزی بین اصلن وُ زبان
از ون گوگ و هاشورها وُ کفش های من هم همینطور
که هاشور از سایه های من وُ می گیرند وُ همین طور…
گیرم که دکمه های اصلن و اصلن خیش ات را چسپاندی
با این چسپ ها و اصلن وُ نیمه ام چه می کنی؟
با این هراس ها که درحال دویدن حالا نمی کنند اصلن
اصلن نمی کنند اصلن
…
چشم اندازها چه زود-زود شکسته می شوند وُ، یکدیگر را نابود می کنند وُ، چه ناپایداری عظیمی اینجا رخ میدهد، وَ این «اصلن» که دیگر در قاعدهی زبان، یک قید نیست، یک موجود است؛ موجودی که گرفتار آگاهی شده، وَ این آگاهی، او را دچار تجاوز، زنا، عشق، نفرت، زندگی، گریز، ماندن، وَ… می کند.
شبی تماس که تماس
افتاد خط روی می افتد شب که تماس (بود)
وَ قرارِ شدید بی قراری بود که این جایی جا نیست (که نبود)
امشب به تنگی می آویزم
دَ
دَ دَ دَ دَ دَ
دَ دَ…
همنشینی واژه ها به هم می خورد، جانشینی ها غیرمعمول، است؛ آشنایی زدایی عظیمی را به میان می آورد. این «افتاد خط روی می افتد شب که تماس (بود)»؛ شب، تبدیل به یک حس انسانی می شود، وَ تماس، این حس انسانی، به دو انسان تبدیل می شود، به این معنا که دو جنس (زن و مرد)، به تماس تبدیل می شوند، وَ در تماس وحدت می یابند وُ، باز از هم جدا می شوند در دو فعلِ «افتاد» و «می افتد»؛ وَ این دو، فعل نیستند؛ دو استعاره و جانشین اند برای دو انسان (زن و مرد)، وَ یک احساس که هم آغوشی، است.
متن، لحظه به لحظه، کلیت وَ چشم اندازهاش را شالوده شکنی می کند، محور، مرکز و اقتدارهای درونی ارتباطی اش را درهم می شکند؛ پارادوکس ها به وجود می آورد: «و قرارِ شدید بی قرار بود که این جایی جا نیست (که نبود)»؛ وَ قراردادهای ذهنی ما را (چه در ارتباط واژه ها با واژه ها، واژه ها با چیزها، چیزها با چیزها، حس های انسانی با کل احساس انسانی، ارتباط زبان با جهان و کلیت هستی) به چالش می کَشد، وَ به این فکر می افتیم که ما در فریب متداومی، بین چیزها، زبان، ذهن و جهان، قرار داشته ایم!.
می بخشید! این متن (همین متن) نقد نیست. تصوری ست شخصی؛ تصوری که «من» و «متن» در آن افتاده است وُ، دارد در چشم اندازِ من و متن به اقتدار می رسد وُ، ممکن درهم، غرق شوند!؛ شعرها، متنی ست با چشم اندازهای پویا که می تواند از یک چشم انداز، سرباز بزند. شخصیت انسانی (منظورم شمس جعفری) نیز همین گونه است. این چشم انداز (یعنی «من») ادعای شناخت وَ درک کلیت او را (کدام کلیت) ندارد؛ شناخت، یک چشم انداز است، بی آن که بداند «من» ی درون چشم انداز، ناخواسته می خواهد چشم اندازهای متن ها وَ شخصیت های روانی نویسند و خواننده را به ایستایی بکشاند؛ انگار من هم دارم متن ها و شخصیت روانی شمس و از خواننده (یعقوب یسنا) را به ایستایی می کشانم؛ این کار، آشوب برانگیز، ویرانگر و تباه کننده است؛ چشم اندازها را به دیوار تبدیل می کند، وَ دیوار، متروک می شود؛ شاید هیچ چیز/ همه چیز، ایستاد می شوند، می-خیزند، می گریزند، می پاشند وُ، ایستاده می مانند!
شمس، شاعر نه؛ مجموع اضداد است، چون یک پازل، هر عضو آن را می توان، ضدِ کلیت اش به کارگرفت، مستقل از یک-دیگرش دید و خواند، یا هر عضو آن را در یک کلیت با هم دیگرش، نگریست.
شعر، فلسفه، عشق، مرگ، ناپایداری، جاودانگی، زندگی، پول، سرمایه، فقر، گرسنگی، شهوت، عفت، فرشتگی و شیطنت، در او وحدت یافته است. او شبیه ی یک خدای اساطیری ست که پیش از آفرینش، همه عناصرِ وجود و هستی را در خود وحدت بخشیده بود، وَ آفرینش، این همه، از وجود او جدا می شود، وَ جهان کثرت را می سازد.
شمس، بقایای دوره های بزرگ فلسفیدن و اندیشیدن است که دیگر این اندیشیدن های بزرگ، در بازار خودکار زندگی و ماشین، به گفته ی هایدگر دارد از دست می رود؛ ما پرسش در باره ی هستی و وجود خویش را فراموش می کنیم.
ماشین ها به آدم ها، مجال فکر نمی دهند، کار باید کرد و به ماشین و روزمرگی و تکرار تن باید داد. در جهانی که دیگر فرقی نیست بین آدم ها و ماشین ها؛ آدم ها صفت و خوبی هایش را از ماشین ها می گیرند؛ معیار آدمیت، ماشین است!؛ انسان، در فریبِ تجملِ تکنولوژیکِ سایبری، بی خبر از این که دارد به سوی تجملِ نهایتِ حیوان شدنِ خویش پیش می رود؛ هنوز در فکر رستگاری و فرشته شدن، است!.
در چنین روزگار، وَ وضعیتی، چگونه می توان، جهان را در اندیشیدن، ادراک کرد! جهانی که دیگر با چشم های ماشین به یک کمیت تبدیل شده است!؛ اما، هنوز آدمی، وسطِ این زمین، می ایستدوُ می خواهد با چشمان خویش به جهان نگاه کند، وَ با چشمان خویش، رابطه ی خود و جهان را در چشم اندازهایی که خود خلق می کند، برقرار کند؛ وَ در این چشم انداز، بزیید و زندگی کند. چیزها را در شب با چشمان خود ببیند نه در سیطره ی نورافگن ها. به مهتاب و ستارگان با سفینه نه با تخیل، سفر کند. از میان زمان، مکان، وَ این همه آدم برخیزد و برود به ماقبل تاریخ، به دوره ای که، کسی هنوز، در غیبت چیزها قرار نگرفته، وَ همواره با چیزهاست؛ نیاز پیدا نشده است که به چیزها بیندیشد؛ اینجا، چه جایی، بزرگ ا ست؛ چیزها، واژه ها و انسان از هم جدا نیستند؛ همه چیز، سُبُک، فارغ البال و با شُکوه است؛ فقط زیستن هست اینجا!.
در چنین روزگاری، شمس را تنها آدمی، یافتم که فراتر از روزمرگی، ماشین شدگی و ربوت-آدم، در تبارِ اندیشیدنِ فلسفی خویش، می زیست. او مانند فیلسوفان مشأ است؛ جدی ترین حرف هایش را موقعی که راه می رود و قدم می زند؛ می گوید. ده ها تصور و دلواپسی، همزمان به ذهن اش، می رسد. گاهی به بیرون است و گاهی به درون اش. هر لحظه، تصورهای درون اش، چشم اندازهای بیرونی اش را به هم می زند، وَ او در میان هجوم فکرها برابرت می ایستد، وَ آخرین حرفی را که انتظارش را داشتی، باید می گفت؛ نمی گوید! شاید آخرین حرف را فکرهایش می بلعد! او آدم آخرین حرف، نیست. او دلهره ، دل نگرانی و دلواپسی های وجود و هستی در عصر ماشین شدگی و ربوت شدگی آدمی، است. در این روزگارِ شلوغ از افسردگی، دل-نگرانی، دلواپسی، استرس و اظطراب، که بین ما و ماشین، بین ما و زندگی و مرگ، بین ما و فروپاشی میتافزیک و خدا، بین ما و پایان جهان، بین ما و واقعیت، بین ما و تصویر و حقیقت، بین ما و زبان و واژه و متن، بین ما و زمین، بین ما و علم، بین ما و ادبیات، وَ سرانجام بین ما و فلسفه، وجود دارد؛ چگونه می توان آخرین سخن را مانند پیامبران و امامان زمان، گفت؛…!.
متردد است؛ نگاهان اش، ایستایی ندارند؛ بین واقعیت و تصویر و حقیقت، مکث می کند؛ در تصویر، چیزی فراتر از تصویر می بیند؛ متیقین (کدام یقین؛ «من» ی دکارت؛ که دیگر، از مرکزِ اندیشیندگی افتاده و قواره ی یک شخصیت داستانی را به خود گرفته است!) نیست که بگوید؛ این واقعیت است، تصویر یا حقیقت!. فقط روی حقیقت، در برجسته شدن های تصویر، تاکید می کند؛ که این برجسته شدنِ تصویر، حقیقت است، حقیقت!.
حضور شمس، برای سرزمینی که اندیشیدن در آن عتیقه ای است در آغوشِ سنت؛ عطفی است که می تواند به اندیشیدن ما پویایی بخشد، وَ ارتباط ما را با چیزها، زبان و جهان به چالش بکشدوُ به تعلیق درآورد.
تنهایی هایش، بزرگ از هیاهوهایی ست که بنام فرهنگ و فکر در این شهر منجمد، از گُلوِ کسانی به صدا درمی آیند که اندیشه را به نرخ روز پیشکش می کنند، وَ اندیشه را شبیه ی قرص های خواب آور با توصیه، میبلعند!. او در تنهایی هایش، منطق چیزها و واژه های زبان را به هم می زند که برای عقل آدم های عتیقه، ویرانگر است. این عقل های عتیقه، به مانکن های پیشِ فروشگاه ها می مانند که رابطه ی شان با لباس ها شان؛ تحمیلی است برای بازار، برای فریب خریدار، شاید یک نیرنگ!. منطق این آدم های عتیقه عقل، تحمیلی است از رابطه ی سنگ شده ی چیزها و زبان؛ وسیله ای استند وسطِ چیزها و زبان، که هرگز در وسطِ چیزها و زبان به وجود خود شان، پی نخواهد بردند.
شمس، شبیه ی دانایی ست؛ بی قرار، ناپایدار و پویا! او به اندیشیدن می ماند که آدمی را در وسط اش، پرتاپ می کند. او، یک اپیستمه، وَ یک لوگوس یونانی، است.
شمس عزیز! خوب است ما جانورهای خلع سلاح از ماشین ایم؛ می توانستیم اسکندر یا چنگیز باشیم، می توانستیم بُش یا صدام باشیم، می توانستیم قزافی، محمد عمر یا اسامه باشیم. خوب، اتفاق افتاده که دو جانور نسبتن شریف، استیم: شمس جعفری و یعقوب یسنا!. هر دو عاشق سافو ایم که تا هنوز در لزبُن، تن به دریا می شویدوُ برای از دست دادن هاوُ از دست رفتن ها، شعر می سراید!.
این اندک متن، به پاس آشنایی اندیشیدن های ما به پاس اندیشه هایت، ارایه شد؛ تقدیم به تو!
«خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه ی نوری که بر لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
… .