بشیر بختیاری
سرک هارا با خون من نقاشی میکنند
درین نقاشی بیشتر از رنگ های سرخ و خاکستری استفاده میکنند نمیدانم چرا ؟
عروسک پلاستکی من غرق خون است.پلک هایش نمیزند،
گویا اوهم مثل من جان داده باشد.
چادر نامزادی خواهرم بوی خون یک صد انسان را میدهد، بوی گوشت های سوخته و بوی دستهای بریده ی افتاده بر پشت بام ها
گل بانو زن همسایه ما نیز امروز با سه پسر و یک دخترش به جمع ما پیوست،
بهرام پسرشوخکش کنار من آرمیده است.
جمعیت ما امروز خیلی بیشتر از ( قوده ) خواهرم است که دو روز پیش جمع شده بودند،
هنوز صدای هلهله ی دیروز (عروسی خواهرم)در گوشهایم جاریست.
دو روز پیش دستهایم را مادرم حنا بسته بود.
امروز همه ما حنایی شده یم.من ، برادرم خواهربزرگم و گلشاه خواهر کوچکم
بعد از صدای جانخراش وقتی بخود آمدم دیدم نه دست دارم نه پا،از تنها پیکر نیم سوخته ام سخت ترسیده بودم،خیلی ها مثل من شده بودند.
پدر هنوز درسکر مشغول کندن ذغال سنگ است
از ما برایش چیزی نگویید، میترسم ناراحت شود.
میدانید وقتی ترکیدگی دست های پینه بسته پدر را میبوسیدم برایم میگفت :برای من هیچ لذتی ازین بالاتر نیست
راستی یادمه یک روز مادر میگفت :درین شهر فاتحه ی کلانی را گرفته اند.میگفت انتحاری ها خدا را کشته اند…