اسد کوشا
کلام دمبوره صرفآ درونی ترین خیزش انسان نیست، بلکه شعله ای است که با ملموس ترین عینیت جهان بیرون برافروخته می شود، پراکسیسی ساخته از درون و عین که با پدیداری جهان بیرون و سرکشی دنیای درون دست به طغیان می زند و در نتیجه این حالت انقلابی، در برابر فجایع تاریخ فریاد بر می کشد، فریادی که شعله های زخم قتل عام، درد و شکست تاریخی و مرگ رویا را به اهتزاز می نیشیند.
تاویل و تفسیر هستی شناسانه موسیقی امری است التقاطی، یا به بیان دیگر، هر پدیده ای که مبین و نقاش احشاء انسان باشد الزامآ نمی تواند در دایره تنگ خرد فلسفی بگنجد، زیرا پهنای هستی انسان آنقدر بیکران است که تا هنوز هیچ ماهیی قادر به شنا در پهنه آن نیست. از همین رو، هر تاویلی از هنر، تلاش زیبایی شناسانه ای است از اثر هنری که هنرشناس و مخاطب مبتنی به درک و فهم خود از هنر به خورد می دهد. امری که از یک سو از خاصیت چند بٌعد بودن هنر و از دیگر طرف از چند درکی و چند فهمی انسان از هنر آبستن می گیرد.
به تاویل چنین از موسیقی، دمبوره سمفونی سیال، جریان تکوین صدا ها نه در چارچوب فلسفه بلکه عصیان درونی انسانی است که از اعماق ناگفته ها و ناسروده ها روح عاصی اش به فوران می ایستد، جریان درهم شکستن قوانین غارتگر زمان و مکان که با درهم شکستن آنها هنرمند دست به آزادسازی هستی های درونی روح مجروح و رنجورش از قالب های وحشی و خون خوار خودمحور اجتماع می یازد.
به زبان دیگر، دمبوره، سرکشی خلاقه نقاش روح عاصی انسانی است که با حنجره خون آلود و سینه شرحه شرحه از نکبت و فراق سمفونی عشق، عصیان و آزادی انسان آزاده را با دو تار مصلوب و قلب تیرخورده در ادوار تاریخ جابر به ناله و زاری نشسته است، جهشی که حاضر نیست تن به بردگی ساختار اخلاق متعارف و دیکتاتوری زمان دهد. گل واژه غریب، مهاجر و سرگردان در عالم برهوت و کویر وحشی، مهاجری که در فرار از مرزهای وحشی دین، ملت و ایدئولوژی نیم جان عبور می کند و از سرناچاری با سینه حزن آلود از دیاری به دیاری پناه می جوید تا شاید چندی به دور از گزند وحشت و دهشت در امان ماند، اما از وحشت قرن بعید می بیند، بعید می بیند که در استحاله و تلاطم دنیای امروزین به دور از دغدغه آوارگی، غم نان و هراس گم شدن در کوچه پس کوچه های غربت به سیر حیات ادامه دهد. غریب در نظام فکری حاکم جامعه، غریبی که به سان دیگر غریبان دل خوش از دیار و نیش زمانه ندارد، و در تنهاترین تنهایی اش هنوز سیاهی چماق تکفیر را بر گونه های آفتاب سوخته اش دارد، طعم تلخ توهین را هر صبح و شام می چشد و زخم ناسور تنهایی را هر لحظه در پیکر پرزخمش احساس می کند.
دمبوره، فریاد اعتراض نالان روح، دادگر فغان های سرکوب شده در زیر تیغ استبداد سنت، سلطان، شاه و فقیه، ندایی که در دشوارترین شرایط تاریخی هماره فریاد سبزعشق ، بی داد سرخ آزادی و تراژدی مرگ قهرمان تاریخ؛ شیرین دختر هندوکش و عزیز فرزند پامیر را در دل خون چکان کوهسارهای سر به فلک کشیده با ابهت و غرور می نوازد، دوتاری که با شور و اشتیاق کودک گونه در تکاپوی زنده کردن صدای گم شده خواهرش و آرمان دیرینه مادر پیرش یعنی اومانیسم تقلا کرده، با آهنگ تارهای خود آهنگ های نفس شیرین را می نوازد.
بناله دمبوره ی بیچاره من
بناله جگر صد پاره من
بنالم تا خدا رحمش بی آید
سخی جان بشکند زولانه من
زبان دمبوره تلاشی است برای خلق زیبایی؛ زایش دیونیزوسی – در ائدال ترین فرم خود نماینده انسانی ترین احساس انسان که در “تراژدی از روح موسیقی”، فرارگاه انسان از وحشت مهیب و تنهایی غم انگیز، نوعی عرفان ناخواسته نیچه یی است. و یا به درک دیگر، ساز و گداز هایی است که درد های روح خراش انسان اثیر در بند آوارگی، سرگردانی و پوچی را به سوزش های اگزیستانسیال می نیشیند، اثیری که جگر صد پاره دارد و التیام صدپارگی جگرش را همانند کیرکگارد در ورای طبابت های روز مره یعنی در سپهر خلق مفهوم اگزیستانسیالیستی جست-و-جو می کند؛ لذت و هیجان جادویی خود ساخته ای ایجاد می کند که با اسرارآمیزی، روح دمبوره را با عالم حقیقت به توحید جهان درون پیوند می زند.
الا ای دمبوره ای راز جانم
تویی فریاد قلب ناقرارم
تو گویی درد و غم های وطن را
توگویی ناله های پر خًزًن را
کلام دمبوره صرفآ درونی ترین خیزش انسان نیست، بلکه شعله ای است که با ملموس ترین عینیت جهان بیرون برافروخته می شود، پراکسیسی ساخته از درون و عین که با پدیداری جهان بیرون و سرکشی دنیای درون دست به طغیان می زند و در نتیجه این حالت انقلابی، در برابر فجایع تاریخ فریاد بر می کشد، فریادی که شعله های زخم قتل عام، درد و شکست تاریخی و مرگ رویا را به اهتزاز می نیشیند. آه و ناله، ناله ای که از درون منٍ درمند سربر می کشد و منٍ دردکش مخاطب را با سوز و التهاب به استمالت می طلبد، رخشی در درون منٍ مخاطب بیدار می کند که مخاطب قطره قطره در آن حلول می یابد و خود را در تک تک نٌت های آن باز می یابد.
الا ای دمبوره تو دلستانی
تو از آبای من باشی نشانی
اصیل ترین احساس زبیایی شناسی تاریخی، گویی احساس نوستالوژیک دارد، گویی حماسه وداع می سراید برای سرزمینی که دو تارقلبش در قعر استخوان آن گره خورده است، گویی دلش برای آب های زلال هزارستان و گندم زار زادگاه اش- برای تنهایی مهتاب شب های “چارده پال” می گیرد و با مهربانی دختران چشم بادامی چنان عاشقانه وصیت می کند که انگار زندگی یعنی همین، زندگی یعنی دمبوره و شاید راز زندگانی را در دوتار و گفتار خود جست-و-جو می کند و گویی با صدای پرحلاوت در گلوگاه تاریخ، تراژدی خاموشی آفتاب را زمزمه می کند، زمزمه می کند که “گل صدبرگ تابستان است ای یار”، “فرار از ملک مالستان است ای یار” و گویی اشک های نیم گرم سرخوش است، اشکی که از یک سو در زیر پای مناسبات اجتماعی-سیاسی له می شود و از دیگر سو از نهیب گم شدن در میان مرزهای غربت ملتهب است، می ترسد که مبادا در میان آوار، دود و در سیاهی شب هویتش را گم کند.
منبع: کابل پرس| افغانستان پرس