همه لحظه ها با من گریسته اند
و من و تو که تنهاترین قبیله جهانیم
دلم همه لحظه های دیوانه را آبیاری میکند
ساعت های تاریخ که زنگ زده اند
و ستمدیدگی عشیره من که با خون های سرخ و سیاه در لابلای صفحه کتابها ته نشین میشود
به سفارت خانه ها رجوع میکنم
و شناسنامه من که بوی تشنج میدهد
حتی خدا روی چشمهای معصوم من تیغ کشیده
ذبح شده ام در بینهایت خطهای مورب
و خشک شده نبض محجوبم در خاطره همه داستان های متلاشی
دیگر از ارتباطم با پنجره به خدا متصل نخواهم شد
وقتی تکان های شهر های بزرگ دلم را میلرزاند
انگار من زاییده شدم تا ذبح شوم
دسته ای از موهای آشفته ام را صادقانه به تیتر درشت روزنامه ها میفرستم
و پاهای سوخته ام که حق زیستن ندارند
من هزار و چهارصد سال است که متولد شده ام تا قربانی محرابهای سرخ علوی باشم
باران سجادی