داکتر حفیظ شریعتی سحر
شکوه بانوی سرزمین من جایزه ی نوبل(انترناتف) را از آن خود کرد. خدا یا شکرت! خدا یا سپاسگذارم! زنان و مردان مردم من چه با شکوه، سربلندی و تفاخر می درخشند. دیروز اولمپیک امروز نوبل!
هزاره بودن اگر دیروز جرم بود امروز افتخار است.(یاد بابا مزاری بزرگ بخیر)
در این باره بیشتر می نویسم اما یک خاطره کوچک از وی می گذارم:
در مکتب عقده ای بارم آورده بودند، چون به نام هزاره تحقیر می شدم. هزاره بودن سخت بود و تلاش چند برابر می خواست که به دیگران بفهمانی که چیزی از آنان کم نداری. لذا تند و پرخاشگر بودم و در مقابل خواست های دیگران به شدت مقاومت می کردم. این مقاومت در خانه نیز راه یافته بود. در مقابل دختر و پسر بودن مقاومت می کردم و تلاش می کردم از این که دختر هستم کسی دست کم حسابم نکند. در مکتب دانش آموز ممتاز بودم. بیشتر زمان ها نمره اول صنف بودم و گاهی دوم. اعتماد به نفس بالایی داشتم و از همه جلو می افتادم. هم درسی هایم بیشتر تاجیک ها و پشتون های شهری بودند. اینان کم تعصب بودند و به مسایل قومی و مذهبی عریان دامن نمی زدند.
معلم ها بیشتر پشتون بودند. از منطقه های گوناگون افغانستان آمده بوند اما بیشتر شان از میدان وردک بودند و پشتو بلد نبودند. یک معلم هزاره هم داشتیم که درس ریاضی می داد. درس ها به زبان فارسی بود. تبعیض بود اما مثل امروز عریان نبود. درس انگلیسی را معلم آمرکایی ما درس می داد. در فزیک محتوایی را می خواندیم که در نصاب درسی معارف نبود.
از صنف نه سر دسته ی شاگردان مکتب بودم. آنان را به تطاهرات می کشاندم، کانسرت موسیقی برگزار می کردیم، تاتر و نمایش نامه و نمایشگاه ترتیب می دادیم. ریاست این برنامه ها انتخابی بود که من همواره انتخاب می شدم.
صنف دوازده را در هیرمند تمام کردم. برای امتحان کانکور باید به قندهار می رفتیم. علاقه مند بودم که مهندس راه سازی شوم. اما برادرم که مهندس بود من را تشویق کرد که پزشکی بخوانم. در امتحان کانکور طب قبول شدم و در کابل پزشکی خواندم. صنف ما ۲۵ بودند که همه در کانکور قبول شدند.
در دوران مکتب بسیار درس می خواندم و پر مطالعه بودم. از دوستان کتاب می گرفتم و می خواندم. از کتاب خانه کتاب کرایه می کردم و می خواندم. کتاب های جواد فاضل، امیرعشیری، ماکسیم گورگی از کتاب های مورد علاقه ی من بودند. رمان، شعر و داستان کوتا، می خواندم. پسین ها به مسایل سیاسی علاقه مند شدم و کتاب های سیاسی می خواندم. رمان آدم فروشان قرن بیستم را چندبار خواندم.
آدم مذهبی بودم. فروان قرآن و دعا می خواندم. هر روز یک پاره از قرآن را می خواندم و در یک ماه یک قرآن ختم می کردم. در دوران مکتب افزون بر کار خانه، سوزن دوزی می کردم و از این طریق هزینه ی زندگی و مکتب را در می آوردم. کارهای سوزن دوزی ما را بیشتر خارجی ها و آمریکایی ها می خریدند. زنانی بودند که از طریق سوزن دوزی خرج خانه ی شان در می آوردند.
در مکتب آزادی داشتیم. قید و قیودهای امروزی نبود. روزها و شب ها که فرصتی پیش می آمد سینما می رفتیم. هر فلم نو که به سینما اکران می شد، آن را می دیدیم. بیشتر شب ها پارک و بوستان شهر می رفتیم. تا دیر وقت شب با دوستان و خواهر خوانده ام آن جا می ماندیم و گاهی درس های مان را همان جا می خواندیم. خانواده های ما از رفتن ما به سینما و پارک ناراحت نمی شدند و ما را تشویق می کردند.