الف لام میم (مهاجرت)

باران حیدری

در دنیای مهاجرت عمرم هدر رفت

باران حیدری

چشمان عروسکم خالی از محبت رفت
کودکی ام فقط یک عکس سیاه و سفید
در قاب خالی بی نام و بی نشان رفت
بر روی آیینه ها، غبار غربت بود
سر کلاس درس دین و آیین شوری در دلم بود
شد طوق لعنت، بر گردنم نام وطنم
مجازات شدم بی گناه با نام وطنم
افغانی خوانند همه مرا
نانوا، بقال و تاکسی ران، مرا
حتی پسر بچه بازی گوش کوچه
همان سرباز نگهبان، مسجد کوچه
مردی که نشسته بود پشت میز فرمانداری
صادر میکرد با غُرغُر کارت آواره گی
توی کلاس، زنگ انشاء ی وطن بود
رنگ قلم روی کاغذ بی رنگ بود
قلمم!
قلمم به فرمان من نیست
وطن نوشتن را بلد نیست
چون قلم از من نیست
شکارچیها پی شکار
گناه از دیگران، من در دام بودم
چون قهواه ای تلخ در فنجان فالگیر
گذشت کلاس درس و خشم هر راه گیر
میان شیشه های شکسته، زخم
شب ها با اشک، زخم ها را مرحم زخم
چه بسا!
آموختم در ایران جنگ تن به تن را
درس سخت آوارگی، سیلی زدن را
من از آنجا زخم از درون دیدم
مرحمی از تو هم زبون ندیدم
دل و دفتر خاطراتم سوخت
زبان آنها را بیگانه دیدم
وای از اوین!
اوین بود و سکوت هزاران مرگ خموش
اوین بود پر از صدای ناله و فریادهای خموش
خبر بود، از حبس ابد ها
صدای تازیانه بود و بدن نهیف زنها
چهار دیواری اوین از لب های بسته پر بود
اوین زندانی برای بالهای شکسته ی دور بود
وای که دستانم بسته شد، دراین زنجیر
چشم هایم بسته، شکنجه زیر زنجیر
سخت تر از زندگی زندان غربت بود
خدایا
دو چشم پر آب بر گونه پر خاک
درد ها چه آشکار بود
خدایا
محرمان خلوت کجاست
خدایا
درد های نگفته مانده در گلویم
حرف های تلخ، بغضی در گلویم
که دانستم دنیا نژاد پرستی ست
الف لا میم همه شعار دنیویست
دیگر لب به سخن باز مکن
دست دسیسه ها فاجعه آور است
دیگر از دین و آیین لب تر نکن
که دروازه های حقیقی بسته است
اگر آبهای دنیا همه جوهر شوند
درخت های تنومند جهان قلم
اگر سینه ی آسمان کاغذی شود
رنجهای را که قرنها بر من روا
توان قلم نیست نوشتن رنجهای روا
اکنون،
بیا به زادگاهم بنگر
جشن راه ابریشم، بودای خفته را
بند امیر، آواز های صفدر توکلی را…
زنیم از هزارستان در سرزمین افغانستان
با چشمان بادامی، لهجۀ هزارگی
زیبا لباسم!
به رنگ آسمان آبی
پیرونم کمر چینده، با گلهای خامک دوزی
همان چادور، سلسله و اوسکت غاجری

باران حیدری
تورنتو کانادا ۲۵/۰۳/۲۰۱۲

In this article

Join the Conversation