قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش
ز کاسه ی سر جمشید و بهمنست و قباد
که آگهست که کاوس و کی کجا رفتند
که واقفست که چون رفت تخت جم بر باد
امروز صبح روز نامه ی هشت صبح در سر خط های خود به نقل از علم گل کوچی نوشته بود: ما می جنگیم حتی اگر به (قیمت) جان هزاران نفر تمام شود.
آنچه که امروز ما در بهسود شاهدش می باشیم قدمت چندین و چند دهه یی دارد. پدران این برادران رجز خوان ما هر آنچه که خواسته اند در گذشته به شیوه های گوناگون انجام داده اند و این داستان که بر اساس واقعیت می باشد بیانگر گوشه یی از الطاف سیستماتیک حکومت ها به مردم ماست:
سر زمین گرگها
کودک سه بار بین دو مرد رفت و آمد کرد. بدون پای پوش با کلاهی در دست، از میان برفهای ریز و تیزی که تا زیر زانوانش می رسیدند و چون خار به پاهایش می چسبیدند و می خلیدند.
دو مرد، یکی محکم و استوار با خشمی چون خشم خداوندگاران روم، یکی شکسته و درهم تنیده چون برده گان برده زاده؛ یکی خوشپوش و خوش نمای در لباس افسری، یکی ژولیده و بد نمود در جامه یی روستایی.
سکوتی آزار دهنده آن سه را در بر گرفته بود. نه تنها آنها، که تمام کوههای پیرامونشان را نیز. آرامش در زیر گامهای سنگین برفی که جسورانه از آسمان فرود می آمد وهم می زابید و ترس می آفرید. هیچ موجودی را یارای پیشگیری از این روند نا خوشایند نبود. در سرتاسر کوهستان. تو گویی برف نه، مرگ می بارید و همه چیز نابود شده بود. فقط پاهای برهنه ی کودک بروی برفهای سخت و خشک، سکوت را اندک خراشی می داد و آهنگ زندگی را آهسته و لکنت دار زمزمه می کرد.
کودک در مقابل مرد خشمگین لخشید. سکه یی از کلاهش بیرون پرید. باد تندی از نا کجا آباد سر رسید. گدازنده و پر خاشگرانه. با تمام توان به دو مرد پیچید و بی رحمانه سیلی محکمی بر گونه ی گلگون کودک زد. کودک بر زمین غلتید. کلاهش واژگون گردید. صدای به هم خوردن سکه ها بار دیگر به هوا برخاست. باد وحشیانه آن را چون دو شیزه یی در آغوش گرفت و شادمانه به رقص پرداخت.
مرد استوار ناخشنودانه خم شد. بار دست کودک کم شد. سپس چند سکه ی ریز و درشت از میان برفها جمع شد. مرد خشمگین دیده به دیده ی مرد ژنده پوش دوباره ایستاد. مرد ژنده پوش ترسید. نگاهش را از او دزدید: مبادا سکه ها باز کم بیاید. مبادا چشمهایم را بخواید.
داد و بیداد سکه ها به هوا برخاست. مرد خشمگین آنها را در میان دستانش گرفته بود و با لذت زایدالوصفی تکان می داد. خیلی زود فریاد اعتراض سکه ها به ناله های جانسوزی بدل گشت که کمک می طلبید. مرد ژنده پوش دل ریش شد. لیک جرأت سر بلند کردن نداشت. تو گویی جرأت سر بلندی در او مرده بود. بهترین دوستانش از او جدا می شدند. دوستانی که خیلی سخت، در چندین و چند سال بدست آمده بودند و همیشه یاری گر او در مبارزه با کمبودهای زندگی بودند؛ ولی اکنون باید از آنها دل می کند. از همه شان، و به یکباره. چاره ی دیگری هم نداشت. کاری نمی توانست. همه ی درها برویش بسته بود. حتی آسمان با آن بزرگی و مهربانیش بر او خشم گرفته بود و می خواست فرزندش را زنده زنده در برف گور کند.
زوزه گرگی در کوهستان پیچید. مرد ژنده به خود لرزید. خوان اندیشه را برچید. مرد استوار خندید. آواز خنده ی پر غرورش آرام پیش رفت. مرد ژنده پوش را در بر گرفت و به شدت تکان داد. گویا می خواست چون طوفان او را بلند کند و بر زمین بکوبد. اما نتوانست. کوشید او را به زانو در آورد. باز هم نتوانست. کم کم خنده ی مرد رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. آرامشش را باخت. تند و عصبی شد. بی باک و بی پروا. با همه توان به مرد ژنده پوش هجوم برد. باربار، و هر بار عصبی تر از بار پیش. ولی کاری نتوانست. کم کم نا امیدی و ناتوانی در وجودش ریشه دواندند. لحظه یی سکوت بر همه جا چیره شد. مرد خشمگین یک آن به خود آمد. دست به زانو خم شده بود و نفسک می زد. تو گویی در مقابل مرد ژنده پوش کرنش می کرد. پی بردن به این نکته او را تا مرز جنون پیش برد. خشم پنهان در زیر بستر آرامش، زود تر از مرد قد برافراشت و به لشکر قهقهه فرمان هجوم داد. آنها هم دیوانه وار به پیش تاختند. لیکن آنچه بود بار دیگر شد. کندوکش سودی نداشت. باز هم ناامیدی جان گرفت. مرد از درون شکست. بی اراده چشمانش به آب نشستند. بازوانش افتادند و زانوانش سست شدند پذیرفتن شکست سخت بود. چشمان نمدارش برقی زدند. برای آخرین بار تمام نیرویش را جمع کرد و قهقهه یی زد.
مرد ژنده پوش همچنان ایستاده بود. هر چند شکسته و در هم تنیده. قهقهه نومیدانه از او گذشت. در اوج خفت و با همه ی وجود خود را به صخره ی پیش رویش کوبید. صخره ی بیچاره فرو ریخت. مرد خشمگین ترسید و دهانش را بست. بسته شدن یکباره دهان او را به سرفه انداخت. سرفه یی کرد و پس از آن خواست تا چیزی بگوید که دوباره سرفه به سراغش امد چنگ به گرده هایش انداخت و آنها را بالا کشید. درد کشنده یی مرد را به ستوه آورد. از شدت درد دندانهایش را به هم فشرد. چشمانش را بست و کمرش را خم کرد. لحظه یی در همان حال ماند. دوباره ایستاد و خواست چیزی بگوید. باز هم سرفه امانش نداد. بی اراده دست به گرده هایش برد و برای تسکین درد آنها را فشرد. سه باره، چهار باره، شش باره، هفت باره، کم کم مرد احساس می کرد با هر سرفه یی ممکن است گرده هایش از دهانش بیرون بپرند. درد و خستگی او را به ستوه آورده بود. وقتی کمر راست می کرد زانوانش خم می شدند. سیزدهمین سرفه. در این هنگام زوزه گرگی به هوا برخاست. مرد خشمگین ترسید. سرفه هایش ناخود آگاه نرمتر و درد گرده هایش کمتر شدند: بهتر است بروم. و سرفه کنان راه بازگشت را در پیش گرفت. او با هر سرفه یی گرگ را نزدیکتر احساس می کرد. به این بوده دست به کمر داشت و بجای گرده تفنگچه اش را می فشرد.
مرد ژنده پوش با همه ی ترس و لرزی که داشت همچنان آرام و سر به زیر ایستاده بود. گویا در سرمای استخوانسوز کوهستانهای بام دنیا، جز گرگان گرسنه کس دیگری را یارای سربلندی نبود. او وقتی سر بلند کرد که دیگر نه فریاد اعتراض، نه ناله های کمک خواهانه، نه سرفه های عمیق و نه زوزه گرگی به گوش می رسید. نه هم چشمان به خون نشسته ای را می دید.
کودک توان بلند شدن از زمین را نداشت. تا رسیدن مرد ژولیده بربالینش یک لایه برف بر پشتش نشسته بود. مرد ژولیده با خوشحالی کودک را از میان برفها بلند کرد. او را تکاند و کلاهش را بر سرش گذاشت. سپس بسوی خانه برگشت. خانه یی که دود نداشت. شاید هم دود کش.
کودک سرفه یی کرد. مرد چرخید. پیش از آنکه کودک دوباره بر زمین بیفتد او را گرفت. کودک یارای ایستادن نداشت. تا چه رسد به راه رفتن. یک لایه آب به چشمان مرد پرده افکند. لیکن بیرون نتراوید. او برای پنهان کردن چشمانش از کودک، او را در آغوش گرفت و روانه ی خانه شد. پاهای برهنه کودک سرد تر از دستان زمخت و چاک چاک او بودند. مرد کف پاهای کودک را در دست گرفت و نرم نرمک مالید. کم کم دستش گرمی غریبی را احساس می کرد. کنجکاو شد. ایستاد. کودک را از خود جدا کرد و به پاهایش نگریست قطره یی خون از میان انگشتانش بروی برفها چکید. ناخود آگاه نالید: خدایا این چه بد حالیست.
گپش به پایان نرسیده بود که تازیانه سرما بر دهانش فرود آمد و دندانهایش را به هم کوبید. همزمان زوزه گرگی بلند شد. اینبار از فاصله کمتری. مرد ترسید و دهانش را بست.
باد بوی خون تازه ی کودک را در سراسر کوهستان پخش کرد. گرگان پیر با استثمام آن جوان شدند و جوانها مست. زوزه ها سر به فلک کشیدند. آرامش از کوهستان دامن برچید و پرورش فرزندانش را به گله گرگان سپرد. گرگان گرسنه از هر ناکجایی بسوی مرد و کودک روان شدند. زمین ترسیده بود و در زیر پای گرگان به خود می لرزید.
رضا “یمک”